Tuesday, April 07, 2009

در مطب دندانپزشك


‌ در‌ مطب‌ دندانپزشكي‌
بيل‌ ميلز
اسدالله امرايي

In the Dentist's,William Males,Stand Magazine,
Spring 1994, Vol 35 No.2
‌ ‌‌


از نويسندگان‌ معاصر امريكايي‌ است. او بعد از اتمام‌ تحصيلات‌ و همزمان‌ با اوج‌ جنگ‌ ويتنام‌ به‌ خدمت‌ فراخوانده‌ شد. ميلز مثل‌ برخي‌ ديگر از سربازان‌ در جريان‌ جنگ‌ ذوق‌ ادبي‌ خود را آزمود . به‌ علت‌ مخالفت‌ با جنگ‌ از ارتش‌ گريخت‌ و به‌ سوئد پناهنده‌ شد. داستان‌هاي‌ او روايتي‌ ساده‌ از روابط‌ انساني‌ بر پايه‌ فطرت‌ آدمي‌ است.

مرگ‌ هر آن‌ به‌ سراغ‌ آدم‌ مي‌آيد. اصلاً‌ گفتن‌ ندارد. اما زندگي‌ خيلي‌ پيچيده‌تر است. آدم‌ تا زماني‌ كه‌ زنده‌ است، بخشي‌ از برنامه‌ ديگران‌ به‌ حساب‌ مي‌آيد، مخصوصاً‌ كه‌ در‌ سوئد هم‌ باشد.
تلفن‌ كردم‌ به‌ مطب‌ دندانپزشك‌ تا نوبت‌ خودم‌ را موكول‌ كنم‌ به‌ وقت‌ ديگري. خانم‌ منشي‌ گوشي‌ را برداشت. گفتم: «معذرت‌ مي‌خواهم‌ خانم‌ پدرم‌ فوت‌ كرده‌ و نمي‌توانم‌ به‌ مطب‌ بيايم.»
اول‌ حرفي‌ نزد. فكر كردم‌ ارتباط‌ قطع‌ شده، اما چند لحظه‌ بعد به‌ حرف‌ آمد و گفت: «خوب‌ چه‌ ارتباطي‌ با هم‌ دارند؟»
گفتم: «خانم‌ محترم‌ پدرم‌ فوت‌ كرده‌ بالطبع‌ در وضع‌ مناسبي‌ نيستم‌ كه‌ بتوانم‌ بيايم.»
گفت: «چه‌ طور براي‌ تلفن‌ كردن‌ وضعتان‌ مناسب‌ است؟»
حالا نوبت‌ من‌ بود كه‌ ساكت‌ شوم. بعد از چند لحظه‌ مكث‌ گفتم: «من‌ كلي‌ كار دارم. بيست‌ و پنج‌ سال‌ است‌ كه‌ از اوكلاهما دورم. البته‌ الان‌ هم‌ اطمينان‌ ندارم‌ كه‌ مي‌روم‌ يا نه، اما اگر رفتني‌ باشم، بايد يك‌ دست‌ لباس‌ مشكي‌ بخرم، ويزا بگيرم، كارت‌ اعتباري‌ دست‌ و پا كنم‌ و گواهينامه‌ رانندگي‌ام‌ را به‌ بخش‌ بين‌الملل‌ ببرم. تازه‌ سلماني‌ يادم‌ رفت. مدارك‌ دانشگاهي‌ هم‌ لازم‌ است. خوب‌ توي‌ اين‌ فرصت‌ كوتاه‌ از كجا به‌ اين‌ همه‌ كار برسم؟»
زن‌ گفت: «من‌ نمي‌دانم. اما وقتي‌ بتواني‌ همه‌ كارهايي‌ را كه‌ گفتي‌ انجام‌ بدهي، حتماً‌ مي‌تواني‌ به‌ مطب‌ هم‌ بيايي. ما نمي‌توانيم‌ نوبت‌ شما را به‌ كس‌ ديگري‌ بدهيم. بايد قبلاً‌ اطلاع‌ مي‌داديد.»
عجب‌ غلطي‌ كردم. گير چه‌ كسي‌ افتاده‌ بودم!
گفت: «آقاي‌ بري‌ گوش‌ كنيد! ما نمي‌توانيم‌ نوبت‌ شما را باطل‌ كنيم. استثنأ هم‌ فقط‌ در مواردي‌ پذيرفته‌ مي‌شود كه‌ پزشك‌ ديگري‌ گواهي‌ صادر كند.»
