Wednesday, March 17, 2010

داستان عيدانه



آب‌شور

سرگي پاميس

اسدالله امرايي



سرگي پاميس متولد 1960 است و در پاريس به دنيا آمده.روزنامه‌نگار و مترجم و خبرنگار راديو و تلويزيون است. اولين رمانش در سال 1992 به نام غريزه منتشر شد و جايزه‌ي پرودنسي برترانا را گرفت و احساساتي در سال 1996 منتشر شد.مجموعه داستانش با عنوان رمان بزرگ بارسلون جايزه‌ي سرا ديور كريتيكسي را در 1998 براي او به ارمغان آورد.آخرين كتابش هم با عنوان كتاب آخر سرگي پاميس در سال 2000 منتشر شد. او آثار گيوم آپولينر، ژان فيليپ توسان، آگوتا كريستف و دانيل پناك را ترجمه كرده.



صبح كه از خواب بيدار مي‌شوم، ميل شديدي به گريه دارم، اما وقتش نيست كلي كار دارم كه بايد به آنها برسم و گريه را مي‌گذارم، براي بعد. راه مي‌افتم به طرف اداره و براي جلسه اول به موقع مي‌رسم. مدير كل كه گزارش افزايش قيمت‌ها و كاهش هزينه‌ها را مي‌خواند و يا برعكس، روي كاغذ يادداشت‌هايم يك داس و چكش مي‌كشم. اشكم دم مشكم است و دير يا زود بغضم مي‌تركد. حالا البته جلوش را مي‌گيرم. در اداره كارپردازي را انتخاب مي‌كنم و به حساب‌هايش مي‌رسم. ساعت دو بعد از ظهر كت پشمي‌ام را مي‌پوشم مي‌زنم بيرون تا به جلسه‌ي مشاوره با معلم پسرم دير نرسم. با زن سابقم همزمان مي‌رسيم. در طول جلسه معلم بيشتر با من حرف مي‌زند تا با او و همين حال مرا مي‌گيرد،هرچند شايد به علت اينكه از حرف‌هايي مي‌شنيدم خوشم نمي‌آمد شاكي بودم. مي‌گويد پسر مشكل دارد. حواسش به كلاس نسيت و هم‌كلاسي‌هايش را گاز مي‌گيرد و به خصوص دخترهاي آفريقايي را اذيت مي‌كند. روي صفت آفريقايي تاكيد دارد. قول مي‌دهم اقدام كنم، هرچند قاضي حق ملاقات مرا محدود به دو هفته يك بار كرده و در عمل چندان كاري از من برنمي‌آيد. موقع خداحافظي من و زن سابقم سعي مي‌كنيم قراري بگذاريم كه مفصل بحث كنيم، اما هر دو عجله داريم و يك حرف مي‌زنيم هر چند چندان قانع‌كننده نيست. هر كدام به راه خودمان مي‌رويم. با وجود راهبندان قفل، به موقع مي‌رسم تا نشست توجيهي پروژه‌ي مشتري بالقوه را از دست ندهم. چشم‌اندازها، نمودارها و ساير موارد را مطرح مي‌كنم و خودم را مي‌كشم تا مدير شركت مشتري را نپرانم و به نظرم موفق مي‌شوم تاثير مطلوبي بگذارم كه با شركت ما قرارداد ببندد. بعد از آن منشي شركت با من مشورت مي‌كند. با صدايي نازك و رقت انگيز مي‌گويد كه يك شركت چند مليتي به او پيشنهاد كاري داده و او مانده است كه ببيند آيا فرصت مناسبي براي تغيير هست يا نه. از آنجا كه بد او را نمي‌خواهم به او مي‌گويم برود و قبول كند. وقتي متوجه مي‌شوم كه جوابم باعث رفتن او شده ، استنباطم اين است كه او مي‌خواسته با پيش كشيدن پيشنهادي عملاً ناموجود بازار گرمي‌ كند كه من پادرمياني كنم تا حقوقش را اضافه كنند. نااميد مي‌شوم، اما به روي خودم نمي‌آورم و چيزي نمي‌گويم، يك قرص قلب مي‌خورم و پيش از خروج يكي دو زنگ مي‌زنم با مادرم صحبت مي‌كنم. مي‌گويم به جاي يكشنبه شنبه مي‌آيم. به خواهرم مي‌گويم همه نمونه‌ها را برايت مي‌فرستم، به جز يكي كه هنوز تحويل نشده، به كاپيتان تيم فوتبال داخل سالن شركت هم زنگ مي‌زنم و توي پيغام گيرش مي‌گويم، توپ را مي‌آورم. وقتي به خانه مي‌رسم شام مي‌خورم. كنسرو ماهي تن در آب‌نمك و ماست. كمي روي مبل لم دادم و حساب كردم كه چند ساعت ديگر مانده تا پسرم را ببينم . توي اتاق خواب لخت مي‌شوم. جلو آينه مي‌ايستم، با دست دو طرف پهلويم را مي‌گيرم. دندانم را مسواك مي‌زنم و نخ دندان مي‌كشم تا آنكه خون مي‌آيد. روي تخت مي‌نشينم و به مشته‌زدن فكر مي‌كنم. جلو خودم را مي‌گيرم. بعد از لحظه‌اي ترديد كه از خودم مي‌پرسم آيا كاري هست كه انجام نداده باشم و خودم به خودم جواب مي‌دهم نه، چراغ را خاموش مي‌كنم، به رخت‌خواب مي‌روم و هاي هاي گريه سرمي دهم. سرم را مي‌كنم لاي بالش تا همسايه‌ها اذيت نشوند.




