یک تکه از دیوار برلین
سام شپارد
اسدالله امرایی
ساموئل شپارد از نویسندگان معروف امریکایی است که بیشتر به نمایشنامه نویسی شهرت دارد.بیش از چهل و پنج نمایشنامه دارد و دهها داستان کوتاه.در سی فیلم بازی کرده ونمایشنامههایش جوایز متعددی برده.از جمله میتوان به جوایز پولیتزر جایزهی اوبی جایزهی تئاتر نیویورک و نامزدی جایزهی اسکار اشاره کرد. دوستاني كه اين داستان را در جن و پري خواندهاند تكراري بودنش را به خاطر مناسبت آ ن ميبخشند(http://www.jenopari.com/article.aspx?id=539) تابلو
سام شپارد
اسدالله امرایی
ساموئل شپارد از نویسندگان معروف امریکایی است که بیشتر به نمایشنامه نویسی شهرت دارد.بیش از چهل و پنج نمایشنامه دارد و دهها داستان کوتاه.در سی فیلم بازی کرده ونمایشنامههایش جوایز متعددی برده.از جمله میتوان به جوایز پولیتزر جایزهی اوبی جایزهی تئاتر نیویورک و نامزدی جایزهی اسکار اشاره کرد. دوستاني كه اين داستان را در جن و پري خواندهاند تكراري بودنش را به خاطر مناسبت آ ن ميبخشند(http://www.jenopari.com/article.aspx?id=539) تابلو
نقاشي ديواري بريجيت كيندر است كه سال 1989 كشيده شده و ده سال بعد بازسازي شده.
بابای من از دههی هشتاد مطلقاً چیزی نمیداند. برای درس علوم اجتماعی کلاس هفتم باید با او مصاحبه میکردم و او چیزی نمیداند. میگوید چیزی یادش نیست، از مدل ماشینها یا مدلهای مو، لباس ، یا موسیقی آن سالها چیزی نمیداند. میگوید گه زده بودند به اقتصاد که کار جمهوریخواهها بود جز این هم ، چیزی توی ذهنش نمانده . میگوید مهمترین اتفاق دههی هشتاد دیدار اولش با مادرم بوده و به دنیا آمدن من و خواهرم. همین دو تا .فهمیدی. وقتی میگویم نباید دربارهی مسایل شخصی باشد میگوید، مگر چیز دیگری هم هست؟ میگویم چیزهایی مثل مد، سبک زندگی، خبرهای مملکتی آن موقع را میخواهم، میگوید هیچ کدامشان هیچ دخلی به واقعیت ندارد.واقعیت «رابطهای شخصی» است و باقی چیزها سطحی و دروغ است، مثلاً اخبار. میگوید اخبار، سر تا پا دروغ است و علت استقبال مردم این است که اخبار را به اسم حقیقت محض به خورد ملت میدهند، ملت از همه جا بیخبر هم باور میکنند، چون دلشان میخواهد دروغ را باور کنند. حقیقت گلوگیرشان است و نمیتوانند ببلعند . حرفهایی است که او میزند . بهش میگویم قرار است یک تکلیف سادهی درسی باشد دربارهی دههی هشتاد، نه دربارهي «واقعیت» و «اخبار» ولی او میگوید از مسئله واقعیت که نمیشود به راحتی بگذری، بحث واقعیت مسایل دیگری از قبیل مدل مو و ماشین و موسیقی و امثالهم را کنار میزند. بعد میگوید حتی زندگی دههی هشتاد را هم به یاد نمیآورد، شاید اصلاً آن موقع زنده نبوده، ولی بعد میگوید لابد بوده، چون یادش میآید که مامانم را دیده و من و خواهرم هم همان سالها به دنیا آمدیم. باز هم تکرار میکند. بابای من پاک خل شده. کس خل. تا مدتها متوجه نبودم .ولی بود. خواهرم از دههی هشتاد بیشتر از بابام میداند و همهاش یک سال و خردهای از من بزرگتر است. کلاس نهم است. ولی از همه چیز خبر دارد – از من نپرس از کجا میداند. میداند شلوارهای عجیب و غریب لوله تفنگی میپوشیدند و پاچهاش را میکردند توی چکمههای زیپدار، دخترها جورابهای توری پاره میپوشیدند و دستکش نخی سفید ارزان دست میکردند که خودشان را شکل مدونا دربیارند، که گمانم آن سالها توی موسیقی اسم درکرده بوده، یا مایکل جکسون، که تازه پوست سیاهش را سفید میکرد، یا باب سیگر که به نظرم با آن تبلیغ مزخرف شورولت که میگفت «همچون یک کوه» شهرتی درکرده بود. از همه مهمتر، از مسایل سیاسی هم خبر دارد، اینکه روسیه دیگر آن روسیه نيست و دیوار برلین را هم رنباندهاند. از خواهرم میپرسم از کجا میداند، میگوید خودم آنجا بودم. میگویم: «آره، تو گفتی من هم باور کردم.»
