Friday, June 21, 2013

هیلفیگر داستانی از لری فاندیشن


ترجمه‌ای برای دوست هنرمندم سمیه رمضانی
هیلفیگر
Hilfiger لری فاندیشن
Larry Fondation اسدالله امرایی
خیابان‌های اکو پارک خیس است و چراغ‌هایش خاموش. باران تازه بند آمده و طوفان برق را قطع کرده.
مرد خوش‌لباسی بهمردی دیگری نزدیک می‌شود.
-پنج دلار می‌دم.

مرد ساعت‌دار پیراهن آستین بلندی به تن دارد که از آستین‌های ژاکتش زده بیرون- یک بادگیر تامی هیلفیگر سرخ و سفید و آبی.
-پنج دلار! شوخی می‌کنی.

-خیلی خب ده‌ تا می‌دم خیرش رو ببینی
این رولکسه اصله الاغ.
ماهِ بالای استادیوم تمام بود. باران یک هفته‌ای بی‌امان می‌بارید. بز‌خرها آمده بودند چیزی دندان گیری بخرند.
-آخرش پونزده. بیشتر هم نمی‌دم.
-برو درتو بذار.
این را که گفت خریدار با چوبِ بیس‌بال کوبید تو سر فروشندهفروشنده افتاد زمین.خریدار رفت جلو و ساعت رولکس را از دست چپ او باز کرد. گذاشت تو جیب خودش و از جیب دیگرش یک ده دلاری و یک پنج دلاری درآورد و گذاشت تو جیب ژاکت تامی هیلفیگر فروشنده.
بعد هم به سرعت جیم شد، اما ندوید.
باران دوباره شروع شد.
پانزده یک. پانزده دو..فروخته شد!