IVAN EGÜEZ
ايوان ايگوئث
مترجم: اسدالله امرايي
امروز صبح مثل هميشه من و كلوديا از خانه بيرون زديم تا با ابوطياره اي كه ده سال پيش، پدر و مادرم به عنوان هديه براي ازدواجمان خريده بودند، سركار برويم. كمي كه رفتيم، چيزي كنار پدال گاز به پايم گرفت. كيف پول يا يك … ؟ اي دل غافل! نكند ديشب وقتي ماريا را به خانه رساندم، موقع خداحافظي، از سر حواس پرتي، چيزي جا گذاشته.نزديك بود چراغ قرمز را رد كنم. كلوديا گفت:“كجاي كاري؟ انگار حواست پرته؟“ بعد زير لب چيزي گفت كه من ديگر حواسم نبود. دست و پايم عرق كرده بود و با نااميدي مي خواستم همه ي حس لامسه ام را به كف كفشم منتقل كنم تا دقيقاً بفهمم آن جا چي مي گذرد و بي آنكه بويي ببرد، بردارمش. سرانجام توانستم با پايم آنرا از كنار پدال گاز به كنار كلاچ بياورم و بعد آن را به طرف در سراندم. مي خواستم همزمان با باز كردن در ماشين، يواشكي آن را توي خيابان بيندازم! اما هر كاري كردم نشد. تصميم گرفتم براي لحظه اي حواس كلوديا را پرت كنم و بعد آن را بردارم و از پنجره بيندازم بيرون، اما نمي شد! كلوديا به در تكيه داده و رفته بود تو نخ من. حسابي كفري شده بودم. سرعتم را كم كردم و توي آينه ماشين گشت پليس را ديدم. فكر كزده بهتر است براي اينكه از گشتي پليس فاصله بگيرم، بيشتر گاز بدهم. اما اگر مي ديدند چيزي از پنجره ماشين به بيرون پرت مي شود، مي توانستند هر فكري بكنند!كلوديا كه انگار نگران چبزي بود، پرخاش كنان گفت: “ مگر سر مي بري؟“
مترجم: اسدالله امرايي
امروز صبح مثل هميشه من و كلوديا از خانه بيرون زديم تا با ابوطياره اي كه ده سال پيش، پدر و مادرم به عنوان هديه براي ازدواجمان خريده بودند، سركار برويم. كمي كه رفتيم، چيزي كنار پدال گاز به پايم گرفت. كيف پول يا يك … ؟ اي دل غافل! نكند ديشب وقتي ماريا را به خانه رساندم، موقع خداحافظي، از سر حواس پرتي، چيزي جا گذاشته.نزديك بود چراغ قرمز را رد كنم. كلوديا گفت:“كجاي كاري؟ انگار حواست پرته؟“ بعد زير لب چيزي گفت كه من ديگر حواسم نبود. دست و پايم عرق كرده بود و با نااميدي مي خواستم همه ي حس لامسه ام را به كف كفشم منتقل كنم تا دقيقاً بفهمم آن جا چي مي گذرد و بي آنكه بويي ببرد، بردارمش. سرانجام توانستم با پايم آنرا از كنار پدال گاز به كنار كلاچ بياورم و بعد آن را به طرف در سراندم. مي خواستم همزمان با باز كردن در ماشين، يواشكي آن را توي خيابان بيندازم! اما هر كاري كردم نشد. تصميم گرفتم براي لحظه اي حواس كلوديا را پرت كنم و بعد آن را بردارم و از پنجره بيندازم بيرون، اما نمي شد! كلوديا به در تكيه داده و رفته بود تو نخ من. حسابي كفري شده بودم. سرعتم را كم كردم و توي آينه ماشين گشت پليس را ديدم. فكر كزده بهتر است براي اينكه از گشتي پليس فاصله بگيرم، بيشتر گاز بدهم. اما اگر مي ديدند چيزي از پنجره ماشين به بيرون پرت مي شود، مي توانستند هر فكري بكنند!كلوديا كه انگار نگران چبزي بود، پرخاش كنان گفت: “ مگر سر مي بري؟“
ديدم كه پليس حداقل يك چهار راه عقب مانده است. بعد به ميداني رسيديم و من با استفاده از فرصت به گلوديا گفتم دستش را از پنجره بيرون ببرد تا به سمت راست بپيچم و در يك لحظه شيء عجيب را برداشتم، كفش راحتي با بندهاي آبي. بي درنگ انداختمش بيرون و بعد با احساس غرور عجيبي كنار ميدان توقف كردم. از شادي دلم مي خواست داد بكشم. از ماشين پياده بشوم و براي خودم كف بزنم و پيروزي ام را جشن بگيرم. اما وقتي دوباره ماشين پليس را در آينه ديدم، خشكم زد. فكر كردم الان مي ايستند. كفش را برمي دارند و بعد صدا مي زنند. آهاي. كلوديا با لحن خاصي پرسيد: “ چي شده؟“گفتم: نمي دانم…
گشتي پليس از كنار ما گذشت. من هم راهم را كشيدم و يك راست تا جلو ساختمان محل كار كلوديا رفتم. پشت سر ما يك تاكسي ترمز كرد و لزه لزه چرخ ها بند آمد. دير رسيده ديگري بود از آن ها كه آرايش خود را توي تاكسي كامل مي كنند.