میگوید: «میخواهی ثابت کنم؟»
میدود به طبقهي بالا به اتاق خوابش و با یک تکه بتن رنگی، اندازهی چیزبرگر میآید پایین و میگذارد روی پیشخان آشپزخانه، درست جلو من و بابام. میگویم: «حالا این چی هست؟»
میگوید: «یک تکه از دیوار برلین.»
بابام میگوید: «آره آره، خودشه. چه فوق العاده!» برمیدارد زیر و روش میکند، سبک سنگین میکند، انگار سنگی است از یک سیارهي دیگر یا چیزی تو همین حد.
«کی رفتی دیوار برلین، عزیزم؟»
خواهرم مات و مبهوت نگاهش میکند. میگوید: «یادتان نیست؟ با مامان و خاله امی رفتم.»
بابا میگوید: «یادم نمیآید. چند سالت بود؟»بابا چیزی یادش نمیآید. انگار حافظهاش را از دست داده. مگر میشود به یاد نیاورد؟ چطور میشود یادش نباشد دخترش به دیوار برلین رفته؟ هنوز پیر هم نشده که حافظهاش را از دست بدهد، ولی داده.
بابام میپرسد « من کجا بودم؟»
خواهرم میگوید «لابد مانده بودید تو خانه.»
میگوید: «لابد.»
از خواهرم میپرسم یک تکه از دیوار برلین از کجا گیرش آمده و او میگوید وقتی دیوار را خراب میکردند، از برلین رد میشدند ،کارگرها تکههای بتونی را به دست مردم میدادند، به سرنشینهای ماشینهای عبوری . میگوید جشن بود. خواهرم سه سالش بوده. دستهای زمخت و پرموی مردها میآمد تو و تکههای سنگ و بتون را عین کیک تقسیم میکردند. اوهم اصلاً نمیفهمید چه خبر شده.
به تکه سیمانی روی پیشخان آشپزخانه خیره میشوم. یک طرفش صاف و تخت است و رنگی – فیروزهای تند و بنفش با یک نوار باریک زرد که آن را به دو قسمت تقسيم کرده. به نظرم، رنگ اسپری است، شاید هم تکهای از شعار دیوارنوشتهای باشد. آن طرفش شکسته و زبر است و مصالح آن پیداست؛ سنگهای کوچک صاف که انگار از اعماق جنگلها آورده بودند. شنهای درشتی که با ملات سیمان مخلوط شده و به جنس امریکایی شباهت نداشت ، ذرههای ریزی که برق میزند. به لبههای بتون که انگشت میکشی، بیشتر شیشه به نظر میآید تا سنگ. خواهرم میگوید این تکه دیوار برلین را به مدرسه ببرم و سرکلاس نشان بدهم، که فکر میکنم پیشنهاد سخاوتمندانهای باشد. بابام این تکه سنگین دیوار برلین را برمیدارد آن را میاندازد تو ی یک زیپلاک. وقتی میپرسم چرا این کار را میکند، میگوید برای اینکه گم نشود. میگوید خیلی مهم است و نباید گم شود یا آن را بدزدند، چون تکهی زندهای از تاریخ امروز است. چرا برایش مهم است؟ آقا تا همین چند دقیقه پیش حتی مطمئن نبود آن موقع زنده بوده یا نه، حالا به این تکه سیمانی میگوید زنده. با عقل جور درنمیآید. یک حلقه گندهی لنت آببندی نقرهای رنگ درمیآورد. یک تکهاش را با دندان میکند .لنت را میچسباند به سر زیپلاک بعد با یک ماژیک مشکی مینویسد: « تکهي دیوار برلین» مثل برچسب اشیا موزه یا چیزی تو همین مایهها. میگوید: « این کار لازم بود.»