گفتم: «فهميدم.»
گفت: «آقاي‌ بري‌ ما در برابر مراجعين‌ خود مسئوليم. به‌ تعهدات‌ خود در برابر بيماران‌ پابنديم. پس‌ طبيعي‌ است‌ كه‌ انتظار احترام‌ متقابل‌ را داريم.»
گفتم: «فهميدم.»
گفت: «هزينه‌ خدمات‌ دندانپزشكي‌ بيشتر از 2000 كرون‌ است، متوجه‌ هستيد آقاي‌ بري؟ 2000 كرون. صد جور هزينه‌ دارد. مطمئنم‌ كه‌ درك‌ مي‌فرماييد. هزينه‌ استهلاك‌ صندلي‌ متحرك‌ دندانپزشكي، دستگاه‌ راديوگرافي، فيلم‌ و مواد لازم‌ براي‌ پانسمان‌ و پر كردن‌ دندان‌ خيلي‌ بالاست.»
گفتم: «خيلي‌ خوب‌ فهميدم!»
مسئول‌ پذيرش‌ كوتاه‌ نيامد: «شما فقط‌ 25 % هزينه‌ درمان‌ را مي‌دهيد. از 2000 كرون‌ خرج‌ درمان‌ فقط‌ 500 كرون‌ مي‌دهيد. بقيه‌ هزينه‌ها به‌ گردن‌ سوئدي‌هاي‌ شريف‌ و زحمتكش‌ است‌ كه‌ ماليات‌ مي‌دهند.»
لابد مي‌خواست‌ بگويد من‌ شريف‌ و زحمتكش‌ نيستم. يا آنكه‌ از زير بار ماليات‌ شانه‌ خالي‌ مي‌كنم‌ يا اصلاً‌ سوئدي‌ به‌ حساب‌ نمي‌آيم.
دخترك‌ انگار چيزي‌ توي‌ دهان‌ داشت‌ و ملچ‌ ملچ‌ صدا مي‌كرد و در همان‌ حال‌ گفت: «متأسفانه‌ مجبورم‌ به‌ اطلاعتان‌ برسانم، كساني‌ كه‌ نوبت‌ خود را به‌ موقع‌ باطل‌ نكنند هزار كرون‌ جريمه‌ مي‌شوند.»
بازهم‌ شيريني‌ را مكيد و گفت: «پس‌ دو راه‌ بيشتر نداريد». حالا به‌ جاي‌ خوبش‌ رسيده‌ بود. مي‌توانستم‌ او را پشت‌ ميز مجسم‌ كنم‌ كه‌ آب‌ نبات‌ مي‌مكيد و براي‌ من‌ تكليف‌ تعيين‌ مي‌كرد. گمانم‌ بعضي‌ از زن‌ها ساخته‌ شده‌اند براي‌ تعيين‌ تكليف. تازه‌ اين‌ يكي‌ بابت‌ آن‌ پول‌ هم‌ مي‌گرفت: «يا بايد سر نوبت‌ حاضر شويد و هزينه‌ درمان‌ را بدهيد يا نياييد و جريمه‌ سنگين‌ را بپردازيد.»
گفتم: «سگ‌ خورد، مي‌آيم.»
گفت: «عالي‌ شد. خوشحال‌ مي‌شوم‌ سر ساعت‌ 5/2 تشريف‌ بياوريد.»
از آن‌هايي‌ بود كه‌ مي‌دانيد، حوصله‌ سر و كله‌ زدن‌ با او را نداشتم. تازه‌ آخرش‌ هم‌ بايد هزار كرون‌ پياده‌ مي‌شدم.
با اين‌ تفاصيل‌ روز بعد به‌ درمانگاه‌ رفتم. نه‌ كه‌ فكر كنيد، خوشم‌ مي‌آمد بي‌جهت‌ به‌ اين‌ جور جاها بروم. بهداشت‌ كار دندان‌ با صداي‌ بلند حرف‌ مي‌زد و تازه‌ وقتي‌ فهميد خارجي‌ هستم‌ صدايش‌ را يك‌ پرده‌ بلندتر كرد.
از نظر او راه‌ و روش‌ زندگي‌ سوئدي‌ها حرف‌ نداشت. براي‌ او طبيعي‌ بود كه‌ دولت‌ بگويد روزي‌ چند تكه‌ نان‌ بخوريم‌ تا سلامت‌ خود را به‌ شيوه‌ سوئدي‌ حفظ‌ كنيم، سالي‌ چند بار حمام‌ بگيريم‌ و دندانمان‌ را چه‌ طور مسواك‌ كنيم.
