Tuesday, January 16, 2007

گناه وقايع نگار



پاوائو پاوليسيج
مترجم: اسدالله امرايي

پاوائو پاوليسيچ نويسنده‌ی اهل يوكسلاوي سابق است كه در سال 1946 به دنيا آمده است .اين نويسنده از جمله نويسندگان پركار اروپاي شرقي به شمار مي‌آيد كه در ژانرهاي مختلف ادبي كار كرده است.


روزگاري كه وحشت حاكم بود، بازداشت‌هاي دسته جمعي در دستور روز قرار گرفت. شب‌ها اين كار را مي‌كردند. گروهي با چهره‌ي پوشيده در مي‌كوفتند و دستور مي‌دادند صاحبخانه‌ي خواب آلود لباس بپوشد. بعد هم او را به يكي از زندان‌هاي كوچك شهر مي‌بردند كه مثل قارچ در جاي جاي شهر مي‌روييد. گاهي پاسبان‌ها تمام خانواده را يك‌جا بازداشت مي‌كردند و مادر بزرگ‌ها و بچه‌ها را هم كه دم اجاق خواب بودند، با خود مي‌بردند.

جمعيت شهر روز به روز آب مي‌رفت و گشتي‌ها عوركشان سرتاسر شهر را درمي‌نورديدند و مردم را از خانه‌هاشان بيرون مي‌كشيدند و توي خيابان‌ها خركش مي‌بردند. بسياري از مردم شب با لباس مي‌خوابيدند و بقچه و بنديلشان را زير سر مي‌گذاشتند و چرت مي‌زدند، زيرا هر لحظه انتظار داشتند كه مأموران بر سرشان آوار شوند. باورشان نمي‌شد اين قدر جا، در زندان‌هاي شهر باشد، اما مدتي بعد هر خانه‌اي زندان شد، يكي پس از ديگري. بعد هر كس را در خانه‌ی ديگري حبس مي‌كردند. ثروتمندان را در خانه‌ی فقرا مي‌چپاندند و برعكس، سربازها را به مدارس، كشيش‌ها را به پادگان، پزشكان و بيماران را به نجيب‌خانه ها و اراذل و اوباش را به صومعه‌ها راندند.

نيروي كار به شدت كاهش پيدا كرده بود و بيشتر كارها را زنداني‌ها به عهده داشتند. از آنجا كه مثل بقيه لباس مي‌پوشيدند و تعدادشان محرمانه بود، تشخيص اينكه چه كسي زنداني است و چه كسي آزاد كار دشواري بود. حتي زنداني‌ها را براي دستگيري استخدام مي‌كردند. هرچند خود زنداني بودند، با خود اسلحه هم حمل مي‌كردند.

تعداد بازداشت‌ها رو به فزوني مي‌رفت. در ميان زنداني‌های آتي، مقامات مشهور شهر هم به چشم مي‌خوردند. كشيشها، تجار، رؤساي ستاد ارتش، دژبانها و كارمندان را هم با خود بردند. در پايان همه را زنداني كردند حتي اعضاي دولت را هم به زندان انداختند. هر كس ديگري را مي‌پاييد. همه زنداني بودند و كسي نمي‌دانست چه كسي حكم و مجوز اين بازداشتها را صادر كرده است. همه حس مي‌كردند كه در اداره‌ي شهر سهمي دارند و در بازداشت افراد و تحمل زندان بي‌نصيب نيستند. از آنجا كه همگي يك‌جور لباس مي‌پوشيدند و از حقوقي مساوي برخوردار بودند، و همه تحت بازداشت قرار داشتند، به كار خود ادامه مي دادند انگار نه انگار كه حادثه اي اتفاق افتاده. آنها زندگي عادي خود را ادامه مي‌دادند و اگر كسي چيزي از آنها مي‌پرسيد، اظهار رضايت مي‌كردند.

