Wednesday, August 22, 2007

آشتي كنان




جان چيور
اسدالله امرايي



آخرين بارى كه پدرم را ديدم در ايستگاه گراند سانترال بود. از خانه ي مادربزرگم در اديرونداكس مى آمدم تا به خانه ييلاقى در كيپ بروم كه مادرم اجاره كرده بود. به پدرم نامه نوشته بودم كه در فاصله ي قطار عوض كردن كه حدود يك ساعت و نيم مى شد در نيويورك خواهم بود و از او خواسته بودم كه اگر بشود ناهار را با هم بخوريم. منشى اش نوشت كه پدرم ظهر در باجه ي اطلاعات به ديدن من مي آيد و درست سر ساعت دوازده او ميان جمعيت را ديدم كه مى آمد. برايم غريبه بود - مادرم سه سال پيش از او طلاق گرفت و از آن وقت به اين طرف او را نديده بودم - اما تا ديدمش احساس كردم كه پدرم است، گوشت و خونم، تقدير و سرنوشتم. مى دانستم بزرگ كه شوم چيزى شبيه او خواهم شد؛ بايد برنامه هايم را در چارچوب قيد و بندهاى او برنامه ريزى مى كردم. مرد درشت و خوش قيافه اى بود و من از ديدن دوباره اش خيلى خوشحال بودم. به پشتم زد و دستم را فشرد.
گفت: "سلام چارلى، سلام پسر. دلم مى خواست سوارت مى كردم و مى بردمت به باشگاه خودم، اما توى سيكستيز است و چون تو بايد به موقع به قطارت برسى، فكر مى كنم بهتر باشد يك جايى همين اطراف چيزى بخوريم."
دست انداخت بغلم كرد و من پدرم را بو كردم! همان طور كه مادرم گل رزى را بو مى كند. بوى نابى بود، مخلوطى از بوى مشروب، لوسيون نرم كننده ريش تراشي، واكس كفش، لباس هاى پشمى و تندى بوى يك مرد بالغ.دلم مى خواست يكى ما را با هم ببيند. كاش مى شد يك عكس دونفري با هم بگيريم. مى خواستم با هم بودنمان را ثبت كنم.
از ايستگاه بيرون آمديم و رفتيم به طرف يكي از خيابان هاي فرعي و وارد رستورانى شديم. هنوز زود بود و كسي به چشم نمي خورد. بارگردان با پادو دعوا مى كرد و پيشخدمت خيلى پيري با كت قرمز دم در آشپزخانه بود. نشستيم و پدرم با صداى بلند رو به پيشخدمت كرد و فرياد زد: «كلنر! گارسن! كامريره!»
سروصداى بلندش در رستوران خالى هيچ موردى نداشت و فرياد زد:" ممكن است به ما هم اينجا يك خورده سرويس بدهيد؟"
«بجنب!بجنب!»
بعد دست هايش را به هم زد تا توجه پيشخدمت را جلب كند و پيشخدمت هم لخ لخ كنان تا سرميزمان آمد. پيشخدمت پرسيد:"دست هايتان را براى من به هم زديد؟"
پدرم گفت: "آرام باش، آرام باش سومه ليه اگر زحمتى برايتان نيست، اگر بهتان بر نمى خورد، نوشيدنى مى خواهيم."
پيشخدمت گفت: «خوشم نمى آيد كه با به هم زدن دست صدايم كنيد.»
پدرم گفت: «بايد سوتم را مى آوردم. يك سوت دارم كه فقط براى گوش پيشخدمت هاى پير رسا و شنيدنى است. حالا قلم و كاغذت را بردار و ببين مى توانى درست اين سفارش را بگيرى. دو تار. تكرار كن: دو تا نوشيدنى.»پيشخدمت گفت: « بهتر است تشريف برويد جاى ديگر.»
پدرم گفت: «اين يكى از درخشان ترين پيشنهادى است كه تا به حال شنيده ام. ياالله چارلى بيا از اين خراب شده برويم بيرون.»
دنبال پدرم راه افتادم و به رستوران ديگرى رفتيم. اين دفعه ديگر خيلى پر سروصدا نبود. نوشيدنى هايمان رسيد و پدرم درباره بيس بال سوال پيچم كرد، بعد با كارد به لبه ليوان خالى اش زد و دوباره شروع كرد به فرياد زدن، «اوهوى! پسر! تو! اگر زحمتى نيست لطفاً دو تاى ديگر از همين.»