من‌ هيچ‌ وقت‌ ياد نگرفتم، دندان‌هايم‌ را درست‌ مسواك‌ كنم. دست‌ و پا چلفتي‌ بودن‌ من‌ تعصب‌ او را نسبت‌ به‌ خارجي‌ها تشديد كرد. به‌ نظر او خارجي‌ها گوششان‌ سنگين‌ است‌ و خيلي‌ دير ياد مي‌گيرند.
مسواك‌ زدن‌ درست‌ را بلد نبودم‌ كه‌ هيچ، مسواك‌ خودم‌ را هم‌ نياورده‌ بودم. رفتن‌ پيش‌ بهداشت‌كار دندان‌ هم‌مصيبتي‌ بود. پرونده‌ را نگاه‌ مي‌كرد و با صداي‌ بلند مي‌پرسيد: «مسواك‌ آورده‌اي؟» هميشه‌ مي‌آوردم، ولي‌ آن‌ روز يادم‌ رفته‌ بود. به‌ خاطر غم‌ از دست‌ دادن‌ پدرم‌ بود.
مي‌دانستم‌ بدون‌ مسواك‌ آمدن‌ با بور شدن‌ برابر است. مسواك‌ را هميشه‌ نگاه‌ مي‌كرد و انگار همه‌ چيز را توي‌ آن‌ مي‌خواند.
اما بختم‌ بلند بود كه‌ بهداشت‌كار ديگري‌ آمد. وارد اتاق‌ كه‌ شد با من‌ به‌ انگليسي‌ حرف‌ زد: «سلام. من‌ اينگريد هستم. تو همان‌ سرباز فراري‌ امريكايي‌ هستي، نه؟»
نمي‌دانستم‌ چه‌ جوابي‌ به‌ او بدهم. خودم‌ را آماده‌ كرده‌ بودم‌ درباره‌ مسواك‌ توضيح‌ بدهم. بازوي‌ مرا گرفت‌ و گفت: «گمانم‌ مسواك‌ كردن‌ دندان‌ براي‌ شما سخت‌ است، نه؟»
سر خم‌ كردم.
گفت: «شوهر اول‌ من‌ هم‌ مثل‌ شما بود. فكر مي‌كرد بايد با خشونت‌ مسواك‌ بزند. مسواك‌ را برمي‌داشت‌ و مي‌افتاد به‌ جان‌ دندان‌هايش.»
بازوي‌ مرا رها كرد و كنارم‌ نشست. آدم‌ راحتي‌ به‌ نظر مي‌رسيد. ‌ سي‌ و پنج‌ يا چهل‌ سال‌ را داشت. مثل‌ خودم‌ انگليسي‌ را با لهجه‌ امريكايي‌ حرف‌ مي‌زد.
گفت: «شوهرم‌ در‌ ويتنام‌ كشته‌ شد.»
مطب‌ دندانپزشكي‌ مثل‌ فرودگاه‌ است. همه‌ جاي‌ دنيا فرودگاه‌ها را شبيه‌ به‌ هم‌ مي‌سازند. از كجا معلوم‌ بود كه‌ در‌ سوئد هستيم، مي‌توانستيم‌ تصور كنيم‌ توي‌ مطب‌ دندانپزشكي‌ درسان‌فرانسيسكو نشسته‌ايم.
با قيافه‌اي‌ ابلهانه‌ پرسيدم: «با يك‌ امريكايي‌ عروسي‌ كرده‌ بودي؟»
گفت: «بلي. در‌ كاليفرنيا دانشجوي‌ مهمان‌ بودم. تابستان‌ به‌ كشورم‌ برگشتم. بعد از تعطيلات‌ دوباره‌ به‌ كاليفرنيا برگشتم‌ و با فرانك‌ ازدواج‌ كردم، سال‌ 1968. پدر و مادرم‌ مخالف‌ بودند. فرانك‌ را به‌ خدمت‌ احضار كردند و يكراست‌ فرستادند به‌ ويتنام. يك‌ دفعه‌ كه‌ براي‌ مرخصي‌ آمده‌ بود خيلي‌ چيزها را به‌ من‌ گفت. همه‌ گندكاري‌هاي‌ آنجا را ديده‌ بود. حالش‌ بهم‌ مي‌خورد. مي‌گفت‌ هيچ‌ اعتقادي‌ به‌ حرف‌هايي‌ كه‌ توي‌ گوشش‌ مي‌خوانند، ندارد. حرف‌ و عملشان‌ فرق‌ مي‌كند، اما مجبور بود برود.»