بالا خانه تعطیل.
خواهرم تمام مدت تکلیفهای مدرسهاش را انجام میدهد، اما وسط کار چیزهای دیگری از دههی هشتاد رو میکند و یک ریز بر سرم میریزد، انگار مغزش از وسط نصف شده و همزمان میتواند، هردو کار را بکند. به نظرم دختر خیلی باهوشی است. میگوید: «غرب واشنگتن کوه آتشفشانی بود که فوران کرد. تا آخر سال همین جور مواد مذاب بیرون میریخت. باقی سال هی میخوابید، هی فوران میکرد. این هم تو دههي هشتاد بود، بابا؟ نمیدانم چرا از او میپرسد. از کجا بداند؟
بابام میگوید:«نمیدانم.»
با اسفنج نمدار مورچههای سیاه را از روی پیشخان پاک میکند، له شان نمیکند، فقط میریزدشان کف آشپزخانه و میگذارد راهشان را بروند.
از بابام میپرسم :«چرا نمیکشی؟»
میگوید: «مورچهها را دوست دارم. مرا یاد تابستان و جاهای گرم میاندازند. بچه که بودیم، همیشه دور و برمان مورچه بود.»یک جوری از مورچه حرف میزند که انگار توله سگ یا خوکچه هندی است.
خواهرم یکهو میگوید: «ایدز هم کشف شد! سالهای دههی هشتاد بود که ویروس ایدز را کشف کردند.» حالا نمیدانم فکرش چطور کار میکند. رازی است که سر درنمیآورم ؛ انگار به صفحهي مانیتور سبزی نگاه میکند و یکی یکی پایین میرود. ایدز؟ ایدز را از کجا آورد؟ میگوید: «ماروین گای هم با تیری که پدرش شلیک کرد کشته شد ، نه؟» پدرم یکهو وسط آشپزخانه خشکش میزند، انگار با تختهای یا چیزی زده باشند توی ملاجش.
بابام میگوید: «آره. یادم میآید.»
میگویم: «واقعاً؟»
نگاهش میکنم. ایستاده و اسفنج نمدار در دستش است و آب قطره قطره میچکد . بی اینکه به من یا خواهرم یا چیز دیگری نگاه کند به روبهرو زل میزند، انگار میخواهد تصویر ماروین گای را با سر و صورت خوني و گلولهای كه مغزش را پکانده زنده کند، از عکسهای خبری آن زمان که ازشان بیزار است.
میگوید: «خیلی واضح یادم میآید. تو کالیفرنیا بودم. سال1984 . تابستان یا بهار 1984 .هوا خیلی گرم بود. ماروین گای به دست پدرش کشته شد. پدرش عالیجناب بود،نه؟ آره گمانم. یکی از این آدمهای کلیسا.سر قضیهای گلولهای خالی کرد تو سر پسرش. فکر کنم سر زنی بود. قضیه مربوط به یک زن بود، نه؟» برمیگردد طرف خواهرم. خواهرم متوجه نیست كه بابا از او سوال میکند. سرش توی کتابش است ، مشغول درس و مشق است. دوباره میگوید: «سر یک زن نبود؟» خواهرم سرش را میآورد بالا و میبیند با اوست. زل زده به بابا، ولی انگار فکرش درگیر یک مسئله ریاضی است.
میگوید: «نمیدانم بابا.» باز سرش را میاندازد پایین، مشغول کتابش میشود. بابا به من نگاه میکند. یک جورهایی انگار دنبال حمایت است. جواب را نمیدانم. از کجا بدانم؟ آن اتفاق که افتاد من به دنیا هم نیامده بودم. باز به بیرون آشپزخانه نگاه میکند، به پنجرههای تیره.
میگوید: «هه، چه جالب که یادم میآید.» اسفنج را میاندازد توی لگن و میرود به طرف در توری ایوان و مدتی میایستد و به چمن و درخت افرا نگاه میکند. قورباغهها از برکهی پای تپه غورغورشان بلند است. کیسهی زیپلاک را که تکهی دیوار برلین توش است جلو نور میگیرم . فقط یک تکه بتون است.
