Spring 1994, Vol 35 No.2
از نويسندگان معاصر امريكايي است. او بعد از اتمام تحصيلات و همزمان با اوج جنگ ويتنام به خدمت فراخوانده شد. ميلز مثل برخي ديگر از سربازان در جريان جنگ ذوق ادبي خود را آزمود . به علت مخالفت با جنگ از ارتش گريخت و به سوئد پناهنده شد. داستانهاي او روايتي ساده از روابط انساني بر پايه فطرت آدمي است.
مرگ هر آن به سراغ آدم ميآيد. اصلاً گفتن ندارد. اما زندگي خيلي پيچيدهتر است. آدم تا زماني كه زنده است، بخشي از برنامه ديگران به حساب ميآيد، مخصوصاً كه در سوئد هم باشد.
تلفن كردم به مطب دندانپزشك تا نوبت خودم را موكول كنم به وقت ديگري. خانم منشي گوشي را برداشت. گفتم: «معذرت ميخواهم خانم پدرم فوت كرده و نميتوانم به مطب بيايم.»
اول حرفي نزد. فكر كردم ارتباط قطع شده، اما چند لحظه بعد به حرف آمد و گفت: «خوب چه ارتباطي با هم دارند؟»
گفتم: «خانم محترم پدرم فوت كرده بالطبع در وضع مناسبي نيستم كه بتوانم بيايم.»
گفت: «چه طور براي تلفن كردن وضعتان مناسب است؟»
حالا نوبت من بود كه ساكت شوم. بعد از چند لحظه مكث گفتم: «من كلي كار دارم. بيست و پنج سال است كه از اوكلاهما دورم. البته الان هم اطمينان ندارم كه ميروم يا نه، اما اگر رفتني باشم، بايد يك دست لباس مشكي بخرم، ويزا بگيرم، كارت اعتباري دست و پا كنم و گواهينامه رانندگيام را به بخش بينالملل ببرم. تازه سلماني يادم رفت. مدارك دانشگاهي هم لازم است. خوب توي اين فرصت كوتاه از كجا به اين همه كار برسم؟»
زن گفت: «من نميدانم. اما وقتي بتواني همه كارهايي را كه گفتي انجام بدهي، حتماً ميتواني به مطب هم بيايي. ما نميتوانيم نوبت شما را به كس ديگري بدهيم. بايد قبلاً اطلاع ميداديد.»
عجب غلطي كردم. گير چه كسي افتاده بودم!
گفت: «آقاي بري گوش كنيد! ما نميتوانيم نوبت شما را باطل كنيم. استثنأ هم فقط در مواردي پذيرفته ميشود كه پزشك ديگري گواهي صادر كند.»
گفتم: «فهميدم.»
گفت: «آقاي بري ما در برابر مراجعين خود مسئوليم. به تعهدات خود در برابر بيماران پابنديم. پس طبيعي است كه انتظار احترام متقابل را داريم.»
گفتم: «فهميدم.»
گفت: «هزينه خدمات دندانپزشكي بيشتر از 2000 كرون است، متوجه هستيد آقاي بري؟ 2000 كرون. صد جور هزينه دارد. مطمئنم كه درك ميفرماييد. هزينه استهلاك صندلي متحرك دندانپزشكي، دستگاه راديوگرافي، فيلم و مواد لازم براي پانسمان و پر كردن دندان خيلي بالاست.»
گفتم: «خيلي خوب فهميدم!»
مسئول پذيرش كوتاه نيامد: «شما فقط 25 % هزينه درمان را ميدهيد. از 2000 كرون خرج درمان فقط 500 كرون ميدهيد. بقيه هزينهها به گردن سوئديهاي شريف و زحمتكش است كه ماليات ميدهند.»
لابد ميخواست بگويد من شريف و زحمتكش نيستم. يا آنكه از زير بار ماليات شانه خالي ميكنم يا اصلاً سوئدي به حساب نميآيم.
دخترك انگار چيزي توي دهان داشت و ملچ ملچ صدا ميكرد و در همان حال گفت: «متأسفانه مجبورم به اطلاعتان برسانم، كساني كه نوبت خود را به موقع باطل نكنند هزار كرون جريمه ميشوند.»
بازهم شيريني را مكيد و گفت: «پس دو راه بيشتر نداريد». حالا به جاي خوبش رسيده بود. ميتوانستم او را پشت ميز مجسم كنم كه آب نبات ميمكيد و براي من تكليف تعيين ميكرد. گمانم بعضي از زنها ساخته شدهاند براي تعيين تكليف. تازه اين يكي بابت آن پول هم ميگرفت: «يا بايد سر نوبت حاضر شويد و هزينه درمان را بدهيد يا نياييد و جريمه سنگين را بپردازيد.»