گريه‌ نمي‌كرد. من‌ گريه‌ مي‌كردم، اما او اصلاً‌ گريه‌ نمي‌كرد. براي‌ خودم‌ گريه‌ مي‌كردم؟ براي‌ فرانك‌ گريه‌ مي‌كردم‌ يا به‌ حال‌ زنش؟ نمي‌دانم‌ شايد براي‌ پدرم‌ اشك‌ مي‌ريختم. اما در هر حال‌ مرگ‌ فرانك‌ كه‌ او را نمي‌شناختم، مرا به‌ گريه‌ انداخت. بهانه‌ گريه‌ زياد بود، دليلي‌ هم‌ نداشتم‌ جلوي‌ گريه‌ام‌ را بگيرم.
دخترك‌ سعي‌ كرد مرا آرام‌ كند. توي‌ چهره‌اش‌ دختري‌ را مي‌ديدم‌ كه‌ با هزار اميد و آرزو از سوئد رفته‌ بود تا با فرانك‌ امريكايي‌ عروسي‌ كند. زني‌ كه‌ كنارم‌ نشسته‌ بود همان‌ معصوميت‌ نوجواني‌ را در خود داشت. از چهره‌ تكيده‌اش‌ معلوم‌ بود.
آدم‌ رنج‌ و حرمان‌ را لابلاي‌ چين‌ و چروك‌ صورتش‌ مي‌ديد. اشك‌ توي‌ چشم‌هايش‌ حلقه‌ زده‌ بود، اما گريه‌ نكرد.
پرسيدم: «تنها مانده‌اي؟»
خيره‌ نگاهم‌ كرد. انگار چيزي‌ يافته‌ بود. شايد مي‌خواست‌ حرف‌ مهمي‌ بزند. انگار فقط‌ من‌ اهميت‌ حرف‌ او را درك‌ مي‌كردم. گفت: «براي‌ پدر و مادرم‌ نامه‌ نوشتم. آن‌ها باور نمي‌كردند. حرف‌هاي‌ فرانك‌ را برايشان‌ نوشتم. از مسايل‌ ويتنام‌ گفتم. آن‌ها هيچ‌ اهميتي‌ ندادند. به‌ سوئد كه‌ برگشتم، پدرم‌ گفت‌ خودكرده‌ را تدبير نيست. مي‌خواستي‌ به‌ حرف‌ ما گوش‌ بدهي. كسي‌ را پيدا نمي‌كردم‌ با او درد دل‌ كنم.»
خدايا چه‌ گناهي‌ كرده‌ بودم‌ كه‌ تمام‌ غم‌ و غصه‌ عالم‌ توي‌ مطب‌ دندانپزشكي‌ بر سرم‌ آوار شود. چرا سال‌هايي‌ را كه‌ از ياد برده‌ بودم، دوباره‌ زنده‌ شد.
پدرم‌ مرده‌ است، اما انگار باقي‌ چيزها مردن‌ نمي‌شناسند. آن‌ سال‌ها براي‌ اين‌ زن‌ و من‌ مرده‌ است‌ اما جان‌ سختي‌ مي‌كنند و بارها زنده‌ مي‌شوند.
زن‌ گفت: «به‌ پدر و مادرم‌ گفتم‌ راست‌ مي‌گوييد بايد خودم‌ تاوان‌ پس‌ بدهم. هيچ‌ وقت‌ نتوانستم‌ كسي‌ را پيدا كنم‌ كه‌ گوش‌ شنوا داشته‌ باشد. تو را كه‌ ديدم، فكر كردم‌ مي‌توانم‌ درد دل‌ كنم.»
من‌ خواهر نداشتم. آدم‌ چيزهايي‌ را كه‌ نداشته‌ باشد، خودش‌ مي‌سازد. كافي‌ است‌ فرصتي‌ نيم‌ بند دست‌ بدهد. لابد اين‌ زن‌ هم‌ برادر نداشته. حتماً‌ و حكماً‌ اينطور بود. من‌ و او خواهر و برادر شديم. كنار هم‌ نشستيم‌ و به‌ درد دل‌ هم‌ گوش‌ داديم.