خواهرم بیاینکه سر بلند کند میگوید: «گمش نکنی.»
میگویم: «چطور میتوانم گمش کنم؟ برچسب دارد.»
بابای من از دههی هشتاد مطلقاً چیزی نمیداند. برای درس علوم اجتماعی کلاس هفتم باید با او مصاحبه میکردم و او چیزی نمیداند. میگوید چیزی یادش نیست، از مدل ماشینها یا مدلهای مو، لباس ، یا موسیقی آن سالها چیزی نمیداند. میگوید گه زده بودند به اقتصاد که کار جمهوریخواهها بود جز این هم ، چیزی توی ذهنش نمانده . میگوید مهمترین اتفاق دههی هشتاد دیدار اولش با مادرم بوده و به دنیا آمدن من و خواهرم. همین دو تا .فهمیدی. وقتی میگویم نباید دربارهی مسایل شخصی باشد میگوید، مگر چیز دیگری هم هست؟ میگویم چیزهایی مثل مد، سبک زندگی، خبرهای مملکتی آن موقع را میخواهم، میگوید هیچ کدامشان هیچ دخلی به واقعیت ندارد.واقعیت «رابطهای شخصی» است و باقی چیزها سطحی و دروغ است، مثلاً اخبار. میگوید اخبار، سر تا پا دروغ است و علت استقبال مردم این است که اخبار را به اسم حقیقت محض به خورد ملت میدهند، ملت از همه جا بیخبر هم باور میکنند، چون دلشان میخواهد دروغ را باور کنند. حقیقت گلوگیرشان است و نمیتوانند ببلعند . حرفهایی است که او میزند . بهش میگویم قرار است یک تکلیف سادهی درسی باشد دربارهی دههی هشتاد، نه دربارهي «واقعیت» و «اخبار» ولی او میگوید از مسئله واقعیت که نمیشود به راحتی بگذری، بحث واقعیت مسایل دیگری از قبیل مدل مو و ماشین و موسیقی و امثالهم را کنار میزند. بعد میگوید حتی زندگی دههی هشتاد را هم به یاد نمیآورد، شاید اصلاً آن موقع زنده نبوده، ولی بعد میگوید لابد بوده، چون یادش میآید که مامانم را دیده و من و خواهرم هم همان سالها به دنیا آمدیم. باز هم تکرار میکند. بابای من پاک خل شده. کس خل. تا مدتها متوجه نبودم .ولی بود. خواهرم از دههی هشتاد بیشتر از بابام میداند و همهاش یک سال و خردهای از من بزرگتر است. کلاس نهم است. ولی از همه چیز خبر دارد – از من نپرس از کجا میداند. میداند شلوارهای عجیب و غریب لوله تفنگی میپوشیدند و پاچهاش را میکردند توی چکمههای زیپدار، دخترها جورابهای توری پاره میپوشیدند و دستکش نخی سفید ارزان دست میکردند که خودشان را شکل مدونا دربیارند، که گمانم آن سالها توی موسیقی اسم درکرده بوده، یا مایکل جکسون، که تازه پوست سیاهش را سفید میکرد، یا باب سیگر که به نظرم با آن تبلیغ مزخرف شورولت که میگفت «همچون یک کوه» شهرتی درکرده بود. از همه مهمتر، از مسایل سیاسی هم خبر دارد، اینکه روسیه دیگر آن روسیه نيست و دیوار برلین را هم رنباندهاند. از خواهرم میپرسم از کجا میداند، میگوید خودم آنجا بودم. میگویم: «آره، تو گفتی من هم باور کردم.»
میگوید: «میخواهی ثابت کنم؟»
میدود به طبقهي بالا به اتاق خوابش و با یک تکه بتن رنگی، اندازهی چیزبرگر میآید پایین و میگذارد روی پیشخان آشپزخانه، درست جلو من و بابام. میگویم: «حالا این چی هست؟»
میگوید: «یک تکه از دیوار برلین.»
بابام میگوید: «آره آره، خودشه. چه فوق العاده!» برمیدارد زیر و روش میکند، سبک سنگین میکند، انگار سنگی است از یک سیارهي دیگر یا چیزی تو همین حد.
