
موضوع انشا: بازگشت پدر از جبهه
هوريا گاربيا
اسدالله امرايي
هوريا گاربيا در سال 1962 در بوخارست به دنيا آمده و مهندسي عمران خوانده. استاد دانشكده محيط زيست دانشكده فني دانشگاه بخارست است. كتابهاي زيادي نوشته كه پس از انقلاب 1989 روماني منتشر شده و آثار نويسندگاني مثل داريو فو ، فرناندو آرابال تنسي ويليامز و ... را به رومانيايي ترجمه كردهاست.
پدر به جنگ رفت. بعد در جنگ كشته شد همسايهها كه خبردار شدند به ما يعني من و مادرم با دلسوزي نگاه كردند. بعد متوجه شدند كه پدر نمرده، بلكه با زن شوهرداري از اهالي آنجا ريخته رو هم و با هم در رفتهاند. براي همين هيچ وقت حاضر نشد برگردد. بعد همسايهها به من و مادرم طوري نگاه مي كردند كه انگار ما خائن هستيم. هرچند كه تقصير ما نبود، اما ما هم حس ميكرديم خائن هستيم. شرمندهايم. بعد از مدتي معلوم شد كه پدر در نبردي قهرمانانه كشته شده. حتي براي ما مدال و لوح تقدير فرستادند. از آن روز به بعد همسايهها با نفرت به ما نگاه ميكردند. ماجرا امروز هم همينطور است.
*
پدر به جنگ رفت. وقتي جنگ تمام شد، پدرهاي بچههاي ديگر به خانه برگشتند. براي بچههاشان چيزهاي مختلفي آوردند، از جبهه و از اردوگاه اسرا بچهها با اين چيزها بازي ميكردند. كلاهخود، قوطي هاي حلبي عقابنشان، نشان نظامي، دستبند، تفنگهاي نارنجكانداز و قوطي سيگارهاي استيل. پدر بعد از مدتي طولاني به خانه آمد. با خودش چيزهايي آورد و به من داد كه با آنها بازي كنم. يك دستهي بادبزن بود و دو فنجان كوچولوي چايخوري. آنقدر كوچك بود كه خيال ميكردي اسباب بازيست دوتا چوب هم بود كه به من ياد داد با آنها برنج بخورم. هيچ وقت مطمئن نبودم پدرم در جنگ درست و حسابي شركت كرده باشد..
*
پدر به جنگ رفت. آدم محجوب و بيدست و پايي بود و موسيقي دوست داشت. ميدانستم كه خيلي دوام نميآورد. خودش هم ميدانست. همينطور هم شد. بعد از چند روز ويتناميها او را اسير كردند. رولت روسي بازي كردند. پدر آدم بداقبالي بود. دور دوم يا سوم گلوله دم لوله بود. طرف شليك كرد و گلوله به سر پدرم خورد و رد شد. وقتي از جنگ برگشت، گلوله را نشانم داد.
*
پدر به جنگ رفت. شنيدم كه اسير شده. سالها گذشت. يك روز مرد غريبهاي دم در آمد. او با پدرم در يك اردوگاه اسير بود. تا آخر با هم بودند. ما چيزي دربارهي او نميدانستيم. او همه چيز را دربارهي ما ميدانست. درباره من و مامان. همه چيز! پدر پيش از مردن همه چيز را به او گفته بود. صدها بار. با ما ماند. با مادرم ازدواج كرد و پدرم شد. سخت نبود. او حتي جاي چيزهايي را كه گم كرده بوديم، هم ميدانست. ميگفت پدر همه چيز را براي او تعريف كرده آنقدر كه با دانستن آنها تصور نميكند كه بتواند بدون ما زندگي كند.
*
پدر به جنگ رفت. بعد از مدتي برايمان نامه نوشت. حالش خوب بود. به جنگ ادامه ميداد نميتوانست نشاني پستي بدهد كه جوابش را بدهيم. خط مقدم جبهه مدام تغيير ميكرد. نبايد نگران ميشديم. هر وقت فرصت ميكرد، براي ما نامه مينوشت. فقط همين كار را ميكرد جنگ تمام شد. پدرهاي بچههاي ديگر به خانه برگشتند. پدر نيامد. مرتب براي ما كارت پستال ميفرستاد و مينوشت كه حالش خوب است و به نبرد ادامه ميدهد. آدرس هم نميداد كه جوابش را بنويسيم. من بزرگ شدم. مادرم خيلي وقت پيش مرد. دنيا در صلح بود. ديروز كارت پستالي از پدرم رسيد. خوشحال بودم كه سالم است، فقط مانده بودم كه با اين سن و سال چه حال مبارزهاي دارد.