Brine, Sergi Pamies

12 comments:

Anonymous said...

فکر میکنم نمونه ای واقعی از یک روز زندگی دوران مدرن بود

این زندگی دوست داشتنی نیست و به نظر من نویسنده خیلی خوب توانسته بود آن را تصویر کند

مهرنوش

Nashmil Moshtaq said...

it was an honor to read another piece of art translated by you master. wish You All Happy New Year and All The Best in 1389

نیک یار said...

(( شما در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی))

سلام


..........................با شعری تازه به روزم ...

تعدادی از پست های قبلی را هم خواندم ترجمه ها روان و دلپذیر حس متن اصلی را دارد. با افتخار لینک می شوید..
تندرستی و شادکامی تان را آرزو مندم......نوروزتان پیروز

ماه گیر پیر said...

سالت نیکو باد

پژمان /سایه روشن said...

مانند همیشه لذت بردم و فرو رفتم

در فکر.چهره ای کهدر ظاهر عادیست

اما در آستانه مسخ یا عصیان که دومی
بیشتر به نظر می رسد.ازتصویرکشیده

نشده روی کاغذ یادداشت هایش پیداست...

به امید سلامتی آگاهی عاشقی و

شادمانی روز افزون برای بشریت در

سال جدید

و سالی نیک وپرباربرای شما

سارا بهرام زاده said...

بهار آشتی دیرینه ای ست از درد کهن و رنگ و مرگ.... و عشق درد می آورد و بلوغ سبز...
روزهاتان سبز و بهاری شاد باشید.

فرشته پناهی said...

به روزم . انگار که انجام ِ وظیفه ای باشد

فرهنگ شهبازي said...

مثل هميشه با ترجمه اي زيبا و دلنشين از استاد عزيز امرايي.سربلند باشي استاد.
ضمنا سال نو مبارك

memo said...

سلام
با یک پست ناگهانی
دو شعر غمگین و به شدت هشتاد و هشتی
و پنج خبر شاد و امیدوار کننده از سال هشتاد و نه
به روزم
صد سال به از این سال ها!
منتظرم

hashemi said...

www.freelast.blogfa.com
طنز تقدیم به شما

Anonymous said...

با يك شعر و نقاشي براي فروغ به روزم و منتظر حضورتانhttp://hamrangezendegi.blogfa.com/

Unknown said...

سلام. استاد امرايي. تمام ترجمعه هاي شما رو خوندم و عاشق كارتون هستم و شايد به تقليد و پيروي از شما و براي حمايت از ادبيات يك وبلاگ زدم .
http://ketabziba.blogfa.com/
اگر از وبلاگ من ديدن كندي خوشحال مي شم ...
سپيده