33 comments:

جليل جعفری said...

مدت‌ها بود كه برایم محرز شده بود آدم‌ها در كنار چيز‌های ديگر معنی پيدا می‌كنند؛ اشيا، پول، تعهدات و...
بعد از مدت‌ها امرايي مورد علاقه خودم را دوباره پيدا كردم. همان امرايي كه برای ترجمه‌هايش جانم درمی‌رفت. لحن اثر را خيلی خوب درآورده‌ايد. دوستش دارم.

Unknown said...

سلام، خبر مطلب جدید بلاگ وسط کارهای روزمره برام تفاوت جالب و دلچسبی بود.
متشکرم

sara said...

قربان هر چند ما مغضوب درگاهيم .اما ما را به چوب ديگران نرانيد.مشكل خدا را شاهد مي گيرم از من نبوده اميدوارم درك بفرماييد.در انتخاب دوست مختاريد اما لطفاً با چشم باز!

Anonymous said...

سلام آقای امرایی
قبلا آمده بودم و خوانده بودم ولی یادداشت نگذاشته بودم. با این داستان سوالی که مدتی ست از خودم میپرسم باز تکرار شد؛ زندگی ما امروزه مرتب ساده تر میشود یا پیچیده تر؟ اگه دقیق نگاه کنیم؟

مهرنوش

اسدالله امرایی said...

مهرنوش جان
اين داستان يك زندگي‌است.حالا شايد فقط داستان باشد اما خيلي وقت‌ها داستان‌هايي در همين حد و اندازه ما را به فكر وا مي دارد كه بودن يا نبودن چقدر جدي است.در مورد اين داستان يك نكته خيلي جالب اين است كه داستان را سال 94 ترجمه كرده بودم.روزگاري كه آبونه مجله استند بودم و هنوز از ايترنت خبري نبود يا بود هنوز اي قدر همه گير نشده بود.دست كم در ممالك محروسه و ام القرا.خيلي دنبال نويسنده گشتم كه نتيجه هم نداد.تا سر انجام جوينده يابنده شد. و طرف هم كلي ذوقيد يعني ذوق فرمود كه داستانش به فارسي منتشر شده.البته آقا هنوز هم در سوئد زندگي مي كند.زندگي ما به همين سادگي مي‌گذرد.
ممنون از توجهت.

Atoosa said...

برام لطافت نوشته‌هاي غير ايراني خيلي جالبه. چون مشغول نوشتن رماني در مورد جنگ هستم هر کاري در ارتباط با جنگ دستم برسه مي‌خونم. شايد همين مسئله سبب شده نوشته‌هاي ايراني و غير ايراني رو با هم مقايسه کفنم. راستش نمي‌دونم اين لطلفتي که در چنيني نوشته ساده‌اي هست رو چرا من نمي‌تونم در بيارم.

زهرا زارعي said...

سلام آقاي امرايي دوست دارم نقد شما را داشته باشم تا در داستانهاي بعدي ام استفاده كنم ممنونم

sargardan said...

سلام
خسته نباشید
مایلم که با وب شما تبادل لینک داشته باشم. اگه شما هم موافقید سراب رو با نام (طنز) لینک بفرمایید و فورا اطلاع دهید با چه نامی لینکتون کنم؟
با تشکر از همکاری شما
موفق باشید

وحيد خواجوي said...

سلام استاد



مردن

یک هنر است

مثل همه ی هنر های دیگر

اتفاقاْ من این یکی را خوب بلدم

چنان کارش را می سازم که جهنمی احساس کند

چنان کارش را می سازم که واقعی احساس کند

شاید بگویید ندایی شنیده ام

آن قدر ساده است که در یک سلول هم می توان انجامش داد

آن قدر ساده است که می توان بی هیچ حرکتی انجامش داد

این یک نمایش دیدنی است


با نقدتان سرافرازم فرماييد.

ایمان.الف.خلیفه said...

سلام و عرض ادب جناب امرایی. نویسنده ی جوانی هستم و باعث افتخار است اگر به رغم مشغولیتتان سری به وبلاگ حقیر بزنید.

دفتر شعر جوان said...

وعده ی دیدار ما در نمایشگاه کتاب- سالن شبستان- راهروی 23- غرفه ی 9

آرزو بناب said...

