ويليام اي. برت
مترجم: اسدالله امرايي
در كارخانه، كارمندان اداري دونپايه، پايينتر از همهي كاركنان بودند و كسي به آنها توجه نميكرد، الا كارگران مهاجر مكزيكي. در نظر آنها، ما دو نفر، تجسم مسئولان ناشناخته و در سايهي ادارهي پرداخت مواجب بوديم. اسم ما را گذاشته بودند «آقاي حقوق».
كارگران مهاجر مكزيكي، خيلي پر شور و فعال بودند؛ بين آن ها هم بهتر از همه آتشكارها بودند، مردان تنومندي كه هشت ساعت تمام جلوي كوره مي ايستادند و با بيلچههاي بزرگ، زغال را ميريختند توي دهانهي كوره، بيآنكه ذرهاي به اين طرف و آن طرف بريزد. زغال سنگ مثل سيل توي كوره پر ميشد. آتشكارها پيراهن خود را درميآوردند و با وقاري خاص، سر خود را بالا ميگرفتند. اين كاري نبود كه از عهدهي هر كسي برآيد، به همين دليل هم عدهي آنها زياد نبود.
روز پرداخت حقوق، دو نوبت در ماه بود، پنجم و بيستم. براي كارگرهاي مكزيكي خنده دار بود. آخر مگر ميشد پانزده روز حقوق را نگه داشت؟ اگر كسي سه روز پول نگه ميداشت به او ميگفتند خسيس. مگر توي رگهاي اسپانيايي زبانها خست پيدا ميشود؟ با همين حساب كارگرهاي مكزيكي هر سه چهار روز يك بار ميآمدند و مساعده ميگرفتند.
با توجه به اينكه مقررات شركت در چنين مواردي انعطاف پذير بود، من و لاري اسناد و حوالههاي لازم را به دفتر مركزي ميفرستاديم و دستور پرداخت مساعده را ميگرفتيم. تا اينكه دفتر مركزي، بخشنامهاي جديد صادر كرد:
«با عنايت به سوءاستفادههاي مكرر از مساعده، پرداخت مساعده ممنوع است. به موجب اين بخشنامه، از اين پس مساعده حقوق فقط در موارد اضطراري پرداخت ميشود.»
هنوز چند دقيقهاي از چسباندن بخشنامه روي تابلو اعلانات نگذشته بود كه خوانگارسياي آتشكار وارد دفتر شد و درخواست مساعده كرد. گفتم: «مگر بخشنامه را نخواندهاي؟»
بخشنامه را خواند، هجي كرد و بعد گفت: «من كه سر درنميآورم. موارد اضطراري يعني چه؟»
با حوصلهي تمام برايش توضيح دادم كه شركت از مشكلات كارگران خبر دارد، اما پرداخت مساعده آن هم هر دو سه روز، كار شاقي است. اگر كارگري به دليل بيماري يا علت ديگر، نياز فوري داشته باشد، آن وقت شركت تقاضاي او را بررسي مي كند و بعد استثنائاً به او مساعده ميدهد.
خوانگارسيا، كلاهش را توي دست چرخاند و گفت: «با اين حساب، مساعده پر، نه؟»
گفتم: «خوان، روز پرداخت بعدي بيستم برجه.»
سرش را پايين انداخت و بيصدا بيرون رفت. راست قضيه، من از خجالت سرم را پايين انداختم. لاري را نگاه كردم، اما او هم نگاهش را از من دزديد.
آتشكارهاي ديگر هم آمدند و بخشنامه را خواندند. براي آنها هم توضيح دادم. سرسنگين و ناراحت، پاكشان از اتاق بيرون رفتند. بعد هم كسي نيامد. خوانگارسيا، پت مندوسا و فرانچسكو گونسالس، خبر را پخش كرده بودند. مكزيكيها مقررات جديد را براي هم توضيح ميدادند: «ديگر پول نميدهند، يا بايد بچهات مريض باشد يا زنات.»
صبحِ روز بعد زن خوانگارسيا رو به موت بود، مادر پت مندوسا اگر به روز بعد مي رسيد، شانس آورده بود، اپيدمي خطرناكي هم افتاده بود به جان بچههاي كارگران شركت. محض تنوع، پدري هم مريض شد. البته فكر نمي كرديم كه پيرمرد تمارض كند، ولي خوب ما كه مسئول بهشت و جهنمش نبوديم.
تازه به من و لاري حقوق نمي دادند كه توي زندگي خصوصي كارگران دخالت كنيم. بنابراين اسناد و حوالهها را تهيه مي كرديم و يك مهر اضطراري روي آن ميزديم و ميفرستاديم دفتر مركزي. همهي آدمهاي ما مساعدهشان را ميگرفتند.
