Wednesday, April 26, 2006

راننده حواس پرت

IVAN EGÜEZ
ايوان ايگوئث
مترجم: اسدالله امرايي

امروز صبح مثل هميشه من و كلوديا از خانه بيرون زديم تا با ابوطياره اي كه ده سال پيش، پدر و مادرم به عنوان هديه براي ازدواجمان خريده بودند، سركار برويم. كمي كه رفتيم، چيزي كنار پدال گاز به پايم گرفت. كيف پول يا يك … ؟ اي دل غافل! نكند ديشب وقتي ماريا را به خانه رساندم، موقع خداحافظي، از سر حواس پرتي، چيزي جا گذاشته.نزديك بود چراغ قرمز را رد كنم. كلوديا گفت:“كجاي كاري؟ انگار حواست پرته؟“ بعد زير لب چيزي گفت كه من ديگر حواسم نبود. دست و پايم عرق كرده بود و با نااميدي مي خواستم همه ي حس لامسه ام را به كف كفشم منتقل كنم تا دقيقاً بفهمم آن جا چي مي گذرد و بي آنكه بويي ببرد، بردارمش. سرانجام توانستم با پايم آنرا از كنار پدال گاز به كنار كلاچ بياورم و بعد آن را به طرف در سراندم. مي خواستم همزمان با باز كردن در ماشين، يواشكي آن را توي خيابان بيندازم! اما هر كاري كردم نشد. تصميم گرفتم براي لحظه اي حواس كلوديا را پرت كنم و بعد آن را بردارم و از پنجره بيندازم بيرون، اما نمي شد! كلوديا به در تكيه داده و رفته بود تو نخ من. حسابي كفري شده بودم. سرعتم را كم كردم و توي آينه ماشين گشت پليس را ديدم. فكر كزده بهتر است براي اينكه از گشتي پليس فاصله بگيرم، بيشتر گاز بدهم. اما اگر مي ديدند چيزي از پنجره ماشين به بيرون پرت مي شود، مي توانستند هر فكري بكنند!كلوديا كه انگار نگران چبزي بود، پرخاش كنان گفت: “ مگر سر مي بري؟“
ديدم كه پليس حداقل يك چهار راه عقب مانده است. بعد به ميداني رسيديم و من با استفاده از فرصت به گلوديا گفتم دستش را از پنجره بيرون ببرد تا به سمت راست بپيچم و در يك لحظه شيء عجيب را برداشتم، كفش راحتي با بندهاي آبي. بي درنگ انداختمش بيرون و بعد با احساس غرور عجيبي كنار ميدان توقف كردم. از شادي دلم مي خواست داد بكشم. از ماشين پياده بشوم و براي خودم كف بزنم و پيروزي ام را جشن بگيرم. اما وقتي دوباره ماشين پليس را در آينه ديدم، خشكم زد. فكر كردم الان مي ايستند. كفش را برمي دارند و بعد صدا مي زنند. آهاي. كلوديا با لحن خاصي پرسيد: “ چي شده؟“گفتم: نمي دانم…
گشتي پليس از كنار ما گذشت. من هم راهم را كشيدم و يك راست تا جلو ساختمان محل كار كلوديا رفتم. پشت سر ما يك تاكسي ترمز كرد و لزه لزه چرخ ها بند آمد. دير رسيده ديگري بود از آن ها كه آرايش خود را توي تاكسي كامل مي كنند.
به كلوديا گفتم:“ خداحافظ عزيزم“با پاي برهنه دنبال كفش بند آبي اش مي گشت.