«کی رفتی دیوار برلین، عزیزم؟»
خواهرم مات و مبهوت نگاهش میکند. میگوید: «یادتان نیست؟ با مامان و خاله امی رفتم.»
بابا میگوید: «یادم نمیآید. چند سالت بود؟»بابا چیزی یادش نمیآید. انگار حافظهاش را از دست داده. مگر میشود به یاد نیاورد؟ چطور میشود یادش نباشد دخترش به دیوار برلین رفته؟ هنوز پیر هم نشده که حافظهاش را از دست بدهد، ولی داده.
بابام میپرسد « من کجا بودم؟»
خواهرم میگوید «لابد مانده بودید تو خانه.»
میگوید: «لابد.»
از خواهرم میپرسم یک تکه از دیوار برلین از کجا گیرش آمده و او میگوید وقتی دیوار را خراب میکردند، از برلین رد میشدند ،کارگرها تکههای بتونی را به دست مردم میدادند، به سرنشینهای ماشینهای عبوری . میگوید جشن بود. خواهرم سه سالش بوده. دستهای زمخت و پرموی مردها میآمد تو و تکههای سنگ و بتون را عین کیک تقسیم میکردند. اوهم اصلاً نمیفهمید چه خبر شده.
به تکه سیمانی روی پیشخان آشپزخانه خیره میشوم. یک طرفش صاف و تخت است و رنگی – فیروزهای تند و بنفش با یک نوار باریک زرد که آن را به دو قسمت تقسيم کرده. به نظرم، رنگ اسپری است، شاید هم تکهای از شعار دیوارنوشتهای باشد. آن طرفش شکسته و زبر است و مصالح آن پیداست؛ سنگهای کوچک صاف که انگار از اعماق جنگلها آورده بودند. شنهای درشتی که با ملات سیمان مخلوط شده و به جنس امریکایی شباهت نداشت ، ذرههای ریزی که برق میزند. به لبههای بتون که انگشت میکشی، بیشتر شیشه به نظر میآید تا سنگ. خواهرم میگوید این تکه دیوار برلین را به مدرسه ببرم و سرکلاس نشان بدهم، که فکر میکنم پیشنهاد سخاوتمندانهای باشد. بابام این تکه سنگین دیوار برلین را برمیدارد آن را میاندازد تو ی یک زیپلاک. وقتی میپرسم چرا این کار را میکند، میگوید برای اینکه گم نشود. میگوید خیلی مهم است و نباید گم شود یا آن را بدزدند، چون تکهی زندهای از تاریخ امروز است. چرا برایش مهم است؟ آقا تا همین چند دقیقه پیش حتی مطمئن نبود آن موقع زنده بوده یا نه، حالا به این تکه سیمانی میگوید زنده. با عقل جور درنمیآید. یک حلقه گندهی لنت آببندی نقرهای رنگ درمیآورد. یک تکهاش را با دندان میکند .لنت را میچسباند به سر زیپلاک بعد با یک ماژیک مشکی مینویسد: « تکهي دیوار برلین» مثل برچسب اشیا موزه یا چیزی تو همین مایهها. میگوید: « این کار لازم بود.»
بالا خانه تعطیل.
خواهرم تمام مدت تکلیفهای مدرسهاش را انجام میدهد، اما وسط کار چیزهای دیگری از دههی هشتاد رو میکند و یک ریز بر سرم میریزد، انگار مغزش از وسط نصف شده و همزمان میتواند، هردو کار را بکند. به نظرم دختر خیلی باهوشی است. میگوید: «غرب واشنگتن کوه آتشفشانی بود که فوران کرد. تا آخر سال همین جور مواد مذاب بیرون میریخت. باقی سال هی میخوابید، هی فوران میکرد. این هم تو دههي هشتاد بود، بابا؟ نمیدانم چرا از او میپرسد. از کجا بداند؟
بابام میگوید:«نمیدانم.»
با اسفنج نمدار مورچههای سیاه را از روی پیشخان پاک میکند، له شان نمیکند، فقط میریزدشان کف آشپزخانه و میگذارد راهشان را بروند.
