Tuesday, January 12, 2010



موضوع انشا: بازگشت پدر از جبهه
هوريا گاربيا
اسدالله امرايي

هوريا گاربيا در سال 1962 در بوخارست به دنيا آمده و مهندسي عمران خوانده. استاد دانشكده محيط زيست دانشكده فني دانشگاه بخارست است. كتاب‌هاي زيادي نوشته كه پس از انقلاب 1989 روماني منتشر شده و آثار نويسندگاني مثل داريو فو ، فرناندو آرابال تنسي ويليامز و ... را به رومانيايي ترجمه كرده‌است.

پدر به جنگ رفت. بعد در جنگ كشته شد همسايه‌ها كه خبردار شدند به ما يعني من و مادرم با دلسوزي نگاه كردند. بعد متوجه شدند كه پدر نمرده، بلكه با زن شوهرداري از اهالي آنجا ريخته رو هم و با هم در رفته‌اند. براي همين هيچ وقت حاضر نشد برگردد. بعد همسايه‌ها به من و مادرم طوري نگاه مي كردند كه انگار ما خائن هستيم. هرچند كه تقصير ما نبود، اما ما هم حس مي‌كرديم خائن هستيم. شرمنده‌ايم. بعد از مدتي معلوم شد كه پدر در نبردي قهرمانانه كشته شده. حتي براي ما مدال و لوح تقدير فرستادند. از آن روز به بعد همسايه‌ها با نفرت به ما نگاه مي‌كردند. ماجرا امروز هم همينطور است.
*
پدر به جنگ رفت. وقتي جنگ تمام شد، پدرهاي بچه‌هاي ديگر به خانه برگشتند. براي بچه‌هاشان چيزهاي مختلفي آوردند، از جبهه و از اردوگاه اسرا بچه‌ها با اين چيزها بازي مي‌كردند. كلاهخود، قوطي هاي حلبي عقاب‌نشان، نشان نظامي، دستبند، تفنگ‌هاي نارنجك‌انداز و قوطي سيگارهاي استيل. پدر بعد از مدتي طولاني به خانه آمد. با خودش چيزهايي آورد و به من داد كه با آنها بازي كنم. يك دسته‌ي بادبزن بود و دو فنجان كوچولوي چاي‌خوري. آنقدر كوچك بود كه خيال مي‌كردي اسباب بازي‌ست دوتا چوب هم بود كه به من ياد داد با آنها برنج بخورم. هيچ وقت مطمئن نبودم پدرم در جنگ درست و حسابي شركت كرده باشد..
*
پدر به جنگ رفت. آدم محجوب و بي‌دست و پايي بود و موسيقي دوست داشت. مي‌دانستم كه خيلي دوام نمي‌آورد. خودش هم مي‌دانست. همين‌طور هم شد. بعد از چند روز ويتنامي‌ها او را اسير كردند. رولت روسي بازي ‌كردند. پدر آدم بداقبالي بود. دور دوم يا سوم گلوله دم لوله بود. طرف شليك كرد و گلوله به سر پدرم خورد و رد شد. وقتي از جنگ برگشت، گلوله را نشانم داد.
*
پدر به جنگ رفت. شنيدم كه اسير شده. سال‌ها گذشت. يك روز مرد غريبه‌اي دم در آمد. او با پدرم در يك اردوگاه اسير بود. تا آخر با هم بودند. ما چيزي درباره‌ي او نمي‌دانستيم. او همه چيز را درباره‌ي ما مي‌دانست. درباره من و مامان. همه چيز! پدر پيش از مردن همه چيز را به او گفته بود. صدها بار. با ما ماند. با مادرم ازدواج كرد و پدرم شد. سخت نبود. او حتي جاي چيزهايي را كه گم كرده بوديم، هم مي‌دانست. مي‌گفت پدر همه چيز را براي او تعريف كرده آنقدر كه با دانستن آنها تصور نمي‌كند كه بتواند بدون ما زندگي كند.
*