گفتم: «سگ خورد، ميآيم.»
گفت: «عالي شد. خوشحال ميشوم سر ساعت 5/2 تشريف بياوريد.»
از آنهايي بود كه ميدانيد، حوصله سر و كله زدن با او را نداشتم. تازه آخرش هم بايد هزار كرون پياده ميشدم.
با اين تفاصيل روز بعد به درمانگاه رفتم. نه كه فكر كنيد، خوشم ميآمد بيجهت به اين جور جاها بروم. بهداشت كار دندان با صداي بلند حرف ميزد و تازه وقتي فهميد خارجي هستم صدايش را يك پرده بلندتر كرد.
از نظر او راه و روش زندگي سوئديها حرف نداشت. براي او طبيعي بود كه دولت بگويد روزي چند تكه نان بخوريم تا سلامت خود را به شيوه سوئدي حفظ كنيم، سالي چند بار حمام بگيريم و دندانمان را چه طور مسواك كنيم.
من هيچ وقت ياد نگرفتم، دندانهايم را درست مسواك كنم. دست و پا چلفتي بودن من تعصب او را نسبت به خارجيها تشديد كرد. به نظر او خارجيها گوششان سنگين است و خيلي دير ياد ميگيرند.
مسواك زدن درست را بلد نبودم كه هيچ، مسواك خودم را هم نياورده بودم. رفتن پيش بهداشتكار دندان هممصيبتي بود. پرونده را نگاه ميكرد و با صداي بلند ميپرسيد: «مسواك آوردهاي؟» هميشه ميآوردم، ولي آن روز يادم رفته بود. به خاطر غم از دست دادن پدرم بود.
ميدانستم بدون مسواك آمدن با بور شدن برابر است. مسواك را هميشه نگاه ميكرد و انگار همه چيز را توي آن ميخواند.
اما بختم بلند بود كه بهداشتكار ديگري آمد. وارد اتاق كه شد با من به انگليسي حرف زد: «سلام. من اينگريد هستم. تو همان سرباز فراري امريكايي هستي، نه؟»
نميدانستم چه جوابي به او بدهم. خودم را آماده كرده بودم درباره مسواك توضيح بدهم. بازوي مرا گرفت و گفت: «گمانم مسواك كردن دندان براي شما سخت است، نه؟»
سر خم كردم.
گفت: «شوهر اول من هم مثل شما بود. فكر ميكرد بايد با خشونت مسواك بزند. مسواك را برميداشت و ميافتاد به جان دندانهايش.»
بازوي مرا رها كرد و كنارم نشست. آدم راحتي به نظر ميرسيد. سي و پنج يا چهل سال را داشت. مثل خودم انگليسي را با لهجه امريكايي حرف ميزد.
گفت: «شوهرم در ويتنام كشته شد.»
مطب دندانپزشكي مثل فرودگاه است. همه جاي دنيا فرودگاهها را شبيه به هم ميسازند. از كجا معلوم بود كه در سوئد هستيم، ميتوانستيم تصور كنيم توي مطب دندانپزشكي درسانفرانسيسكو نشستهايم.
با قيافهاي ابلهانه پرسيدم: «با يك امريكايي عروسي كرده بودي؟»
گفت: «بلي. در كاليفرنيا دانشجوي مهمان بودم. تابستان به كشورم برگشتم. بعد از تعطيلات دوباره به كاليفرنيا برگشتم و با فرانك ازدواج كردم، سال 1968. پدر و مادرم مخالف بودند. فرانك را به خدمت احضار كردند و يكراست فرستادند به ويتنام. يك دفعه كه براي مرخصي آمده بود خيلي چيزها را به من گفت. همه گندكاريهاي آنجا را ديده بود. حالش بهم ميخورد. ميگفت هيچ اعتقادي به حرفهايي كه توي گوشش ميخوانند، ندارد. حرف و عملشان فرق ميكند، اما مجبور بود برود.»
گريه نميكرد. من گريه ميكردم، اما او اصلاً گريه نميكرد. براي خودم گريه ميكردم؟ براي فرانك گريه ميكردم يا به حال زنش؟ نميدانم شايد براي پدرم اشك ميريختم. اما در هر حال مرگ فرانك كه او را نميشناختم، مرا به گريه انداخت. بهانه گريه زياد بود، دليلي هم نداشتم جلوي گريهام را بگيرم.