پيشخدمت پرسيد: «آقا پسر چند سالشونه؟»
پدرم گفت: «اين به تو لعنتى ربطى نداره؟»
پيشخدمت گفت: «متاسفم آقا، نمى توانم براى آقا پسر يك نوشيدنى ديگر بياورم.»
پدرم گفت: «خب، چند تا خبر جالب برايت دارم. آسمان نيويورك باز نشده و اين رستوران افتاده باشد پائين، يك رستوران ديگر آن طرف باز شده. پاشو چارلى، برويم.»
صورتحساب را پرداخت و من هم به دنبالش به رستوران ديگرى رفتيم. اينجا پيشخدمت هايش ژاكت صورتى، مانند كت هاى شكار پوشيده بودند و يك عالمه وسايل زين و يراق اسب به در و ديوارها بود. نشستيم و پدرم دوباره شروع كرد به فرياد زدن: «آهاي يوزباشي! تالى هو و همه اين جور چيزها. ما يك چيزى مثل جرعه وداع مى خواهيم يعنى دو تا نوشيدنى.»
پيشخدمت با لبخند پرسيد: «دو تا نوشيدنى؟»
پدرم گفت: «نكبت يعني نمى دانى من چه مى خواهم. من دو تا نوشيدنى مى خواهم. تر و فرز درستش كرد. آنطور كه دوك، دوستم برايم تعريف مى كند اوضاع در انگليس قديم عوض شده است. بگذار ببينيم كه انگليسى ها چه جور كوكتلى را مى توانند درست كنند.»
پيشخدمت گفت: «اينجا انگليس نيست.»
پدرم گفت: «با من جروبحث نكن، فقط همان كارى را كه بهت گفتم بكن.»
پيشخدمت گفت: «فقط خواستم بدانيد كجا هستيد؟»
پدرم گفت: «اگر حوصله ي يك چيز را ندارم آن هم نوكر گستاخ است. بيا چارلى.»
چهارمين جايى كه رفتيم يك رستوران ايتاليايى بود.
پدرم به ايتاليايى گفت: «روز بخير، لطفاً دو تا مخلوط آمريكايى، قوى قوى با [...]»
پيشخدمت گفت: «من ايتاليايى بلد نيستم.»
پدرم به ايتاليايى گفت: «اوه، زرنزن، تو ايتاليايى مى فهمى و تو لعنتى خوب هم مى فهمى كه چكار كنى. دو تا مخلوط آمريكايى مى خواهم. فوراً»
پيشخدمت رفت با سر پيشخدمت صحبت كرد و او هم آمد سر ميزمان و گفت: «متاسفم آقا اين ميز رزرو شده.»
پدرم گفت: «باشد، يك ميز ديگر بده.»
سرپيشخدمت گفت: «همه ميزها رزرو شده اند.»
پدرم گفت: «گرفتم. تو دوست ندارى ما اينجا باشيم. درسته؟ خب، به جهنم.» و به ايتاليايى گفت: «همه تان برويد به جهنم. بيا برويم چارلى.»
گفتم: «من بايد به قطارم برسم.»
پدرم گفت: «پسرجان، متاسفم. واقعاً متاسفم.»
دستش را دورم حلقه كرد و مرا به خودش فشار داد. «تا ايستگاه مى رسانمت. اگر فقط وقت داشتى مى رفتيم تا باشگاهم.»
گفتم: «اشكالى ندارد پدر.»
گفت: «برايت يك روزنامه مى خرم تا توى قطار بخوانى.»
آن وقت رفت تا دم كيوسك روزنامه فروشى و گفت: «حضرت آقا، ممكن است لطف كنيد و منتى بگذاريد يكى از آن روزنامه هاى مزخرف حيف كاغذ عصر كه به لعنت خدا هم نمى ارزد، به من بدهيد.»
فروشنده از او رو برگرداند و زل زد به جلد يك مجله.
پدرم گفت: «اين چيز زياديه، حضرت آقا - اين چيز زياديه كه يكى از نمونه هاى نفرت انگيز زردتان را به من بفروشيد؟»
گفتم: «پدر من ديرم شده، بايد بروم.»
گفت: «الان پسرجان، يك دقيقه صبر كن. يك دقيقه صبر كن مى خواهم حالشو بگيرم.»
گفتم: «خداحافظ پدر" و از پله ها پائين رفتم و سوار قطار شدم و اين آخرين بارى بود كه پدرم را ديدم.