پدر به جنگ رفت. بعد از مدتي برايمان نامه نوشت. حالش خوب بود. به جنگ ادامه مي‌داد نمي‌توانست نشاني پستي بدهد كه جوابش را بدهيم. خط مقدم جبهه مدام تغيير مي‌كرد. نبايد نگران مي‌شديم. هر وقت فرصت مي‌كرد، براي ما نامه مي‌نوشت. فقط همين كار را مي‌كرد جنگ تمام شد. پدرهاي بچه‌هاي ديگر به خانه برگشتند. پدر نيامد. مرتب براي ما كارت پستال مي‌فرستاد و مي‌نوشت كه حالش خوب است و به نبرد ادامه مي‌دهد. آدرس هم نمي‌داد كه جوابش را بنويسيم. من بزرگ شدم. مادرم خيلي وقت پيش مرد. دنيا در صلح بود. ديروز كارت پستالي از پدرم رسيد. خوشحال بودم كه سالم است، فقط مانده بودم كه با اين سن و سال چه حال مبارزه‌اي دارد.
*
پدر به جنگ رفت. تعجب كردم چون كشور با هيچ كس جنگ نداشت. يك روز مادرم يك دعوت‌نامه بزرگ دريافت كرد. يك ماشين سياه بزرگ به دم خانه‌مان آمد و ما را به پاركي برد كه شعله‌اي در آن روشن بود. رييس جمهور سخنراني كرد. بعد دست خود را روي شانه‌ي من گذاشت و گفت كه پدر سرباز شجاعي بود و براي آزادي سياره‌مان كشته شده. درست بود. مي‌دانيد كه زمين را نمي‌شود تسخير كرد.
*
پدر به جنگ رفت. دشمن او را اسير كرد. از او خواستند توبه كند و به آيين آنها درآيد. بعضي از اسرا تغيير دين دادند و در ارتش دشمن ثبت نام كردند. آنهايي كه برنگشتند در جا تيرباران شدند. تاريخ هم همين را مي‌گويد. پدر راه ميانه را گرفت. گفت بايد در مورد آيين آنها تحقيق كند و بيشتر ياد بگيرد كه اگر بهتر بود به آيين آنها درآيد و گرنه در راه اعتقادات خود جان بدهد. فرمانده اردوگاه قبول كرد. تعدادي كتاب به پدر داد. از كشيش پادگان خواست كه به او درس بدهد و حتي در باره‌ي سوال‌هاي سختي كه مي‌پرسد با او بحث كند. گاه و بي‌گاه كشيش مي‌پرسيد چه تصميمي گرفته. پدر مي‌گفت كه هنوز به يقين نرسيده. مي‌خواست بيشتر مطالعه كند. جنگ تمام شد. پدر بعد از چند روز به خانه برگشت. بعد به كشور دشمن رفت تا به مطالعات خود ادامه دهد. كتاب هاي زيادي در باره‌ي تطبيق اديان، تاريخ و فلسفه نوشت. عضو چندين آكادمي شد. در سخنراني كه به مناسبت دريافت جايزه‌ي نوبل كرد گفت كه هنوز تصميم نگرفته كدام دين بهتر است يا با افكار او همخواني دارد. اما در هر حال وقتي بحث دين است نبايد تصميم عجولانه بگيريم.
*
پدر به جنگ رفت. چند روز بعد به خانه برگشت. به ما گفت كه جنگ تمام شده. هر چند بچه بودم اما مي فهميدم كه حرف چرتي‌ست. همه مي دانستند كه جنگ ادامه دارد. به او گفتم و او هم جواب داد از نظر او جنگ تمام شده است. عده‌اي به او ظنين شدند. شك كردند كه سرباز فراري باشد.‌ مجبور شد اسنادي ارائه كند كه او را رسماً ترخيص كرده‌اند. يك بار از او پرسيدم اگر واقعاً جنگ تمام شده كي برنده‌ي جنگ است. بعد از مدتي گفت ما. در واقع مدتي بعد جنگ تمام شد و ما برنده بوديم. داستان چندين بار تكرار شد. به محض اينكه جنگ شروع مي‌شد، پدر چند روزي مي‌رفت سرانجام برمي‌گشت و با خيال راحت استراحت مي‌كرد و مي‌گفت كه تمام شد. كي برد؟ ما. پدر در زمان صلح مرد. بعدها متوجه شدم كه عده‌اي هستند كه ظرف چند روز تكليف جنگ را روشن مي‌كنند.
*
پدر به جنگ رفت او جنگجوي حرفه‌اي بود. يك رزم‌آور بزرگ. هيچ اسلحه‌اي براي او نا‌آشنا نبود. از گرز و خنجر و شمشير لبه پهن گرفته تا نيزه و تبرزين استفاده مي‌كرد. همسايه‌هاي ما هم جنگجو بودند. مي‌دانستند اگر به ارتش دشمن بپيوندند پدر از گناهشان چشم‌پوشي نمي‌كند. كاملاً روشن بود. آنها جنگنده بودند بچه‌هاي ديگر هم مي‌دانستند. براي همين تحويلم مي‌گرفتند و با هم بازي مي‌كرديم و لذت مي‌برديم. اما مادرهاي آنها خوششان نمي‌آمد هر چند پدرم شوهر هيچكدام از آنها را نكشته بود. يك روز مادر يكي از بچه‌ها مرا بيرون خفت كرد و نيشگون محكمي از من گرفت. با صداي بلند داد زدم بابام شوهر تو را مي‌كشد. همه شنيدند چي گفتم. پدرم در جنگ بود. روز سوم شوهر آن زن كه مرا نيشگون گرفته بود با پدرم درگير شد. پدر فرمانده تيپ او بود. وقتي شنيد كه بي‌جهت پشت سر او بد مي‌گويد، گرزش را برداشت و سر او را له كرد. اوضاع از همان زمان ادامه پيدا كرد. پدر كمي عصباني بود كه راه او را نرفته‌ام. پدر ناراحت بود كه پا جاي پاي او نگذاشته‌ام. او هنوز به من افتخار مي كند البته. او جنگجوي بزرگي‌ست و من جادوگري صاحب نام.