اگه من تو دنيايي حقيقي درست به اندازه ي ساكنين احتمالي يك جزيره ي متروك روابط اجتماعي داشته باشم و اگه نخوام تبليغات وبلاگ ام رو بدم به بلاگفا تا در كنار تبليغات جومونگ و مرد دو هزار چهره نشون اش بدن و اگه كارت هاي تبليغاتي زدن براي وبلاگي كه ده تا پست بيشتر نداره همون طور كه به نظر شما ، به نظر خودم هم مضحك بياد و اگه بيشتر از اين نتونم بدون خواننده ادامه بدم و اگه همچنان اصرار داشته باشم كه ادامه بدم بايد چي كار كنم ؟
تصديق مي فرمائيد كه چاره اي نداشتم جز اينكه به شيوه اي نه چندان متفاوت با تريپ " عجب وبلاگي داري ؛ بعداً مي خونم اش ، هر كس به من سر نزد خر است!" از قسمت نظرات وبلاگ شما و ديگران سؤاستفاده كنم.
نمي دونم چرا سيستم وبلاگ اين طوري است ! مثل هنرمندي مي شي كه بايد شروع كنه روي سن براي خود اش اجرا كردن تا شايد يك عده اي خبردار بشن و يك عده اي از اون عده تمايل داشته باشن و يك عده اي از اين عده ي اخير علاوه بر تمايل حال هم داشته باشن و براي تماشا بيان !

آرزو بناب said...

سلام آقاي امرايي
خب حالا اين كامنت خالصانه براي عرض ادب نوشته مي شه ...
نصب تبليغات اينجا پيگرد قانوني كه نداره ؟
نمي دونستم وب داريد.

Anonymous said...

سلام بر اقای امرایی عزیز و گرامی خسته نباشید . مثل همیشه از وبلاگ شما مترجم بزرگ و فعال استفاده کردم فقط یک پیشنهاد دارم کاش کتابهایتان را در بخشی از وبلاگ به طور مستقل معرفی کنید ...اینطور ما از کارهای جدید شما با خبر می شویم .
میترالبافی

ایلار said...

خیلی ذوق زده شدم وقتی شما را از اینجا پیدا کردم

ایلار said...

خیلی ذوق زده شدم وقتی شما را از اینجا پیدا کردم

آیلار said...

شما لطف دارید آقای امرایی

Amid Sadeghi nasaB said...

وب سایت رسمی عمید صادقی نسب با طرحی جدید به روز شد ...

Amid Sadeghi nasaB said...

وب سایت رسمی عمید صادقی نسب با طرحی جدید به روز شد ...

Amid Sadeghi nasaB said...

وب سایت رسمی عمید صادقی نسب با طرحی جدید به روز شد ...

میم said...

سلام.خوشحالم اینجام.میم هستم. ...و روزگارم را با مداد سر میکنم

میم said...

www.peneratotheendwithm.blogfa.com

سانیا said...

درست وقتی قسمتی از برنامه های دیگرانی می شود گاهی قسمتی از قلب و روحشان هم باشی....

طرح اجتماعی ایران 1130 said...

طرح اجتماعی "ایران 1130"

همه با هم, با اعلام حمایت از طرح"ایران۱۱۳۰" در سایت

www.iran1130.org

دین خود را به وطنمان ایران و اقشار آسیب پذیر آن ادا کنیم.

ایمان.الف.خلیفه said...

جناب امرایی برای سلامتتان دعا می کنیم. امیدوارم عمل موفقی داشته باشید.

Anonymous said...

سلام آقای امرایی عزیز
امیدوارم خوب باشید، امیدوارم خیلی خوب باشید

با آرزوی بهترینها
مهرنوش طبری

Unknown said...

لذت بردم... یه سادگی از سادگی ترجمه ی ساده ی یک متن ساده لذت بردم
;)

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
اسدالله امرایی said...

دوست عزيز
اين وبلاگ وبلاگي ادبي است.لطفاً كامنت‌هاي تبليغاتي تان را له يا عليه اشخاص و ارگان‌هاي دولتي و غير دولتي در اينجا نگذاريد.

ارمان صالحی said...

از خواندن ترجمه هایتان لذت میبرم

دید شما سنبت به داستان کوتاه و کلا نقد این جور داستان قبال ستایش است

اگر شعر مرا بخوانید

مممنون میشوم
منتظر نظرتان میمانم

Unknown said...

همه پایم/ دلم / راهم

شوق نگاهت بود

آنجا که ابر نمی گریست

به دروغ

که همیشه رستمش کشته

به خنده سهراب را

سهراب

مریم اسحاقی said...

سلام جناب امرایی

داستان خوبی خواندم. لحظه های تلخی که از دستمان می گریزند...