از بابام میپرسم :«چرا نمیکشی؟»
میگوید: «مورچهها را دوست دارم. مرا یاد تابستان و جاهای گرم میاندازند. بچه که بودیم، همیشه دور و برمان مورچه بود.»یک جوری از مورچه حرف میزند که انگار توله سگ یا خوکچه هندی است.
خواهرم یکهو میگوید: «ایدز هم کشف شد! سالهای دههی هشتاد بود که ویروس ایدز را کشف کردند.» حالا نمیدانم فکرش چطور کار میکند. رازی است که سر درنمیآورم ؛ انگار به صفحهي مانیتور سبزی نگاه میکند و یکی یکی پایین میرود. ایدز؟ ایدز را از کجا آورد؟ میگوید: «ماروین گای هم با تیری که پدرش شلیک کرد کشته شد ، نه؟» پدرم یکهو وسط آشپزخانه خشکش میزند، انگار با تختهای یا چیزی زده باشند توی ملاجش.
بابام میگوید: «آره. یادم میآید.»
میگویم: «واقعاً؟»
نگاهش میکنم. ایستاده و اسفنج نمدار در دستش است و آب قطره قطره میچکد . بی اینکه به من یا خواهرم یا چیز دیگری نگاه کند به روبهرو زل میزند، انگار میخواهد تصویر ماروین گای را با سر و صورت خوني و گلولهای كه مغزش را پکانده زنده کند، از عکسهای خبری آن زمان که ازشان بیزار است.
میگوید: «خیلی واضح یادم میآید. تو کالیفرنیا بودم. سال1984 . تابستان یا بهار 1984 .هوا خیلی گرم بود. ماروین گای به دست پدرش کشته شد. پدرش عالیجناب بود،نه؟ آره گمانم. یکی از این آدمهای کلیسا.سر قضیهای گلولهای خالی کرد تو سر پسرش. فکر کنم سر زنی بود. قضیه مربوط به یک زن بود، نه؟» برمیگردد طرف خواهرم. خواهرم متوجه نیست كه بابا از او سوال میکند. سرش توی کتابش است ، مشغول درس و مشق است. دوباره میگوید: «سر یک زن نبود؟» خواهرم سرش را میآورد بالا و میبیند با اوست. زل زده به بابا، ولی انگار فکرش درگیر یک مسئله ریاضی است.
میگوید: «نمیدانم بابا.» باز سرش را میاندازد پایین، مشغول کتابش میشود. بابا به من نگاه میکند. یک جورهایی انگار دنبال حمایت است. جواب را نمیدانم. از کجا بدانم؟ آن اتفاق که افتاد من به دنیا هم نیامده بودم. باز به بیرون آشپزخانه نگاه میکند، به پنجرههای تیره.
میگوید: «هه، چه جالب که یادم میآید.» اسفنج را میاندازد توی لگن و میرود به طرف در توری ایوان و مدتی میایستد و به چمن و درخت افرا نگاه میکند. قورباغهها از برکهی پای تپه غورغورشان بلند است. کیسهی زیپلاک را که تکهی دیوار برلین توش است جلو نور میگیرم . فقط یک تکه بتون است.
خواهرم بیاینکه سر بلند کند میگوید: «گمش نکنی.»
میگویم: «چطور میتوانم گمش کنم؟ برچسب دارد.»
27 comments:
سه لام
زیبا بود انتخابت مثل همیشه عامو اسد
خسته نباشی
سلام
لذت بردم.
اگر وقت کردید سری به داستانهایم بزنید.
مهستی محبی
andishevahonar.blogfa.com
سلام
از داستان خوشم اومد& ساده و گویا بود. ممنون
مهرنوش
mehrtabari@gmail.com
استاد امرایی
خیلی دلپذیر بود... همیشه چیزی برای سرحال آوردن آدم های ادبیات دوست دارید
سپاس
سلام ممنونم از این انتخاب و واقعا لذت بردم استاد عزیز همیشه موفق و سلامت باشید
Hi Sir
First of all thank you. I prefer not to repeat my usual compliments. What you translate doesn't need it. But reading it, I got quite confused. Such a bamboozling story! A real humbug. While you read and appaently think that you get all the points, simultaneously you feel there were more implied notions between the lines. I really mean it. It is not that simple. Or maybe I am just making mountains out of molehills. Let me confess: I only got the last line. It was like the author was machine-gunning the poor reader. But no bullet. All ironies.
