Friday, September 29, 2006

لا ساروس


ليليانا بلوم
مترجم: اسدالله امرايي

ليليانا بلوم (Liliana V. Blum )، نويسنده‌ي مكزيكي، سي و دو سال دارد و در شهر مادرو در نامائوليپاس مكزيك زندگي مي‌كند. داستان‌هايش در مجلات مختلف چاپ شده. نخستين مجموعه‌داستانش در سال 2002 به چاپ رسيده.اين داستان از نسخه‌ی انگليسي با ترجمه‌ی توشيا كامي (Toshiya Kamei) ژاپني به فارسي برگردانده شده است.




هيچ وقت اين معجزه را نخواسته بود، اما زماني كه فرصت دست داد، نه نگفت. انتظار پارچه‌نوشته و شیرینی "به خانه‌ات خوش آمدي" را هم نداشت. اما به طرف ده كه مي‌رفت، دست‌كم انتظار داشت كساني كه موقع زنده بودن، دوستش داشتند؛ بيايند و او را بغل كنند و ببوسند. به برهنگي خود اهميتي نمي‌داد. نصف تنش را كرم‌ها خورده بودند و گوشت گندیده‌ی زردگون روي استخوان‌هاي چرب سفيد توی ذوق مي‌زد.

با عجله مي‌رفت و لبخندي بر صورتی که لب نداشت، كش مي‌آمد. با استخوان پاشنه‌اش خاك به هوا بلند مي‌كرد. ماه بي‌رمقي مي‌درخشيد. شب پره‌هايي تنبل اين‌سو و آن‌سو مي‌پريدند و با بال‌هاي مات غباری در هوا مي‌پراكندند. يك جغد سفيد باد انداخته بود لاي پرهايش و از روي درخت گلابي تيغ‌دار كه از بار ميوه سر خم كرده بود، با سوظن نگاهش مي‌كرد.

خانه اش را درهم و آشفته ديد، بدتر از آن زماني كه گذاشته و رفته بود. دلش براي زنش سوخت؛ چون نه چيزي برايش گذاشته بود و نه پسري كه از او حمايت كند. پيش از ورود به خانه دستي به سرش كشيد تا گيسكي سفت را صاف كند كه هنوز از جمجمه ي پوسيده‌اش آويزان بود. بعد كرمي را كه روي صورتش قايم باشك بازي مي‌كرد و از بيني‌اش مي‌رفت تو و ازكاسه‌ي چشمش بيرون مي‌آمد، كند و به زمين انداخت. به آرامي در را هل داد، وقتي صداي خشك لولاي در بلند شد فحشي داد. روي پنجه‌ي پا ايستاد تا شاهد خوشامد باشد.

در سايه‌ي اتاق مجاور، كنار شمع بی‌جانی مادر پيرش را ديد كه بافتني مي‌بافت بريده از عالم و آدم، هيچ حسي نداشت. با خودخواهي تك پسر خانواده، از تصور اين كه مادر زاهدش به او فكر مي كند، غرق لذت شد. جلوی او جست و گفت: "ماميتا! منم!لاساروس تو!"

قضيه وفق مراد او پيش نرفت.پيزن بيچاره ميل و كلاف از دستش افتاد، چشم‌هايش از حدقه بيرون زد و صداي جرخوردن حدقه‌ي چشمش به گوش مي‌رسيد. مثل ماهي بيرون از آب دهان باز كرد و نفس آخر را كشيد. لاساروس دستپاچه نقش خود را در سكته قلبي او منكر شد. براي آسايش خيالش فكر كرد: "پيرزن بيچاره عمرش را كرده بود."
بعد با اميد تازه‌اي به طرف اتاق خواب عروسي خود رفت. چندان متوجه نشد كه هر آن چه به او تعلق داشت، جلو چشم نيست. دم در با ديدن منظره‌اي كه پيش چشمان تهي‌اش جاري بود، خشك‌اش زد. همسر محبوبش، عشق زندگي‌اش، بيوه‌ي عزادارش، بغل رفيقش خاشوا بود! آن‌ها ششمين فرمان از ده فرمان را زير پا گذاشته بودند، زنا. با شوري كه هرگز در مقابل او بروز نداده بود كه شوهر شرعي و قانوني‌اش به حساب مي‌آمد. اشكي نجوشيد، زیرا مجاري اشكش پوسيده بود. براي نشان دادن عمق اندوه خود دست انداخت و آنچه از چشمش مانده بود، كند.

شل زنان ازاتاق دور شد و از خانه بيرون رفت تا كنار ارود سگ وفادارش آرام بگيرد. اما سگ بي‌اصل و نصب، خشمگين خره‌اي كرد و مي‌خواست تكه گوشت‌هاي باقي‌مانده را كه روي اين انسانيت اندوهگين آويزان بود، بكند. لاساروس مجبور بود به شتاب از همان راهي كه آمده برگردد. اما اين بار نه جغد سفيد محلش گذاشت نه شب‌پره‌ها. جاده كه به رم ختم نمي‌شد او را به دروازه‌ي قبرستان رساند. روي سنگ قبري پوشيده از علف‌هاي زرد نشست و عقرب‌هايي را تماشا كرد كه سعي مي‌كردند زير استخوان‌هاي پاي او پنهان شوند. در اين شب بي‌مهتاب از ته دل آرزو كرد كه كاش در عصر معجزه زندگي نمي‌كرد.