اين كار، مدتي ادامه داشت و بيماري از خانوادهي كارگران رخت برنميگرفت. بخشنامهي جديدي صادر شد:
«به اطلا ع كارگران مي رساند حقوق فقط در پنجم و بيستم هر ماه پرداخت خواهد شد. موارد اضطراري هم به هيچ وجه مورد پذيرش شركت نخواهد بود. فقط كساني كه تسويه حساب كنند و رابطهي استخدامي خود را قطع نمايند، از شمول اين بخشنامه مستثني هستند.»
بخشنامه را روي تابلو اعلانات چسبانديم و طبق معمول، اهميت آن را براي كارگران توضيح داديم. اول از همه به خوانگارسيا: «نمي شود خوانگارسيا! مساعده را قدغن كردهاند. در مورد زنات و عمهات و عموزادهات هم متأسفيم. مقرارت جديد اجازه نميدهد.»
خوان گارسيا رفت و با صداي بلند مندوسا، گونسالس و آيالا را در جريان گذاشت. صبح روز بعد به دفتر آمد و گفت: «من از اين شركت ميروم. كار ديگري پيدا كردهام. حقوقم را ميدهيد؟»
كلي صغري كبري كرديم كه شركت ما خوب است، حقوق و مزاياي آن، از همه جا بيشتر است و كارگرها را مثل بچههاي خودش ميداند و از اين حرفها. اما خوان گارسيا پايش را كرد توي يك كفش كه مي خواهد برود. ما هم حقوق او را داديم و رفت. بعد هم نوبت آتشكارهاي ديگر بود و جانشيني هم براي آن ها پيدا نشد.
من و لاري، همديگر را نگاه كرديم. ميدانستيم با اين وضع، سه روز ديگر كارگر نداريم. هر روز صبح مي رفتيم دنبال كارگراني كه در جست وجوي كار بودند. هر كس را كه ميتوانست كار كند، استخدام مي كرديم.
سر كارگر ميناليد كه پدرش درآمده از بس توي كوره زغال ريخته. آن وقت كارگران ماهري مثل گارسيا، مندوسا و ديگران منتظر بودند كه دوباره استخدام شوند. ما هم همين كار را كرديم.
از آن به بعد، هر روز دو صف دم دفتر ما تشكيل ميشد، يكي براي كساني كه مي خواستند استعفا بدهند و يكي هم براي متقاضيان استخدام. مكاتبات اداري ما خيلي پيچيده شده بود. توي دفتر مركزي شركت، سرگيجه گرفته بودند. گارسيا يك بار استعفا داده بود و هنوز نامهي استعفا ارسال نشده، نامهي استخدام او را تهيه ميكرديم. حتي گاهي به دليل كندي كار و تنبلي كارمند آمار، نام گارسيا دوبار توي ليست حقوق ميآمد. تلفن شركت دم به دقيقه زنگ ميزد.
ما هم با صبر و حوصله توضيح ميداديم: «وقتي كارگر شركت استعفا ميدهد، كاري از دست ما برنميآيد. تازه كمبود آتشكار داريم، استخدام ميكنيم.»
در اين ميان، دفتر مركزي شركت، بخشنامهاي صادر كرد. بخشنامه را كه خوانديم، دود از سرمان بلند شد. لاري گفت: «خوب از اين به بعد كمي سرمان خلوت مي شود.»
طبق بخشنامه، كارگران مستعفي تا سي روز حق رجوع براي استخدام مجدد را نداشتند. نوبت استعفاي مجدد خوانگارسيا بود. گفتم: «خوان تا سي روز ديگر نميتواني استخدام شوي.»
موضوع خيلي مهم بود. فرداي آن روز دوباره همگي آمدند و استعفا دادند. تا ميتوانستيم سعي كرديم حاليشان كنيم كه از رفتن آنها متأسفيم. من و لاري، دلمان نميخواست در اين نبرد، دفتر مركزي شركت برنده شود. آن ها با ما خداحافظي كردند و بعد از روبوسي سرشان را انداختند پايين و رفتند. روز غمباري بود.
صبح روز بعد، دوباره توي صف استخدام ايستاده بودند. خوانگارسيا گفت كه آتشكار است و دنبال كار ميگردد. گفتم: «خوان برو و سي روز ديگر بيا.»
راست توي صورت من نگاه كرد و گفت: «خوان! خوان را نميشناسم، اسم من مانوئل ارناندس است. آتشكار هستم و توي پوئبلو و سانتافه كار كردهام و خيلي جاهاي ديگر.»
به او نگاه كردم. زن مريض و بچهي بيدوا و استعفا و استخدام مكرر را به ياد آوردم. ميدانستم كه توي پوئبلو كار هست و در سانتافه براي آتشكارها كار نيست. اما به من چه ارتباطي داشت كه با كارگر، سر اسمش چانه بزنم. آتشكار لازم داشتم.
گونسالس شده بود كارهرا، آيالا هم خجالت نكشيد و خودش را اسميت معرفي كرد. سه روز بعد، استعفاهاي مجدد شروع شد.