به كلوديا گفتم:“ خداحافظ عزيزم“با پاي برهنه دنبال كفش بند آبي اش مي گشت.
گشتي پليس از كنار ما گذشت. من هم راهم را كشيدم و يك راست تا جلو ساختمان محل كار كلوديا رفتم. پشت سر ما يك تاكسي ترمز كرد و لزه لزه چرخ ها بند آمد. دير رسيده ديگري بود از آن ها كه آرايش خود را توي تاكسي كامل مي كنند.
به كلوديا گفتم:“ خداحافظ عزيزم“با پاي برهنه دنبال كفش بند آبي اش مي گشت.
19 comments:
آقاي امرايي، کاش فونت نوشتههاتون رو عوض ميکردين، با سايز يک کمي بزرگتر. توي وبلاگ قبليتون هم اين مشکل بود. خوانايي نوشتههاتون کمه، حيفه به خدا !
ميخواين درستش کنم؟
Dear Mr. Amrai,
It was a good read. Thank you for sharing.
I agree with Hadie about the font.
I look forward to see more of your works.
Good luck
Mr.Amraee
Will you translate the recent Jose Saramago's book "Seeing"?
Please do so!
I will ship the book this thursday!
استاد نازنینم از اینهمه مهربانی ممنونم
نوشته هاتونم مثل همیشه قشنگ و خوندنی هستن.
شاد باشین
درود بر دوست جديد
خوشحالم از اينكه خانه شما را بازديد كردم.
تحت عنوان "مورالس: مصدقی دیگر" به روز گردانی شد. مراجعه فرمایید
khili ziba bod .che hese moshtareki...
va logo web khili ziba...
سلام. پایان داستان قابل حدس بود. خدانگهدار
استاد ارجمند... واقعا عالی بود... پاینده باشید و استوار
اين نوشتهاي را كه زير عكستان هست، خودتان نوشتهايد؟ (مگر حتما شناسنامه بايد در همان اولين روز صادر شود و اصلا كي شناسنامهاش همان روز تولدش صادر ميشود كه شما گناه را انداخته ايد گردن تعطيلات رسمي و غير رسمي؟)
و با ترجمههاي شما زندگي كرده ام من. سپاس
سلام بزرگوار !
کلبه نو سراسر عشق و قدرت !
به محض آمدنت به این سو آدرس جدیدت را در کلبه ام نهادم .
مانند همیشه خواهم آمد و لذت را در آغوش خواهم گرفت .
دیدی همینجوری رضا قورتکی بیوه شدم سر پیری !
سلام آقا
من مزدک علی نظری، روزنامه نگار هستم.کتاب «چه گوارا به زبان ساده»بهانه ای شد تا هم احوال تان را بپرسم،وبلاگ جدید را تبریک بگویم و هم خواهش کنم برای سایت نو پایم یادداشت کوتاهی مرقوم کنید؛درباره( فکر می کنم)دو کتابی که با موضوع چه چاپ کرده اید.و همینطور مجموعه به زبان ساده که زیر چاپ است.موفق و پیروز باشید
سلام
آقاي امرايي
براي عبارت زير چه ترجمه اي پيشنهاد مي كنيد
َA Whisteler in the nightworld
كه هم فارسي قشنگي داشته باشه هم زيبا
Dorood ostade aziz
Wagti dastan ra khandam labkahndi beh roye labam oftadeh bood wa dastan taklife mane khanndeh ra roshan kardeh bood .
koshhalm keh shoma ham weblogi darid wa beh rahati mishawad ba shoma ham az zawiyehye digari nazdik shod
Pirooz
عرض ارادت و تشكر
آقای امرایی عزیز، وبلاگتان را و نظرات زیرش را مطالعه میکردم. فکر کنم به دوستی که دنبال ترجمه فارسی خوب برای a whistler in the nightworld
میگشت بشود پیشنهاد کرد که کلمه شبگرد را انتخاب کند
متاسفم ارزش ترجمه و به تبع خواندنش را نداشت
Post a Comment