حالا ببین 20 سال دیگه ما چی می نویسیم
یا ازنوشته های این سالهای مان چی منتشر می شه
دمت گرم دوست من
ترجمه ای روان و زلال... انتخاب واژگان زیبا و به کارگیری دقیق آنها تحسین برانگیز است . فکر می کنم از متن اصلی اثر جاذب تر و تآثیرگذارتر باشد ... داستانی پر از نکات ارزشمند و گیرا که دست آدم رو می گیره و تا آخر دوان دوان می برد.
آقای امرائی عزیز
باشی و همیشه سربلند
پوران کاوه
هم داستان خوبی ست ،هم ترجمه اش حس و حال دارد . این روزها سرگرم داستان بلندم . این داستان بوی خوش داستان کوتاه را برایم داشت .دست مریزاد. دست کم یک دیوار برلین دیدیم که بوی حرف های مد شده این روزها را ندارد.
زیبا بود با شما بودن
سلام
راستش این دومین مطلبی است که امشب در مورد دیوار برلین خواندم و البته قبلش هم داشتم سلاخ خانه شماره 5 را می خواندم .برایم جالب بود.یکی از بچه های معرفت برایم پیغام گذاشته بود ، یاد شما افتادم.باز هم سلام استاد
سلام
داستان زيبايي بود
خوش باشي
متن نامه ای به دبیر جایزه ادبی ایران مورخ 20 آبان 1388 :
سیاست هنر هنر هاست !...
.
.
.
و نهایتا اینکه هنوزا هنوز شعرو آزادی را تازیانه می زنند...و درد حیات جاودانه شعرو آدمی ست در حصار کلمات این حجم غمناک وسیع !
متن نامه ای به دبیر جایزه ادبی ایران مورخ 20 آبان 1388
سیاست هنر هنرهاست !...
و نهایتا اینکه آقای سراجی بزرگوار تعمدی و آگاهانه زنیت را زینت چاپ شده. و والدینت بجای ولدینت.
سراجی عزیز اگر شعری با سیاست جایزه ادبی تان و نشر سخن گستر همسو نیست.
لزومی ندارد شعر را جراحی کنید و در صفحه کاغذ به گندابش بکشید.
و بعد از 6ماه شعر را برای شاعر ارسال دارید تا ببیند چگونه شعرش را به بازی گرفته اند.
از شما که شاعرید بعید بود.
شعر را از گردونه داوری و مسابقه خارج دارید یا شعر را آنگونه که حیات دارد منتشر کنید نه با دست و پای معلول و مصنوعی جراحی اش کنید .
منتظر اطلاعتان هستم.
بهرام زاده
منبع اصلی انتشار شعر سایت وازنا http://vazna.com/article.aspx?id=1877
و شعری که من نمی شناسمش !
در مجموعه آواز هایی که باد برد_نشر سخن گستر _گرد آورنده محسن سراجی
داستان زیبایی به نظرم آمد. دوستش داشتم. ممنون.
درود بر شما شاعر بزرگوار و عزیز
سرزمین سونات ها به روز هست :
.
.
چرخ های اتومبیل
شیزوفرنی هایدگر وُ نیچه را درو می شوم بیمار گرم دست هایت
..
..
.
قدم هایت نظرت و نقدت بر دو چشم می ماند .
با مهر سارا بهرام زاده .
سلام آقاي امرايي عزيز
نمي دونم من رو يادتون مي ياد يا نه. سالها پيش كه روزنامه ي ايران كار مي كردم شما رو مي ديدم. كه يك بار شما منو معرفي كرديد واسه نمايشگاه كتاب بخش روابط عمومي و پايگاه خبري كار كنم. اون روزها رو فراموش نمي كنم و خوشحالم كه اينجا مي بينمتون. آرزو مي كنم هميشه خوش و سرحال باشيد با كارهاي پي در پي
از آنجا که پاتوق ادبی یک وبلاگ جهت ارائه و نقد داستان است، از تمامی دوستانی که مایل به ارائه اثر در پاتوق ادبی هستند، با شرایط زیر دعوت به همکاری می شود. دوستان می توانند آثار خود را به patoghe@gmail.com ارسال نمایند.