35 comments:

Unknown said...

سلام
مثل همیشه شاهکاره .. و آنقدر زیبا ترجمه شده که کلمات دست آدم رو می گیرن و دوان دوان به سمت پایان می برن
تندرست باشید و همیشه آقای امرائی فروتن ی که مثل هیچ کس نیست

با مهر

پوران کاوه

ali hajianzadeh said...

سلام استاد عزیز
بعد از خیلی وقت ها...
مثل همیشه
منتظر حضور و نقدت هستم

فرض کن این نسیم تو را به خواب عمیقی ببرد
دست هایت رشد کند
و پرنده ای روی حفره ی خالی چشم هایت لانه بسازد

shima said...

wow! great!

مسعود بهروان said...

سلام بر اسد امرایی عزیزمان .. دو سالی بود که چیزی نخوانده بودم... دو سالی می شود که در دنیای معملی معمولی وول می خورم.. نمی دانم انهمه بیداری و شبخولنی کجا رفته است.. امیدوارم دوباره شروع کنم همین.. خوش باشین

مسلم ناظمي said...

سلام استاد!

ممنونم از ترجمه اين داستان زيبا
مشكل همه ما سربازان با سلاح و بي سلاح اينه كه نميدونيم واسه چيميجنگيم اما ميدونيم كه با جنگيدن به هدفمون نميرسيم اما بايد بجنگيم.
راستي من يه مترجم تازه كارم كه شعر ترجمه ميكنم و به كمك بزرگاني مثل شما احتياج دارم.
اگه لطف كنيد و تشريف بياريد و نظرتونو در باره ترجمه هاي من بفرماييد خيلي ممنون خواهم شد
با تشكر

عاطفه صرفه جو said...