دخترك سعي كرد مرا آرام كند. توي چهرهاش دختري را ميديدم كه با هزار اميد و آرزو از سوئد رفته بود تا با فرانك امريكايي عروسي كند. زني كه كنارم نشسته بود همان معصوميت نوجواني را در خود داشت. از چهره تكيدهاش معلوم بود.
آدم رنج و حرمان را لابلاي چين و چروك صورتش ميديد. اشك توي چشمهايش حلقه زده بود، اما گريه نكرد.
پرسيدم: «تنها ماندهاي؟»
خيره نگاهم كرد. انگار چيزي يافته بود. شايد ميخواست حرف مهمي بزند. انگار فقط من اهميت حرف او را درك ميكردم. گفت: «براي پدر و مادرم نامه نوشتم. آنها باور نميكردند. حرفهاي فرانك را برايشان نوشتم. از مسايل ويتنام گفتم. آنها هيچ اهميتي ندادند. به سوئد كه برگشتم، پدرم گفت خودكرده را تدبير نيست. ميخواستي به حرف ما گوش بدهي. كسي را پيدا نميكردم با او درد دل كنم.»
خدايا چه گناهي كرده بودم كه تمام غم و غصه عالم توي مطب دندانپزشكي بر سرم آوار شود. چرا سالهايي را كه از ياد برده بودم، دوباره زنده شد.
پدرم مرده است، اما انگار باقي چيزها مردن نميشناسند. آن سالها براي اين زن و من مرده است اما جان سختي ميكنند و بارها زنده ميشوند.
زن گفت: «به پدر و مادرم گفتم راست ميگوييد بايد خودم تاوان پس بدهم. هيچ وقت نتوانستم كسي را پيدا كنم كه گوش شنوا داشته باشد. تو را كه ديدم، فكر كردم ميتوانم درد دل كنم.»
من خواهر نداشتم. آدم چيزهايي را كه نداشته باشد، خودش ميسازد. كافي است فرصتي نيم بند دست بدهد. لابد اين زن هم برادر نداشته. حتماً و حكماً اينطور بود. من و او خواهر و برادر شديم. كنار هم نشستيم و به درد دل هم گوش داديم.
از نويسندگان معاصر امريكايي است. او بعد از اتمام تحصيلات و همزمان با اوج جنگ ويتنام به خدمت فراخوانده شد. ميلز مثل برخي ديگر از سربازان در جريان جنگ ذوق ادبي خود را آزمود . به علت مخالفت با جنگ از ارتش گريخت و به سوئد پناهنده شد. داستانهاي او روايتي ساده از روابط انساني بر پايه فطرت آدمي است.
مرگ هر آن به سراغ آدم ميآيد. اصلاً گفتن ندارد. اما زندگي خيلي پيچيدهتر است. آدم تا زماني كه زنده است، بخشي از برنامه ديگران به حساب ميآيد، مخصوصاً كه در سوئد هم باشد.
تلفن كردم به مطب دندانپزشك تا نوبت خودم را موكول كنم به وقت ديگري. خانم منشي گوشي را برداشت. گفتم: «معذرت ميخواهم خانم پدرم فوت كرده و نميتوانم به مطب بيايم.»
اول حرفي نزد. فكر كردم ارتباط قطع شده، اما چند لحظه بعد به حرف آمد و گفت: «خوب چه ارتباطي با هم دارند؟»
گفتم: «خانم محترم پدرم فوت كرده بالطبع در وضع مناسبي نيستم كه بتوانم بيايم.»
گفت: «چه طور براي تلفن كردن وضعتان مناسب است؟»
حالا نوبت من بود كه ساكت شوم. بعد از چند لحظه مكث گفتم: «من كلي كار دارم. بيست و پنج سال است كه از اوكلاهما دورم. البته الان هم اطمينان ندارم كه ميروم يا نه، اما اگر رفتني باشم، بايد يك دست لباس مشكي بخرم، ويزا بگيرم، كارت اعتباري دست و پا كنم و گواهينامه رانندگيام را به بخش بينالملل ببرم. تازه سلماني يادم رفت. مدارك دانشگاهي هم لازم است. خوب توي اين فرصت كوتاه از كجا به اين همه كار برسم؟»
زن گفت: «من نميدانم. اما وقتي بتواني همه كارهايي را كه گفتي انجام بدهي، حتماً ميتواني به مطب هم بيايي. ما نميتوانيم نوبت شما را به كس ديگري بدهيم. بايد قبلاً اطلاع ميداديد.»