*
پدر به جنگ رفت. تعجب كردم چون كشور با هيچ كس جنگ نداشت. يك روز مادرم يك دعوتنامه بزرگ دريافت كرد. يك ماشين سياه بزرگ به دم خانهمان آمد و ما را به پاركي برد كه شعلهاي در آن روشن بود. رييس جمهور سخنراني كرد. بعد دست خود را روي شانهي من گذاشت و گفت كه پدر سرباز شجاعي بود و براي آزادي سيارهمان كشته شده. درست بود. ميدانيد كه زمين را نميشود تسخير كرد.
*
پدر به جنگ رفت. دشمن او را اسير كرد. از او خواستند توبه كند و به آيين آنها درآيد. بعضي از اسرا تغيير دين دادند و در ارتش دشمن ثبت نام كردند. آنهايي كه برنگشتند در جا تيرباران شدند. تاريخ هم همين را ميگويد. پدر راه ميانه را گرفت. گفت بايد در مورد آيين آنها تحقيق كند و بيشتر ياد بگيرد كه اگر بهتر بود به آيين آنها درآيد و گرنه در راه اعتقادات خود جان بدهد. فرمانده اردوگاه قبول كرد. تعدادي كتاب به پدر داد. از كشيش پادگان خواست كه به او درس بدهد و حتي در بارهي سوالهاي سختي كه ميپرسد با او بحث كند. گاه و بيگاه كشيش ميپرسيد چه تصميمي گرفته. پدر ميگفت كه هنوز به يقين نرسيده. ميخواست بيشتر مطالعه كند. جنگ تمام شد. پدر بعد از چند روز به خانه برگشت. بعد به كشور دشمن رفت تا به مطالعات خود ادامه دهد. كتاب هاي زيادي در بارهي تطبيق اديان، تاريخ و فلسفه نوشت. عضو چندين آكادمي شد. در سخنراني كه به مناسبت دريافت جايزهي نوبل كرد گفت كه هنوز تصميم نگرفته كدام دين بهتر است يا با افكار او همخواني دارد. اما در هر حال وقتي بحث دين است نبايد تصميم عجولانه بگيريم.
*
پدر به جنگ رفت. چند روز بعد به خانه برگشت. به ما گفت كه جنگ تمام شده. هر چند بچه بودم اما مي فهميدم كه حرف چرتيست. همه مي دانستند كه جنگ ادامه دارد. به او گفتم و او هم جواب داد از نظر او جنگ تمام شده است. عدهاي به او ظنين شدند. شك كردند كه سرباز فراري باشد. مجبور شد اسنادي ارائه كند كه او را رسماً ترخيص كردهاند. يك بار از او پرسيدم اگر واقعاً جنگ تمام شده كي برندهي جنگ است. بعد از مدتي گفت ما. در واقع مدتي بعد جنگ تمام شد و ما برنده بوديم. داستان چندين بار تكرار شد. به محض اينكه جنگ شروع ميشد، پدر چند روزي ميرفت سرانجام برميگشت و با خيال راحت استراحت ميكرد و ميگفت كه تمام شد. كي برد؟ ما. پدر در زمان صلح مرد. بعدها متوجه شدم كه عدهاي هستند كه ظرف چند روز تكليف جنگ را روشن ميكنند.
*
پدر به جنگ رفت او جنگجوي حرفهاي بود. يك رزمآور بزرگ. هيچ اسلحهاي براي او ناآشنا نبود. از گرز و خنجر و شمشير لبه پهن گرفته تا نيزه و تبرزين استفاده ميكرد. همسايههاي ما هم جنگجو بودند. ميدانستند اگر به ارتش دشمن بپيوندند پدر از گناهشان چشمپوشي نميكند. كاملاً روشن بود. آنها جنگنده بودند بچههاي ديگر هم ميدانستند. براي همين تحويلم ميگرفتند و با هم بازي ميكرديم و لذت ميبرديم. اما مادرهاي آنها خوششان نميآمد هر چند پدرم شوهر هيچكدام از آنها را نكشته بود. يك روز مادر يكي از بچهها مرا بيرون خفت كرد و نيشگون محكمي از من گرفت. با صداي بلند داد زدم بابام شوهر تو را ميكشد. همه شنيدند چي گفتم. پدرم در جنگ بود. روز سوم شوهر آن زن كه مرا نيشگون گرفته بود با پدرم درگير شد. پدر فرمانده تيپ او بود. وقتي شنيد كه بيجهت پشت سر او بد ميگويد، گرزش را برداشت و سر او را له كرد. اوضاع از همان زمان ادامه پيدا كرد. پدر كمي عصباني بود كه راه او را نرفتهام. پدر ناراحت بود كه پا جاي پاي او نگذاشتهام. او هنوز به من افتخار مي كند البته. او جنگجوي بزرگيست و من جادوگري صاحب نام.