چند سال بعد، منكر هرگونه بازداشت و دستگيري شدند و اعلام كردند كه همه‌ی اين حرف‌ها، ساخته و پرداخته‌ی مورخی مغرض، ناآگاه و فريب خورده بوده است.

30 comments:

Anonymous said...

salam
koli delam baratoon tang shodeh
oza ahval khoobeh?
in email jadidam
chatrfirouzeh@yahoo.com

Anonymous said...

rasti shoma dar in baziye yalda sherkat nemikonin?

Anonymous said...

مثل هميشه جالب و زيبا بود

Anonymous said...

ma har roz enkar mikonim diroz ra...

Unknown said...

Hello and best greetings my dear mentor...
Unfortunately, it was for a long time that I was deprived of visiting and reading the best friend weblogs such as you because of the huge mass of mid-term examinations. Nowadays, I am passing the last ones... also your remembrance email that stock in my mind to keep visiting your weblog was so useful.
Due to the great and unwanted changes in the basic structure of “Hatef” I am gradually giving up working here, I am not interested in being involved in these dirty political games…
So please do not become upset if you are not receiving the whole magazine in the upcoming weeks.
I will be in touch with you
Don’t forget me dear…
(I added your new blog's link to my blogrolling...)
Best wishes

Anonymous said...

سلام . خسته نباشيد .

Anonymous said...

عجیب توصیف گر وضعیت ایران و انگار جهان است.به گمانم زمین کم کم برای ساکنینش زندان بزرگی می شود .زندانی که سرمایه داری با سیستم غارتگرش تحمیل کرد و حالا خودش هم در آن اسیر است.

Anonymous said...

زیبا بود

Anonymous said...

خيلي لذت بردم. ضمناً سلام

Anonymous said...

چه طنز عمیق تلخی!!

Winston said...

ادم یاد ایران می افته

Anonymous said...

آیا امکان داره که پاراگرافو لینک کنید
با تشکر

Anonymous said...

جداً عالي بود
و البته وضعيتي آشنا را تداعي مي‌كرد
موفق باشي رفيق
!

Anonymous said...

دیده ا ی /

ماه

حتی به اندک وقتی /

سایه ات نباشد

راه از تو کم کرده باشد



حیرت ؟

ما به پرواز ماه را گرفته ایم

چیزی نبود الا

سراب

کویر



تو که با منی ،

تو

که گویی

همه را می دانم ،

تو

که نشسته

برلب مرز /

به بند ـ دانیم

تو که ماه کهنه عبث

هنوز به غوطه بیشماره ات

جلوه یار است

تو

که تنهایی -

توکه خوشنودی

ماه شبی /

پرده ی روشن تر زیر پا داری

تو سخت رسیده

تو نرسیده

وتو که به ساده ،

شک داری که رسیده ای



و تویی که

من ام ـ



این شبانه ها

هنوز ماه

تابیده
.

Anonymous said...

متعهدانه بود ولی
...
rasti emailhaie man e shoma resid!?

Anonymous said...

سلام! فضا عجيب انتزاعي به نظر مي رسيد و چقدر در عينئ حال واقعي بود! شاد باشي

Anonymous said...