سلام

ممنون از ایمیلتان.

داستان قبل را خواندم.

زندگی عقب عقب به جلو می رود.

Anonymous said...

سلام آقای امرایی
ممنون. شاید اگر من هم پشت سر کسی حرف بزنم یا بدگویی کنم، جانوری هستم که آن فرد را میکشد!؟

مهرنوش

پژمان الماسی‌نیا said...

اسب / سفید ِ سفید نبود
و لایه‌های حریری رنگ غروب
سرخ / نارنجی / زردش می‌کرد.

احسان مهدیان said...

سلام
پدر به جنگ رفت
جنگ
جنگ
جنگ
هنووووووووووووووووووووووز جنگ
...
عالی بود استاد

آزاده نجفیان said...

سلام آقای امرایی عزیز
دلم می خواد این طور فکر کنم که بین این همه وبلاگ و نوشته، اتفاقی به وبلاگ من برخوردید و آدرس وبلاگتون رو برام ایمیل کردید هرچند که شاید این فکر درست نباشه ویا در حالت دوم فقط دو تا سنگ، اتفاقی توی عالم به هم برخورد کردن و یه ایمیل اشتباهی به من رسیده!
اگر اتفاق اول افتاده باشه و شما واقعا سری به وبلاگ من زده باشید که از خوشحالی به اعلی علیین پرواز خواهم کرد و اگر هم ماجرا فقط اصابت دو سنگ به هم دیگه و رسوندن من به اینجا باشه بازم چیزی از خوشحالی من کم نمی کنه و فقط به امیدواریم اضافه می کنه که شاید شما سری به وبلاگم بزنید
در هر صورت به داشتن مردان دانشمندی چون شما در ادبیات این سرزمین به خودمون می بالیم
سربلند باشید و قلمتون همیشه استوار

یاس said...

سلام
خیلی جالب بود.ممنون

sima baziyar said...

سلام دوست. با ترجمه هاتان آشنایم.لطفتان مسندام.

Bahmani said...

Hi. As usual a good shot. Thanks a million times.

زودیاک said...

سلام
تنها ترجمه ی کوری ساراماگو را از شما خوانده ام! با ترجمه های دیگر تفاوتش در این بود که کپی نبود!هر چند می شد جاهایی را یافت که کتابهای دیگر گویاتر بودند ولی ترجمه شما جذاب تر از بقیه بود!
بسیار خوش حالم که اینجا را پیدا کردم!
من هم گاهی چیزهایی می نویسم اما نمی دانم در چه حد می شود به آن ها دل خوش کرد! شاید نیاز به راهنما داشته باشم.

holden said...

سلام.اگه امکانش هست از وبلاگ مملکت ناراضی ها دیدن فرمایید.مطلب طنز تلخ داره.
با تشکر

Anonymous said...

واقعا عالي بود ترجمه بسيار خوب كه مفهموم جنگ رو به خوبي منتقل مي كرد
شاد باشيد

هومن قاپچی said...

زیبا بود وبسیار شسته رفته ترجمه شده بود


منتظر ترجمه های بعدیتون هستم استاد

شما هم اگر وقت کردین به سایت من سر بزنین

ممنونم

هومن قاپچی

زهرا غنی said...

http://romancecafe.blogfa.com/ سلام منتظر شما هستیم در کافه رمنس

pejman said...

پدرم در زمان صلح مرد.بعدها متوجه شدم که عده ای هستند که ظرف چند روز تکلیف جنگ را روشن می کنند
زیبا بود و ترجمه تان دلنشین
به نظرم
خشونت برای ادامه حیاتش دست به دامن ارزش هایی می شود که برای قهرمان هایش تعریف می کندبعد از آن مثل یک ناشناس لبخند می زند
لذت بردم
موفق باشید

Horia Gârbea said...