هوريا گاربيا
اسدالله امرايي
هوريا گاربيا در سال 1962 در بوخارست به دنيا آمده و مهندسي عمران خوانده. استاد دانشكده محيط زيست دانشكده فني دانشگاه بخارست است. كتابهاي زيادي نوشته كه پس از انقلاب 1989 روماني منتشر شده و آثار نويسندگاني مثل داريو فو ، فرناندو آرابال تنسي ويليامز و ... را به رومانيايي ترجمه كردهاست.
پدر به جنگ رفت. بعد در جنگ كشته شد همسايهها كه خبردار شدند به ما يعني من و مادرم با دلسوزي نگاه كردند. بعد متوجه شدند كه پدر نمرده، بلكه با زن شوهرداري از اهالي آنجا ريخته رو هم و با هم در رفتهاند. براي همين هيچ وقت حاضر نشد برگردد. بعد همسايهها به من و مادرم طوري نگاه مي كردند كه انگار ما خائن هستيم. هرچند كه تقصير ما نبود، اما ما هم حس ميكرديم خائن هستيم. شرمندهايم. بعد از مدتي معلوم شد كه پدر در نبردي قهرمانانه كشته شده. حتي براي ما مدال و لوح تقدير فرستادند. از آن روز به بعد همسايهها با نفرت به ما نگاه ميكردند. ماجرا امروز هم همينطور است.
*
پدر به جنگ رفت. وقتي جنگ تمام شد، پدرهاي بچههاي ديگر به خانه برگشتند. براي بچههاشان چيزهاي مختلفي آوردند، از جبهه و از اردوگاه اسرا بچهها با اين چيزها بازي ميكردند. كلاهخود، قوطي هاي حلبي عقابنشان، نشان نظامي، دستبند، تفنگهاي نارنجكانداز و قوطي سيگارهاي استيل. پدر بعد از مدتي طولاني به خانه آمد. با خودش چيزهايي آورد و به من داد كه با آنها بازي كنم. يك دستهي بادبزن بود و دو فنجان كوچولوي چايخوري. آنقدر كوچك بود كه خيال ميكردي اسباب بازيست دوتا چوب هم بود كه به من ياد داد با آنها برنج بخورم. هيچ وقت مطمئن نبودم پدرم در جنگ درست و حسابي شركت كرده باشد..
*
پدر به جنگ رفت. آدم محجوب و بيدست و پايي بود و موسيقي دوست داشت. ميدانستم كه خيلي دوام نميآورد. خودش هم ميدانست. همينطور هم شد. بعد از چند روز ويتناميها او را اسير كردند. رولت روسي بازي كردند. پدر آدم بداقبالي بود. دور دوم يا سوم گلوله دم لوله بود. طرف شليك كرد و گلوله به سر پدرم خورد و رد شد. وقتي از جنگ برگشت، گلوله را نشانم داد.
*
پدر به جنگ رفت. شنيدم كه اسير شده. سالها گذشت. يك روز مرد غريبهاي دم در آمد. او با پدرم در يك اردوگاه اسير بود. تا آخر با هم بودند. ما چيزي دربارهي او نميدانستيم. او همه چيز را دربارهي ما ميدانست. درباره من و مامان. همه چيز! پدر پيش از مردن همه چيز را به او گفته بود. صدها بار. با ما ماند. با مادرم ازدواج كرد و پدرم شد. سخت نبود. او حتي جاي چيزهايي را كه گم كرده بوديم، هم ميدانست. ميگفت پدر همه چيز را براي او تعريف كرده آنقدر كه با دانستن آنها تصور نميكند كه بتواند بدون ما زندگي كند.
*
پدر به جنگ رفت. بعد از مدتي برايمان نامه نوشت. حالش خوب بود. به جنگ ادامه ميداد نميتوانست نشاني پستي بدهد كه جوابش را بدهيم. خط مقدم جبهه مدام تغيير ميكرد. نبايد نگران ميشديم. هر وقت فرصت ميكرد، براي ما نامه مينوشت. فقط همين كار را ميكرد جنگ تمام شد. پدرهاي بچههاي ديگر به خانه برگشتند. پدر نيامد. مرتب براي ما كارت پستال ميفرستاد و مينوشت كه حالش خوب است و به نبرد ادامه ميدهد. آدرس هم نميداد كه جوابش را بنويسيم. من بزرگ شدم. مادرم خيلي وقت پيش مرد. دنيا در صلح بود. ديروز كارت پستالي از پدرم رسيد. خوشحال بودم كه سالم است، فقط مانده بودم كه با اين سن و سال چه حال مبارزهاي دارد.
