
دب اولن اونفرت از داستان نويسان نسل نو امريكاست.داستانهايش در مجلات مختلفي مثل هارپرز،پلاشرز،نيويوركر و مجلات ديگر منتشر ميشود و در گلچينهاي داستاني به كرات آمده است.دانشكاه كانزاس ادبيات خلاقه درس ميدهد.نخستين مجموعه داستان شلمل صدو پنجاه داستان او به نام دله دزدي (Minor Robberies)به تازگي منتشر شده است.داستان حاضر با اطلاع و اجازه نويسنده از مجلهي اگني(Agni )انتخاب و ترجمه شده است.لينك داستان را مي توانيد ملاحظه كنيد.
شاید میخواست یکی داشته باشد، اما نداشت، بلکه گم کرده بود یا گم میشد. شاید اصلا نداشته، یا نزدیک بود داشته باشد، یا یک نفر داشت، یکی که اسم و قیافه اش شبیه او بود یا یکی که ذهن و مغزش مثل او بود.
نکند آن را به بیگانهای تحویل داده، یا نداده، یا قسم میخورد که نداده، یا روی پلی ایستاده بود و از لای انگشتهایش سرخورده و توی آب افتاده. برای اینکه نمیخواست به وطن برود.
برای اينكه فکرمیکرد وطنش همین جاست.
شاید خوب بدتر از این چی میخواست بشود؟
برگه آبی دست شویی، اشاره با دست که برو.
یا اينكه با سایر امریکاییهای غیرامریکایی به قید سوگند به سوالهای زیر جواب میداد. یا اينكه قسم کتبی میخورد که دوام بیشتری داشت و شاهد لازم نبود و میگفت تا حالا نگرفته، به کسی نفروخته، حق داشتنش سلب نشده، چال نکرده یا به کسی تحویل نداده. به خداوند و اولیا او قسم میخورد، مثل خل و چلهایی که به طلای خودشان قسم میخورند، به شرفش قسم میخورد با صدای لرزان آدمیشکست خورده، با لبهای لرزان و چشمهای رو به آسمان و صلیبی که میکشد و ذهنی صاف مثل دستگاه دروغ سنج. آقایان خانم میخواهد سوگند بخورد.
به صربها نداده. به چکها نداده. به نیجریه ایها هم نداده، بههاییتیها و آرژانتینیها هم. اگر السالوادوریها داشته باشند کار او نیست. دست خاورمیانه ایها هم نیست.
از او استقبال میکنند، وتعلیمیاش را به هوا پرت میکند.
یا اينكه در جای گرم و نمناک و اندوهباری زیر درختی با برگهای مثل کف دست خیس کنار مردی نشست که سیگاربرگی به دهان داشت و میگفت نگران نباشد. اگرخیلی ناراحت است، برایش یکی جور میکند-امریکایی نه، مکزیکی که بهتر است. پنج هزار دلار آب میخورد اسمش را هم توی سیستم وارد میکنند. همه دنیا مکزیکیها را دوست دارند. آخرش یکی گیر میآورد، اما مهر ورود کوبایی دارد. تقصیر خودش نیست، اما با همچو چیزی نمیتواند به امریکا برگردد.
یا نمیتواند از احترامی که به آدمی مثل جان وین میگذارند برخوردار شود در ریو... که کشتیاش به گل نشسته بود به او میگفتند. یک تاکسی بگیر، بعد اتوبوس، بعد یک اتوبوس دیگر و بعدش هم یک قایق برو دم عرشه و بگو هر کی مرا به آن طرف ببرد هر چی بخواهد میدهم. هرکی هرچی بخواهد. مرا اینجا ول نکنید وسط این گل و شل زیر آفتاب. کاری نکنید دوباره از اینجا بروم و دستبند به دست برگردم و مثل یهودی سرگردان آواره بیابان بشوم.
ورقهای نشان دارش و این و آنش وسفر دلپذیرش.
دیر یا زود مردی با کت و شلوار میگفت، گذرنامةتان را لطف میکنید؟ یا خودش سر صف میگفت، گذرنامهام کو؟ یا دست میکرد توی کیف، یا برمیگشت پشت سرش زمین را میگشت، یا نه. یا اينكه با قیافه مات غریبهای به آن آقا نگاه میکرد که دکمه ضبط را فشار میدهد و میگويد خیلی خوب، از اول دوباره شروع میکنیم. گذرنامهتان را چه کردید؟