برای نوشتن این کامنت دو دل بودم ولی گفتم شاید جوابی بیاید از آنسویی که زمانی خود شاید مثل من و من ها بوده است
با هزاران بدبختی در انتشاراتی گمنام (نگیما) و با جرح و تعدیل زیاد ارشاد، کتاب شعرم با عنوان " گاهی مرا به نام کوچکم بخوان" چاپ شد .
برای پخش به مشکل برخوردم و هیچ موسسه پخش و هیچ کتابفروشی حاضر به حتی امانی گرفتن کتابها نشد
به دنبال بازگشت سرمایه نیستم، دوست دارمکتابم حداقل توسط اهل آن و اساتید فن خوانده شود ولی وقتی همه را در کارتون چیده ام کنج اتاقم ، چگونه میشود؟
كامنتهايي كه تو يه ماه گذشته برام گذاشته شده بود رو دوباره مرور كردم كه اونايي رو كه نسبت به خريد كتابم (گاهي مرا بنام كوچكم بخوان) ابراز تمايل كرده بودن، پيدا كنم و بهشون بگم كه بعد از سه هفته تلاش، فقط يك كتابفروشي (البته كتابفروشي كه چه عرض كنم) قبول كرد فعلا ۱۰ تا از كتابام رو اماني با شرط ۴۰ درصد اون ۶۰ درصد من، بزاره تو مغازه تا ببينيم چي ميشه. آدرسش اينه : كتابفروشي نشر شهر-بلوار كشاورز-ضلع جنوبي پارك لاله-تلفن ۸۸۹۷۸۱۶۸ . راه ديگه خريد هم اينه كه آدرسشون رو بصورت يه كامنت واسم بزارن تا كتاب رو تقديم كنم
اگه جایی بشه خودم بیام و بخونم و نظرات رو بشنوم هم عالیه
شما تو کدوم موردش میتونین کمکم کنین؟

اسدالله امرایی said...

ننوشتي من چطور با شما تماس بگيرم.يك پخشي هست شايد قبول كند.مي توانيد به ايشان مراجعه كنيد.مي توانيد ايميل بدهيد تا معرفي تان كنم.البته در مورد مسائل مالي من هيچ دخالتي ندارم.

Anonymous said...

عالی بود

Anonymous said...

سلام ......

مسیحا said...

aali bud. www.massiha.persianblog.com

Anonymous said...

تا حالا هی دنبالتون می‌گشتم اما حالا که پیداتون کردم لینکتون رو به لیستم اضافه می‌کنم تا همیشه سر بزنم.
خوشحال میشم که نظر یک مترجم کارکشته رو درباره وبلاگم بدونم.
http://adam.ir

اسدالله امرایی said...

خوشحال مي شوم بتوانم كمكي بكنم.نشاني از خودتان نگذاشته ايد.

Anonymous said...

سلام آقای امرایی . من کتاب کوری با ترجمه ی شما رو مطالعه کردم . از ترجمه ی زیباتون تشکر می کنم . مطلبی رو درباره ی این کتاب نوشتم . خوشحال می شم اگه وقت داشته باشید نظرتونو بدونم . البته جرات نمی کنم که بگم نقده . اظهار عقیدست . لینک مطلب : http://www.cinemaparadiso.blogfa.com/post-9.aspx
شاد و پیروز باشید

Anonymous said...

یک شب نیستی
ببین
آسمانم زمین گیرت شده
زمین و آسمانم
بهانه گیرت

Anonymous said...

یه داستانک کوچک به نام میمونک دارم
یه نظر جانانه می خوام
توی وبلاگمه سر بزنید

Anonymous said...

هوشنگ گلشیری را من پیش از اینها شناخته بودم. خیلی زودتر از اینکه قرار شود موضوع پایان نامه ام او باشد.اول بار با او در «خانه روشنان» آشنا شدم؛ در«سا یه روشن های آن کلام که بر سر دست داشت.»...
سلام با مطلبی درباره ی مرحوم گلشیری به روزم. سر بزنید و نظر بدهید خوشحال می شوم. دوست گرامی جناب امرایی

Anonymous said...

ساغول يولداش.آغير آغير اوغور ايستريم سنه .

Anonymous said...

دود بر استاد اسدالله گرامي
چقدر شادمانم كه از وبلاگتان ديدن كردم. تلاش و پشتكارتان به غايت ستودني ست. خوشحال مي شوم كه اگر خانه ء خلوت اين حقير را منّور كنيد

با مهر فراوان

Anonymous said...

سلام استاد
دست مريزاد به اين همه ذوق و پشتكار..
وقت كرديد منت بگذاريد و به محفل كوچك من نيز، نيم نگاهي بياندازيد

با احترام