عجب غلطي كردم. گير چه كسي افتاده بودم!
گفت: «آقاي بري گوش كنيد! ما نميتوانيم نوبت شما را باطل كنيم. استثنأ هم فقط در مواردي پذيرفته ميشود كه پزشك ديگري گواهي صادر كند.»
گفتم: «فهميدم.»
گفت: «آقاي بري ما در برابر مراجعين خود مسئوليم. به تعهدات خود در برابر بيماران پابنديم. پس طبيعي است كه انتظار احترام متقابل را داريم.»
گفتم: «فهميدم.»
گفت: «هزينه خدمات دندانپزشكي بيشتر از 2000 كرون است، متوجه هستيد آقاي بري؟ 2000 كرون. صد جور هزينه دارد. مطمئنم كه درك ميفرماييد. هزينه استهلاك صندلي متحرك دندانپزشكي، دستگاه راديوگرافي، فيلم و مواد لازم براي پانسمان و پر كردن دندان خيلي بالاست.»
گفتم: «خيلي خوب فهميدم!»
مسئول پذيرش كوتاه نيامد: «شما فقط 25 % هزينه درمان را ميدهيد. از 2000 كرون خرج درمان فقط 500 كرون ميدهيد. بقيه هزينهها به گردن سوئديهاي شريف و زحمتكش است كه ماليات ميدهند.»
لابد ميخواست بگويد من شريف و زحمتكش نيستم. يا آنكه از زير بار ماليات شانه خالي ميكنم يا اصلاً سوئدي به حساب نميآيم.
دخترك انگار چيزي توي دهان داشت و ملچ ملچ صدا ميكرد و در همان حال گفت: «متأسفانه مجبورم به اطلاعتان برسانم، كساني كه نوبت خود را به موقع باطل نكنند هزار كرون جريمه ميشوند.»
بازهم شيريني را مكيد و گفت: «پس دو راه بيشتر نداريد». حالا به جاي خوبش رسيده بود. ميتوانستم او را پشت ميز مجسم كنم كه آب نبات ميمكيد و براي من تكليف تعيين ميكرد. گمانم بعضي از زنها ساخته شدهاند براي تعيين تكليف. تازه اين يكي بابت آن پول هم ميگرفت: «يا بايد سر نوبت حاضر شويد و هزينه درمان را بدهيد يا نياييد و جريمه سنگين را بپردازيد.»
گفتم: «سگ خورد، ميآيم.»
گفت: «عالي شد. خوشحال ميشوم سر ساعت 5/2 تشريف بياوريد.»
از آنهايي بود كه ميدانيد، حوصله سر و كله زدن با او را نداشتم. تازه آخرش هم بايد هزار كرون پياده ميشدم.
با اين تفاصيل روز بعد به درمانگاه رفتم. نه كه فكر كنيد، خوشم ميآمد بيجهت به اين جور جاها بروم. بهداشت كار دندان با صداي بلند حرف ميزد و تازه وقتي فهميد خارجي هستم صدايش را يك پرده بلندتر كرد.
از نظر او راه و روش زندگي سوئديها حرف نداشت. براي او طبيعي بود كه دولت بگويد روزي چند تكه نان بخوريم تا سلامت خود را به شيوه سوئدي حفظ كنيم، سالي چند بار حمام بگيريم و دندانمان را چه طور مسواك كنيم.
من هيچ وقت ياد نگرفتم، دندانهايم را درست مسواك كنم. دست و پا چلفتي بودن من تعصب او را نسبت به خارجيها تشديد كرد. به نظر او خارجيها گوششان سنگين است و خيلي دير ياد ميگيرند.
مسواك زدن درست را بلد نبودم كه هيچ، مسواك خودم را هم نياورده بودم. رفتن پيش بهداشتكار دندان هممصيبتي بود. پرونده را نگاه ميكرد و با صداي بلند ميپرسيد: «مسواك آوردهاي؟» هميشه ميآوردم، ولي آن روز يادم رفته بود. به خاطر غم از دست دادن پدرم بود.
ميدانستم بدون مسواك آمدن با بور شدن برابر است. مسواك را هميشه نگاه ميكرد و انگار همه چيز را توي آن ميخواند.