Sunday, September 03, 2006

‌آش‌ آسماني

لن ‌سامانتا ‌چانگ‌
مترجم: اسدالله امرايي



آقاي‌ تائو سر زنش‌ را خورده‌ بود، اما اين‌ قضيه‌ به‌ قول‌ خودش‌ چندان‌ اهميتي‌ نداشت. اعتقاد داشت‌ وقتش‌ كه‌ برسد،‌ در آن‌ دنيا پيش‌ زنش‌ مي‌رود. هر روز روي‌ صندلي‌اش‌ مي‌نشست‌ و انتظار مي‌كشيد. نور زمستاني‌ آفتاب‌ كاشي‌ها را يكي‌يكي‌ مي‌شمرد. عصرهاي‌ جمعه‌ كه‌ به‌ ديدن‌ او مي‌رفتم، چشم‌هاي‌ آب‌ مرواريد آورده‌ي‌ آبي‌ به‌ رنگ‌ چيني‌ نگاهم‌ مي‌كرد و شانه‌ مي‌انداخت، انگار مي‌خواست‌ بگويد: «چرا به‌ ديدن‌ من‌ مي‌آيي؟ ‌ ميلي‌ به‌ غذا ندارم.»
تصور نمي‌كردم‌ شك‌ كند ‌ چرا اين‌ قدر كنار او مي‌نشينم. البته‌ مي‌خواستم‌ چيزي‌ بخورد و جاني‌ بگيرد، اما علت‌ ديگري‌ هم‌ داشتم‌ كه‌ خودخواهانه‌ بود. او كمتر از باقي‌ ساكنان‌ آنجا اذيتم‌ مي‌كرد، زيرا اتاقش‌ هيچ‌وقت‌ بو نمي‌داد. در سن‌ هشتادوپنج‌ سالگي با‌ چهل‌وچهار كيلو وزن‌ بنيه‌ جواني‌ را داشت. بوي‌ آدمي‌ را نمي‌داد كه‌ از تو مي‌پوسد. هواي‌ دور و بر تخت‌ او پاك‌ و تميز بود.
يك‌ روز عصر دلگير اواسط‌ دسامبر پرسيدم: «دايان‌ شين‌ هم‌ نمي‌خوري؟ يك‌ رستوران‌ تازه‌ توي‌ خيابان‌ كانال‌ باز شده‌ كه‌ بهترين‌ غذاهاي‌ گياهي‌ را درست‌ مي‌كند. عين‌ غذاي‌ راهب‌ها.»
«غذاي‌ راهب‌ها به‌ درد عمه‌شان‌ مي‌خورد.»
هيچ‌ كدام‌ از چيني‌هاي‌ خانه‌ي‌ بازنشستگان‌ كليساي‌ من‌ مثل‌ آقاي‌ تائو بدغذا نبودند. با آن‌ها كه‌ حرف‌ مي‌زدم‌ مي‌فهميدم‌ چه‌ چيزهايي‌ كم‌ دارم: از مركز شهر چيزهايي‌ مي‌خريدم‌ و غذاي‌ آن‌ها را كامل‌ مي‌كردم. بعضي‌ از آن‌ها در سوئيت‌هايي‌ مي‌ماندند كه‌ آشپزخانه‌ داشت‌ و توفوي‌ تازه‌ي‌ من‌ را كم‌ داشتند. بعضي‌ها هم‌ گاهي‌ سفارش‌ مي‌دادند كه‌ از بيرون‌ بر فروشي‌ها خوراك‌ خرچنگ‌ بگيرم. سفارش‌هاي‌ آنان‌ را مي‌گرفتم‌ و با عجله‌ راه‌ مي‌افتادم. در مسير برگشت‌ باقطار كيسه‌ي‌ خريد در دست‌ احساس‌ مي‌كردم‌ مفيد هستم‌ و خوشحال‌ بودم.
«چاي‌ سبز هم‌ نمي‌خواهيد؟»
«همه‌ چيزهايي‌ كه‌ لازم‌ دارم‌ در خانه‌ هست.»
دور و بر اتاق‌ را نگاه‌ كردم. روي‌ ديوار تقويمي‌ قمري‌ آويزان‌ بود كه‌ روزهاي‌ تعطيل‌ را به‌ رنگ‌ قرمز نوشته‌ بودند، تقويم‌ را هر سال‌ بانگ‌ زي‌ دونگ‌ هديه‌ مي‌داد. قفسه‌ي‌ بالاي‌ ميز هم‌ فقط‌ يك‌ انجمن‌ دو زبانه‌‌ي درشت‌‌خط‌ بود. كنار دم‌پايي‌هاي‌ چرمي‌اش‌ يك‌ جفت‌ دم‌پايي‌ كوچك‌تر به‌ رنگ‌ قرمز قرار داشت‌ كه‌ گل‌هاي‌ بنفشه‌ و شمعداني‌ را روي‌ آن‌ سوزن‌دوزي‌ كرده‌ بودند. و من‌ هيچ‌وقت‌ درباره‌ي‌ آن‌ها چيزي‌ نپرسيدم.
