Friday, January 05, 2007

دوری از عزیزان


جیمز تیت
مترجم: اسدالله امرایی



جیمز تیت‌ (James Tate)، نویسنده‌ی امریکایی در سال 1943 در کانزاس سیتی درایالت میسوری به دنیا آمد. ده‌ها کتاب شعر و داستان کوتاه دارد. این داستان را هوشنگ گلشیری بسیار دوست داشت. به یاد او در وبلاگ می‌گذارم. در جایی هم گفته‌ام که همدلی را از همزبانی خوش تر می‌داشت. یادش بیدار و سبز.


زیتا بعد از آن که شوهرش مرد، تصمیم گرفت پوست صورتش را بردارد. آرزویی که همه‌ي عمر حسرتش را داشت. وسط عمل فشار خونش کاهش یافت و مجبور شدند عمل را متوقف کنند. وقتی سعی کرد در آن سفر اندوهبار به خانه کمربند ایمنی‌اش را ببندد، شانه‌اش را از دست داد. او را که به بیمارستان رساندند، متوجه شدند که سرطان تمام بازوی او را گرفته و به همه جا ریشه دوانده است. بعد پرتودرمانی شروع شد.حالا زیتا توی آرایشگاه می‌نشیند، موی سرش ریخته و گریه می‌کند و گریه می‌کند.
مادرم این حرف‌ها را پشت تلفن می‌گوید. می‌گویم: مادر زیتا کیه؟
مادرم می‌گوید: زیتا منم. تمام زندگی‌ام زیتا بوده‌ام، تاس و گریان. آن وقت تو که پسرم هستی و باید مرا بهتر از هرکسی بشناسی، خیال می‌کنی من فقط مادرت هستم.
گریه می‌کنم و می‌گویم: مادر من در حال مرگ هستم!

21 comments:

Anonymous said...

آقای امرایی نازنین،
انگار ای‌میل‌هام به دست‌تان نمی‌رسید. آمدم بگویم «اگر دوست داشته باشیم، این‌جا را منتقل کنیم به بلاگر جدید»، و بروم.

Anonymous said...

دیگه کلیشه ای شده که بگم ترجمه تون خیلی زیبا شده این بار میگم که یه طنز چطور وحشت ناک به سمت تراژدی میره! دست مریزاد! شاد باشی

Anonymous said...

.همیشه باش

Anonymous said...

یه جوری بود.نمیدونم.......شایدم من یه جوری شدم.

Anonymous said...

salam site adaby adiban montazere naghde shomas bar sherastanha...

Anonymous said...

خوب کار قشنگی بود اما می توانست بهتر از این هم در بیاید . به نظر من که کامل نیست.

Anonymous said...

اینها بدجور آدم را میبرد به هوای نثری که از آن دور شده ام .

Anonymous said...

تابلو


تو درد می کشی
روی تنم
و به دیوار تنت
قابم می کنی



درد


تو درد می کشی
من می سوزم
دودم به چشم زندگی می رود،می میرد
و خاکسترم روی عینک های مرگ جان می گیرد



جیغ


تو درد می کشی
چنان درد می کشی
که زن انگشت سکوت به لب گرفته دیوار بیمارستان
جیغ می کشد و
زن جیغ کشیده تابلو جیغ موزه اسلو
انگشت سکوت به لب می گیرد

Anonymous said...

فرو میر...فرو میر...آی ای شمعک فرو میر که نباشد زندگانی هیچ الا سایه ای لغزان و بازیهای بازی پیشه ای نادان که بازد چندگاهی پرخروش و جوش نقشی اندر این میدان و دیگر هیچ...زندگی افسانه ای ست کز لب شوریده مغزی گفته آید سر به سر خشم و خروش و غرش و غوغا ...لیک بی معنا...لیک بی معنا... ( شکسپیر )

Anonymous said...

ظلمت در نیمروز را می خوانم

نمی دونم چرا توی یکی از حراجی های انقلاب گیرش آوردم
انقلاب هر چی نداشته باشه حراجی های خوبی داره

Anonymous said...

به من سر بزنید من محسنم

Anonymous said...

ممنون که جوابم را دادید ترجمه نمایشنامه کارور را از شما که خواندم شیفته تان شدم من نمایشنامه می نویسم دوست دارم یه جورایی اگر وقت داشتید یه کار کوتاهم را بخوانید مخلص شما

Anonymous said...

دلم نمی آید
دل بکنم
نه از
برگهای بهاری درخت توی پنجره
نه از
پاییز گیسوان تو پشت پنجره
نه
دلم نمی آید
تو بیا

Anonymous said...

زیبا بود

Anonymous said...

سلام آقای امرایی. من به وبلاگ شما لینک دادم. امیدوارم در این فضا پاینده بمانیدو همواره همین‌قدر پرانرژی بنویسید و
خوشحال خواهم شد اگر از وبلاگ من دیدن کنید.

Anonymous said...

چقدر قشنگ بود....لذت بردم عزیز

Anonymous said...

ظلمت در نیمروز را خواندم فرصت نیست راجع بهش بحث کنیم می دانم
و اینکه
منتظر شما هستم
صفحات آخر دیوانه کننده شده بود

Anonymous said...

mokhtasar o mofid!!!

Anonymous said...

استاد عزیز و ارزشمند جناب آقای امرایی

با سلام و عرض ارادت و احترام

در دقایقی که گذشت از مطالب ارزشمند وبلاگ تان نهایت استفاده و لذت را بردم.

برای تان آرزوی توفیق روز افزون دارم.

چند روزی است سایت سارا شعر را با مصاحبه و ویژه نامه سر کار خانم شیدا محمدی بروز کرده ام.

بی نهایت خوشحال خواهم شد اگر سری بزنید و مرا از نظرات ارجمند خود بهره مند سازید

با سپاس و احترام

محمد حسین بهرامیان

Anonymous said...

سلام استاد...وحالا روایت یک شهرستانی که می خواست پیغامی برای استاد شیرین بیانش بگذارداو نمی دانست در این وبلاگ خارجی چکونه باید پیفام بگذارد تا اینکه طلیعه از راه رسید و گفت باید otherرا انتخاب کند و او را از سردر گمی رهاند متن پیغام:بیچاره پسر با این مادری که دارد .بیچاره مادر با این پسری که دارد ...و خوش به حال ما با این استادی که داریم

Anonymous said...

با سلام و عرض ادب خدمت دوست و استاد گرامي كه هرگز كمكها و راهنمائيهاي او از ياد نمي برم . شايد بنده را به خاطر نياوريد . در روزگار جواني حدود 10 سال پيش يكي از آرزوهايم اين بود كه مثل شما اينقدر توانايي از خود نشان دهم كه حين كار در اداره به ترجمه داستان هم ادامه دهم. ولي افسوس كه اين همه استعداد و اراده راخدا به همه ارزاني نمي كند. خدا شكر كه بر حسب تصادف وبلاگتان را ديدم و داستانهاي زيبايتان را خواندم و از آنها لذت بردم. انشاءلله تحت الطاف خداوندي ساليان سال با سلامتي كامل در كارهايتان موفق و پيروز باشيد.