اما بختم بلند بود كه بهداشتكار ديگري آمد. وارد اتاق كه شد با من به انگليسي حرف زد: «سلام. من اينگريد هستم. تو همان سرباز فراري امريكايي هستي، نه؟»
نميدانستم چه جوابي به او بدهم. خودم را آماده كرده بودم درباره مسواك توضيح بدهم. بازوي مرا گرفت و گفت: «گمانم مسواك كردن دندان براي شما سخت است، نه؟»
سر خم كردم.
گفت: «شوهر اول من هم مثل شما بود. فكر ميكرد بايد با خشونت مسواك بزند. مسواك را برميداشت و ميافتاد به جان دندانهايش.»
بازوي مرا رها كرد و كنارم نشست. آدم راحتي به نظر ميرسيد. سي و پنج يا چهل سال را داشت. مثل خودم انگليسي را با لهجه امريكايي حرف ميزد.
گفت: «شوهرم در ويتنام كشته شد.»
مطب دندانپزشكي مثل فرودگاه است. همه جاي دنيا فرودگاهها را شبيه به هم ميسازند. از كجا معلوم بود كه در سوئد هستيم، ميتوانستيم تصور كنيم توي مطب دندانپزشكي درسانفرانسيسكو نشستهايم.
با قيافهاي ابلهانه پرسيدم: «با يك امريكايي عروسي كرده بودي؟»
گفت: «بلي. در كاليفرنيا دانشجوي مهمان بودم. تابستان به كشورم برگشتم. بعد از تعطيلات دوباره به كاليفرنيا برگشتم و با فرانك ازدواج كردم، سال 1968. پدر و مادرم مخالف بودند. فرانك را به خدمت احضار كردند و يكراست فرستادند به ويتنام. يك دفعه كه براي مرخصي آمده بود خيلي چيزها را به من گفت. همه گندكاريهاي آنجا را ديده بود. حالش بهم ميخورد. ميگفت هيچ اعتقادي به حرفهايي كه توي گوشش ميخوانند، ندارد. حرف و عملشان فرق ميكند، اما مجبور بود برود.»
گريه نميكرد. من گريه ميكردم، اما او اصلاً گريه نميكرد. براي خودم گريه ميكردم؟ براي فرانك گريه ميكردم يا به حال زنش؟ نميدانم شايد براي پدرم اشك ميريختم. اما در هر حال مرگ فرانك كه او را نميشناختم، مرا به گريه انداخت. بهانه گريه زياد بود، دليلي هم نداشتم جلوي گريهام را بگيرم.
دخترك سعي كرد مرا آرام كند. توي چهرهاش دختري را ميديدم كه با هزار اميد و آرزو از سوئد رفته بود تا با فرانك امريكايي عروسي كند. زني كه كنارم نشسته بود همان معصوميت نوجواني را در خود داشت. از چهره تكيدهاش معلوم بود.
آدم رنج و حرمان را لابلاي چين و چروك صورتش ميديد. اشك توي چشمهايش حلقه زده بود، اما گريه نكرد.
پرسيدم: «تنها ماندهاي؟»
خيره نگاهم كرد. انگار چيزي يافته بود. شايد ميخواست حرف مهمي بزند. انگار فقط من اهميت حرف او را درك ميكردم. گفت: «براي پدر و مادرم نامه نوشتم. آنها باور نميكردند. حرفهاي فرانك را برايشان نوشتم. از مسايل ويتنام گفتم. آنها هيچ اهميتي ندادند. به سوئد كه برگشتم، پدرم گفت خودكرده را تدبير نيست. ميخواستي به حرف ما گوش بدهي. كسي را پيدا نميكردم با او درد دل كنم.»
خدايا چه گناهي كرده بودم كه تمام غم و غصه عالم توي مطب دندانپزشكي بر سرم آوار شود. چرا سالهايي را كه از ياد برده بودم، دوباره زنده شد.
پدرم مرده است، اما انگار باقي چيزها مردن نميشناسند. آن سالها براي اين زن و من مرده است اما جان سختي ميكنند و بارها زنده ميشوند.
زن گفت: «به پدر و مادرم گفتم راست ميگوييد بايد خودم تاوان پس بدهم. هيچ وقت نتوانستم كسي را پيدا كنم كه گوش شنوا داشته باشد. تو را كه ديدم، فكر كردم ميتوانم درد دل كنم.»
من خواهر نداشتم. آدم چيزهايي را كه نداشته باشد، خودش ميسازد. كافي است فرصتي نيم بند دست بدهد. لابد اين زن هم برادر نداشته. حتماً و حكماً اينطور بود. من و او خواهر و برادر شديم. كنار هم نشستيم و به درد دل هم گوش داديم.