One Thousand Thanks from the author!
Best regards, HOria

mahdi said...

کتاب مدیریت کوتوله ها نوشته ناصربزرگمهر با یادداشتهایی از دکتر فرهنگی،دکتر دادگران،دکترسلطانی فر،دکتر سرامی و محمدآقازاده منتشر شد. این کتاب را می توان در شهر کتاب فرهنگسرای ابن سینا در شهرک غرب/نشر نیلوفر خیابان انقلاب خیابان دانشگاه/نشر ثالث خیابان کریمخان /نشر روزگار وصل خیابان قایم مقام شماره ۷۴ تلفن ۸۸۸۳۷۷۸۸/ نشر ترفند خیابان بهبودی تلفن ۶۶۰۲۴۲۶۵ واغلب کتابفروشی ها تهیه کرد. برای اطلاعات بیشتر به وبلاگ آقای بزرگمهر رجوع فرمایید. ضمن تبریک به این اساتید برجسته ارتباطات / لطفا این پیام را برای سایر دوستان و پیوند هایتان ارسال کنید.دوستداران رشته روابط عمومی.

Amir said...

عالي بود واقعا

نجمه زارعي said...

درود جناب امرايي
واقعا زيبا و عالي بود
دست مريزاد
حضور ، نقد و نظرتان در وبلاگ من مايه دلگرميست استاد
برقرار باشيد
بدرود

Unknown said...

مثل همیشه زیبا انتخاب شده
زیبا برگردان شده
همیشه سلامت باشی بزرگوار
.

وحید ضیایی said...

نه تو عجله داری بزرگ تر بشویم از این آبادی مدفون استخوان بترکانیم نه من که سه خط بر پیشانی ام افتاده در این کپه کپه های تن ات که می سوزمت از برقی که نمی آید از گوهری که افتاده در دره های بی مدفن .آبشار شو بشورمت از سر , داغ شو لگد بپرانم از تیهو / من گاهی از تو پرنده ام که نوک بزنم سرشاخسار انگشتری ات را ...دور سرم بچرخ من پلنگ صورتی این ماه چله ی چهاردهم من عجیب عوضی افتاده ام از بیشه ای غریب که یوز باشی هایش پیشانی پادشاهان را داغ می کنند و به جای استر در طویله های الماسه شان آستری چهل جیب می دوزند تا از زیر قبا هم شطرنج بزنند هم قلوه بترکانند .

فرهنگ said...

مخلص استاد عزيز آقاي امرايي.سربلند باشيد و شيرين قلم .

آیدا احدیانی said...

آقای امرایی
برایتان یک ایمیل فرستادم به آدرس جی.میل. فکر می کنم ایمیل من را دریافت نکرده اید. آدرس دیگری دارید که برای آن آدرس بفرستم

ارادتمند
آیدا احدیانی

آیدا احدیانی said...

آقای امرایی من ایمیل شما را دریافت نکردم. آدرس ایمیل من هست

aida.ahadian@gmail.com

ممکن است یه این آدرس ایمیل بزنید.

fanuos be dast said...

امیدوارم سلامت باشید و پیشاپیش تولدتون مبارک

ممنون به خاطر داستان کوتاه از هرتا مولر

شهرزاد said...

سلام

داستان های خوبی را خواندم و آموختم

به کویرم بیایید خوشحال می شوم

برقرار مانید

سارا بهرام زاده said...

سلام اقای امرايي عزیز شما را دعوت می کنم به سرزمین سونات های ام , با یک شعر.
قدم بر چشم بگذارید.

با احترام

فرشته پناهی said...

این روزها به زور هم که شده به روزم

فرشته پناهی said...

به گونه ای دِمُده به روزم

سارا بهرام زاده said...

بندر رواني !......

Unknown said...

سلام
استاد اسدالله امرايي مثل هميشه فوق العاده بود
با سپاس
الهام رحمت آبادي