*
پدر به جنگ رفت. تعجب كردم چون كشور با هيچ كس جنگ نداشت. يك روز مادرم يك دعوتنامه بزرگ دريافت كرد. يك ماشين سياه بزرگ به دم خانهمان آمد و ما را به پاركي برد كه شعلهاي در آن روشن بود. رييس جمهور سخنراني كرد. بعد دست خود را روي شانهي من گذاشت و گفت كه پدر سرباز شجاعي بود و براي آزادي سيارهمان كشته شده. درست بود. ميدانيد كه زمين را نميشود تسخير كرد.
*
پدر به جنگ رفت. دشمن او را اسير كرد. از او خواستند توبه كند و به آيين آنها درآيد. بعضي از اسرا تغيير دين دادند و در ارتش دشمن ثبت نام كردند. آنهايي كه برنگشتند در جا تيرباران شدند. تاريخ هم همين را ميگويد. پدر راه ميانه را گرفت. گفت بايد در مورد آيين آنها تحقيق كند و بيشتر ياد بگيرد كه اگر بهتر بود به آيين آنها درآيد و گرنه در راه اعتقادات خود جان بدهد. فرمانده اردوگاه قبول كرد. تعدادي كتاب به پدر داد. از كشيش پادگان خواست كه به او درس بدهد و حتي در بارهي سوالهاي سختي كه ميپرسد با او بحث كند. گاه و بيگاه كشيش ميپرسيد چه تصميمي گرفته. پدر ميگفت كه هنوز به يقين نرسيده. ميخواست بيشتر مطالعه كند. جنگ تمام شد. پدر بعد از چند روز به خانه برگشت. بعد به كشور دشمن رفت تا به مطالعات خود ادامه دهد. كتاب هاي زيادي در بارهي تطبيق اديان، تاريخ و فلسفه نوشت. عضو چندين آكادمي شد. در سخنراني كه به مناسبت دريافت جايزهي نوبل كرد گفت كه هنوز تصميم نگرفته كدام دين بهتر است يا با افكار او همخواني دارد. اما در هر حال وقتي بحث دين است نبايد تصميم عجولانه بگيريم.
*
پدر به جنگ رفت. چند روز بعد به خانه برگشت. به ما گفت كه جنگ تمام شده. هر چند بچه بودم اما مي فهميدم كه حرف چرتيست. همه مي دانستند كه جنگ ادامه دارد. به او گفتم و او هم جواب داد از نظر او جنگ تمام شده است. عدهاي به او ظنين شدند. شك كردند كه سرباز فراري باشد. مجبور شد اسنادي ارائه كند كه او را رسماً ترخيص كردهاند. يك بار از او پرسيدم اگر واقعاً جنگ تمام شده كي برندهي جنگ است. بعد از مدتي گفت ما. در واقع مدتي بعد جنگ تمام شد و ما برنده بوديم. داستان چندين بار تكرار شد. به محض اينكه جنگ شروع ميشد، پدر چند روزي ميرفت سرانجام برميگشت و با خيال راحت استراحت ميكرد و ميگفت كه تمام شد. كي برد؟ ما. پدر در زمان صلح مرد. بعدها متوجه شدم كه عدهاي هستند كه ظرف چند روز تكليف جنگ را روشن ميكنند.
*
پدر به جنگ رفت او جنگجوي حرفهاي بود. يك رزمآور بزرگ. هيچ اسلحهاي براي او ناآشنا نبود. از گرز و خنجر و شمشير لبه پهن گرفته تا نيزه و تبرزين استفاده ميكرد. همسايههاي ما هم جنگجو بودند. ميدانستند اگر به ارتش دشمن بپيوندند پدر از گناهشان چشمپوشي نميكند. كاملاً روشن بود. آنها جنگنده بودند بچههاي ديگر هم ميدانستند. براي همين تحويلم ميگرفتند و با هم بازي ميكرديم و لذت ميبرديم. اما مادرهاي آنها خوششان نميآمد هر چند پدرم شوهر هيچكدام از آنها را نكشته بود. يك روز مادر يكي از بچهها مرا بيرون خفت كرد و نيشگون محكمي از من گرفت. با صداي بلند داد زدم بابام شوهر تو را ميكشد. همه شنيدند چي گفتم. پدرم در جنگ بود. روز سوم شوهر آن زن كه مرا نيشگون گرفته بود با پدرم درگير شد. پدر فرمانده تيپ او بود. وقتي شنيد كه بيجهت پشت سر او بد ميگويد، گرزش را برداشت و سر او را له كرد. اوضاع از همان زمان ادامه پيدا كرد. پدر كمي عصباني بود كه راه او را نرفتهام. پدر ناراحت بود كه پا جاي پاي او نگذاشتهام. او هنوز به من افتخار مي كند البته. او جنگجوي بزرگيست و من جادوگري صاحب نام.