Sunday, June 17, 2007

توقف كوتاه
هيتر اي فلمينگ(H. A. Fleming)
اسدالله امرايي
اشاره:هيتر اي فلمينگ همراه با شوهرش در نيويورک زندگي مي کند.آثارش را در راد يو ملي مي خواند و در برخي از نشريات نظير بارسلونا ريويو ،مجله ي کارو،ورد رايوت،فصلنامه ي اسموک لانگ و ساير نشريات منتشر کرده.درنخستين مسابقه ي سالانه داستان نويسي مجله ي بمب به مر حله نهايي راه یافت داستان حاضر با اطلاع و اجازه ی نویسنده به فارسی ترجمه شده است..

من جسد را پيدا كردم.يكي از دخترهاي محل بود،اما از آن هايي كه من مي شناختم نبود.ببين ،دوست دارم فيلم هاي جنايي تلويزيون كه دير وقت نشان مي دهند تماشا كنم و وقتي سوار هواپيما مي شوم رمان در پيت بر مبناي جنايات واقعي بخوانم، به همين علت وقتي جنازه ي برهنه رنگ باخته را با برگ هاي خيس مرده كه به آن چسبيده بود پيدا كردم آن قدر ها هم كه خيال مي كنيد تكان نخوردم.نايستادم كه گزارش كنم،مي دانستم چه اتفاقي مي افتد،اما خوب چه كنم كه تلفن همراهم باتري خالي كرده بود و از آن گذشته ديرم شده بود و بايد به محل كارم در كافه مك گي مي رسيدم.
ميان بر از زمين هاي پشت بازار مي رفتم كه چيزي را دم حوضچه ي فاضلاب ديدم.يك پا كه از لاي علف ها بيرون زده بود.نگران نباشيد فقط يك پا نبود،ران سفيد كشيده اي بود و يكي ديگر را هم وقتي جلوتر رفتم ديدم.مي دانستم كه صحنه ي جنايت اينجا نبوده.از كجا؟خوب خوني دور و بر نپاشيده بود و نشانه ي درگيري هم به چشم نمي خورد.خوب اينجا حوضچه ي فلضلاب و زباله بود و به اين زودي كشف نمي شد.خيلي مهم است .قاتل مي توانست جنازه را زير خاك كند يا جنازه را از ماشين خودش بيرون بيندازد و توي پاركينگ تا همه ببينند.نه اين كار را نكرد و چند روزي به خودش استراحت داد،سرانجام نتيجه ي كارش را در روزنامه ها مي ديد.معمولا به اين جور محل هاي دفع زباله مي آيند تا ببينند چه كرده اند.
مي دانستم كه بعد از اتمام كارم توي بار بر مي گردم.تمام مدتي كه براي مشتري ها مشروب مي ريختم به جنازه فكر مي كردم.
نشانه هاي انسداد شريان حياتي بر گردن و مچ دست ها.نوار چسب بر دهان .ضربه هاي متعدد كارد كه عامل اصلي مرگ بود اما تعداد ضربه ها آنقدر نبود كه نفرت قاتل را نسبت به قرباني آشنا نشان دهد.
سعي كردم با لاس زدن با دخترها و به خاطر سپردن نوشابه هايي كه دوست دارند سرم را گرم كنم ،اما مدام به وضع جنازه فكر مي كردم كه طاقباز ولو بود و دست روي چشم گذاشته بود كه نور تند چشمانش را نزند.درست مثل آدمي كه روز يكشنبه تا لنگ ظهر مي خوابد.
وقتي مي خواستم بيرون بروم صاحب كارم مچم را گرفت و پرسيد حالم خوب است يا نه.گفتم خوبم.انعام هايي كه گرفته بودم لاي كمربند شلوار جين چپاندم و رفتم بيرون.
لاي علف هاي بلند خيس كه مي رفتم اميدوار بودم كس ديگري پيدايش نكرده باشد.مي دانم خيلي وحشتناك به نظر مي رسد ، اما چه اهميتي داشت كه شب آن جا مي ماند.فرض كنيد كه ديرم نشده بود و ميان بر نمي رفتم و جنازه را نمي ديدم،فرض كنيد دانشكده را تمام كرده بودم و حالا در نيويورك كار مي كردم،خوب جنازه همان جا مي ماند تا يكي ديگر پيداش كند،شايد هم ماه ها مي گذشت و گوشت تجزيه مي شد و با خاك مي آميخت و دي ان اي زير ناخن ،الياف طناب و تكه هاي مو كه از ريشه در آمده بود زيرخاك مي پوسيد.فكر اين ها را كه بكنيد يكي دو سه ساعت خيلي اهميت ندارد،نه؟
به جنازه نگاه مي كردم كه صداي نزديك شدن يكي را شنيدم.خود مرده بود.مطمئن بودم.به چشم هاش نگاه كردم.از نگاهش فهميدم همان نگاهي بود كه كه لاي صفحه هاي سياه و سفيد كتاب و صفحه ي رنگي تلويزيون به من خيره مي شد.هيچ چيزي حس نكردم.
نمي دانستم چه كنم،پاي جنازه ايستادم و صبر كردم.به مرده كه نگاه كردم يك جورهايي با هم ساختيم،او مرا زنده مي گذاشت و من هم بي خيال ماجرا..اين قضيه مال دو سال پيش بود .اما موقع سفر كتابي در باره قتل هاي زنجيره اي خريدم كه بخوانم و دوباره صورت او را ديدم.تصویرش شطرنجي بود.پاراگراف مربوط به او را خواندم و خواندم.مي خواهي خودت بخواني؟بيا اين را نگه دار، بگذار ببينم كتاب را يك
جايي توي كيفم گذاشته ام.