1. نام و آدرس وبلاگ نویسنده در پایین اثر درج شده باشد. به طوری که در به روزرسانی، به همان صورت در پایین داستان درج شود.
2. اثر خود را برای نقد ارسال کرده باشید و نقد دوستان را پذیرا باشید. زیرا نداشتن روحیه انتقاد پذیری و احساس شکست خوردگی بعد از خواندن نقدها، بزرگترین آفت برای نویسندگان نوقلم و حتی حرفه ای است.
3. پاتوق دوستان و همراهان خود را برای نقد داستان شما، مطلع می کند. اما دوستان شما را به طور کامل نمی شناسد. بنابراین درخواست ما از کسی که داستانش روی پاتوق درج شده این است که حداقل بیست نفر از دوستان خود را در هر سطحی که هستند، برای خواندن داستانشان از طریق کامنت روی وبلاگشان خبر نماید. پاتوق ادبی به طور منظم بعد از هر به روز رسانی از طریق ای میل خبررسانی اش را انجام می دهد.
http://plits.persianblog.ir
patoghe@gmail.com
هیئت دبیره پاتوق ادبی.
خیلی دوست داشتم این داستان را. مرسی امرایی عزیز از ترجه خوب و سلیستان.
سلام استاد
امیدوارم حالتون خوب باشه.
داستان جالبی بود.
خیلی دوست دارم یه بار دیگه خدمتتون شرفیاب بشم و از نزدیک ببینمتون.
ممنون میشم اگه سری به وبلاگ من بزنید.
برقرار باشید
"به یاد پدر بزرگ"
کتاب را که می بینی ، انگار کسی دستت را هول بدهد جلو !
نوشته گابریل گارسیا مارکز . می خواهی بدانی چیست . نویسنده را نمی شناسی . تصویرگر را هم نمی شناسی .
خط پایین تر نوشته مترجم : اسدالله امرایی . کتاب را برمی داری . کافیست چند صفحه را ورق بزنی . کار با ارزشی
است . فروشنده که از دل انتشارات رسپینا آمده خانمی است احتمالا بالای پنجاه سال . به دوستانم می گویم ترجمه
اسدالله امرایی ! خانم فروشنده کتاب دیگری را نشانم می دهد . چه گوارا به زبان ساده ! توضیح می دهد که قرار است
از این دست چیزهای دیگری هم چاپ شود . خوشحال از نمایشگاه بیرون می زنیم .
سال بعد !
باز هم فروشنده انتشارات رسپینا !
روی میز : تنها دو جلد گارسیا مارکز .
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم ، می پرسم : آمده ام بقیه کتابهایی که از این دست چاپ شده را بخرم .
دستان باز و توضیحی که فروشنده رسپینا نمی دهد ، انگار پشت حنجره گیر کرده ، پاسخ تمام سوالاتم می شود .
مثل همیشه عالی.
سپاس از حمایتهای پیدا و پنهانتان!
... پدر یعنی : عاشقی سابق بر این
که این چیز ها را با شاخه ای گل تقدیم نمی کرد .
می آمد -- داد می زد -- یا الله -- کسی منزل نیست ؟
و منزل کسی نبود که عشق را ملتفت نشود ...
" آفریدگاران فروتن شعر " به روز است . منتظر نقد و نظر ها تان هستیم .
ضمنن لینک تان با افتخار ، گردن آویز " آفریدگاران فروتن شعر " شد .
جناب امرایی عزیز
بعد از مدت ها گلستانه خوندن، حالا یه قدم بهتون نزدیک تر شدم و از این بابت احساس غرور میکنم
متن زیباتون رو خوندم
برای شمات و سم شپارد (البته بیشتر شما!)آرزوی موفقیت میکنم
سلام هموطن
وبلاگی برای دوستی بیشتر ایرانیان ارمنی و سایر ایرانیان ایجاد کرده ام
پاینده دوستی همه اقوام ایرانی
www.armenia-iran.blogfa.com
سلام و مننون از داستان زيبايي كه مرا به خواندن اش دعوت نموديد .
داستان را چند باره خواندم . و گويي در من تمام نمي شود .
از اين كه دير به اين وب سر زدم مي بخشيد
با احترام حسين طوافي
Post a Comment