گفت: «مطمئنم‌ خودت‌ مي‌تواني‌ توي‌ خانه‌ غذاي خوبي‌ بخوري.»
وقتي‌ روبرگردانم، صليب‌ كوچكي‌ را مقابل‌ صندلي‌ او ديدم‌ كه‌ به‌ ديوار كوبيده‌ بود و تازماني‌ كه‌ در را نمي‌بستي‌ ديده‌ نمي‌شد.
«چرا جواب‌ نمي‌دهي؟»
گفتم: «من‌ خيلي‌ اهل‌ خوردن‌ نيستم. آشپزم.»
«براي‌ كي‌ آشپزي‌ مي‌كني؟»
«براي‌ شوهرم، آن‌ وقت‌ها كه‌ با من‌ زندگي‌ مي‌كرد.»
«الان‌ كجاست؟»
نمي‌دانستم. سه‌ سال‌ پيش‌ در يك‌ صبح‌ سرد و آفتابي‌ اواخر نوامبر بي‌آنكه‌ حرفي‌ بزند خانه‌ را ترك‌ كرده‌ بود. تازه‌ يك‌ قابلمه‌ لوبيا قرمز پخته‌ بودم. او كاسه‌ي‌ خالي‌ و قاشق‌ چيني‌اش‌ را جا گذاشته‌ بود.
غذاهاي‌ زيادي‌ براي‌ او درست‌ مي‌كردم. وقتي‌ جوان‌ بوديم‌ ساعت‌ها وقت‌ مي‌گذاشتم‌ كه‌ دلمه‌ درست‌ كنم، دلمه‌هايي‌ قد تخم‌ كبوتر. توي‌ آن‌ آب‌ مزه‌ مي‌زدم‌ كه‌ زير دندان‌ مزه‌ مي‌كرد. فلفل‌ قرمز پاييزه‌ را چنان‌ دقيق‌ برش‌ مي‌دادم‌ و مي‌پختم‌ كه‌ مزه‌شان‌ عوض‌ نمي‌شد. در سال‌هاي‌ بعد، وقتي‌ شوهرم‌ كم‌ حوصله‌ شد برايش‌ جوجه‌ آب‌پز با قلم‌ خوك‌ درست‌ مي‌كردم‌ توي‌ قابلمه‌ي‌ سفالي‌ كه‌ از مادرم‌ رسيده‌ بود. دنده‌ي‌ تازه‌ را با سير و زنجبيل‌ و شيره‌ي‌ تازه‌ اقاقيا مي‌پختم. چه‌طور ممكن‌ بود كه‌ اين‌ همه‌ سال‌ براي‌ او آشپزي‌ كرده‌ باشم‌ و ندانم‌ چه‌ چيزي‌ دوست‌ دارد؟
آقاي‌ تائو روي‌ صندلي‌اش‌ جابه‌جا شد و گفت: «من‌ از غذا حالم‌ به‌ هم‌ مي‌خورد.»
لحن‌ صدايش‌ تلخ‌ و گزنده‌ بود و گرسنه.
پرسيدم: «چرا اين‌ حرف‌ را مي‌زنيد؟ همين‌ كه‌ الان‌ سالم‌ و قبراق‌ هستيد براي‌ اين‌ است‌ كه‌ خوب‌ خورده‌ايد.»
«من‌ برده‌ي‌ غذا بودم.»
با عصبانيت‌ گفت: «آن‌ خوراك‌ دل. آن‌ گوشت‌ خوك‌ زنجبيلي. آن‌ آش. آن‌ سوپي‌ كه‌ با سينه‌ي‌ مرغ‌ مي‌پخت‌ كه‌ خوشمزه‌ شود. آن‌ شيريني‌هاي‌ زنجبيلي‌ و فلفل‌هاي‌ دلمه‌اي‌ باريك‌ كه‌ با كاردي‌ مي‌بريد كه‌ خودم‌ برايش‌ تيز مي‌كردم. سفيد تخم‌مرغ‌ تازه‌ كه‌ حلقه‌حلقه‌ مي‌بريد. مرا مي‌بست‌ به‌ پروتئين‌ كه‌ جوان‌ نگه‌ دارد. حالا يك‌ نگاه‌ به‌ من‌ بينداز. اين‌ همه‌ عمر كرده‌ام‌ همه‌اش‌ به‌خاطر مراقبت‌هاي‌ او. ديگر او را نمي‌بينم.»
آن‌ وقت‌ ديگر حرف‌ نزد. فكر مي‌كنم‌ يادش‌ رفته‌ بود كه‌ من‌ آنجا هستم. سكوتي‌ طولاني‌ بود و من‌ به‌ آرامي‌ بلند شدم‌ و از اتاق‌ بيرون‌ رفتم.