ليست حقوق ما را كه نگاه ميكردي، ياد تاريخ آمريكاي لا تين مي افتادي: لوپث، ويا، دياس، باتيستا، گومث و حتي سنمارتين و بوليوار را هم از قلم نينداخته بودند. عاقبت من و لاري از بس اسم غريبه و قيافهي آشنا ديديم، خسته شديم و رفتيم سراغ رئيس كارخانه و ماجرا را با او در ميان گذاشتيم. در حالي كه سعي ميكرد نخندد، گفت: «عجب گرفتاري شديم. ما!»
روز بعد همهي بخشنامهها لغو شد. آتشكارهاي زبده را دعوت كرديم و با آنها به گفتوگو نشستيم. به آنها گفتيم كه ديگر بخشنامهاي در كار نيست. لاري هم دمغ و پكر بود. به آنها گفت: «از فردا كه شماها را استخدام ميكنيم، اسمي را كه مي پسنديد و قرار نيست عوض كنيد، بگوييد. فقط با همين اسم از شما دعوت به كار ميشود.»
خنده بر لبهاي كارگران كش آمد و دندانهاي سفيدشان برق زد و گفتند: «چشم سينيور!»
غائله تمام شد.
مترجم: اسدالله امرايي
ويليام اي. برت (William A. Barrett) از نويسندگان و طنزپردازان آمريكايي است كه در سال 1896 به دنيا آمد و در مجلات طنز با گرايشهاي تأمين اجتماعي و چپ، داستان و مقاله مينوشت. از آثار او چند داستان به زبان فارسي ترجمه شده است. داستان حاضر به معضلات كارگري در سال هاي اوليهي قرن بيستم ميپردازد. برت در سال 1976 درگذشت.
من و لاري توي يك كارخانهي صنعتي، كارمند دون پايهي اداري بوديم. همهي ارسال و مراسلات اداري و بخشنامهها، روي ميز كار مشترك ما دو نفر ميآمد كه روبهروي هم بوديم. ادارهي مركزي در منطقهي صنعتي، يكريز بخشنامه و دستورالعملهاي سرسامآور صادر ميكرد و ما موظف بوديم آنها را براي اطلا ع كارگران، به تابلو اعلانات بچسبانيم.در كارخانه، كارمندان اداري دونپايه، پايينتر از همهي كاركنان بودند و كسي به آنها توجه نميكرد، الا كارگران مهاجر مكزيكي. در نظر آنها، ما دو نفر، تجسم مسئولان ناشناخته و در سايهي ادارهي پرداخت مواجب بوديم. اسم ما را گذاشته بودند «آقاي حقوق».
كارگران مهاجر مكزيكي، خيلي پر شور و فعال بودند؛ بين آن ها هم بهتر از همه آتشكارها بودند، مردان تنومندي كه هشت ساعت تمام جلوي كوره مي ايستادند و با بيلچههاي بزرگ، زغال را ميريختند توي دهانهي كوره، بيآنكه ذرهاي به اين طرف و آن طرف بريزد. زغال سنگ مثل سيل توي كوره پر ميشد. آتشكارها پيراهن خود را درميآوردند و با وقاري خاص، سر خود را بالا ميگرفتند. اين كاري نبود كه از عهدهي هر كسي برآيد، به همين دليل هم عدهي آنها زياد نبود.
روز پرداخت حقوق، دو نوبت در ماه بود، پنجم و بيستم. براي كارگرهاي مكزيكي خنده دار بود. آخر مگر ميشد پانزده روز حقوق را نگه داشت؟ اگر كسي سه روز پول نگه ميداشت به او ميگفتند خسيس. مگر توي رگهاي اسپانيايي زبانها خست پيدا ميشود؟ با همين حساب كارگرهاي مكزيكي هر سه چهار روز يك بار ميآمدند و مساعده ميگرفتند.
با توجه به اينكه مقررات شركت در چنين مواردي انعطاف پذير بود، من و لاري اسناد و حوالههاي لازم را به دفتر مركزي ميفرستاديم و دستور پرداخت مساعده را ميگرفتيم. تا اينكه دفتر مركزي، بخشنامهاي جديد صادر كرد:
«با عنايت به سوءاستفادههاي مكرر از مساعده، پرداخت مساعده ممنوع است. به موجب اين بخشنامه، از اين پس مساعده حقوق فقط در موارد اضطراري پرداخت ميشود.»
هنوز چند دقيقهاي از چسباندن بخشنامه روي تابلو اعلانات نگذشته بود كه خوانگارسياي آتشكار وارد دفتر شد و درخواست مساعده كرد. گفتم: «مگر بخشنامه را نخواندهاي؟»
بخشنامه را خواند، هجي كرد و بعد گفت: «من كه سر درنميآورم. موارد اضطراري يعني چه؟»
با حوصلهي تمام برايش توضيح دادم كه شركت از مشكلات كارگران خبر دارد، اما پرداخت مساعده آن هم هر دو سه روز، كار شاقي است. اگر كارگري به دليل بيماري يا علت ديگر، نياز فوري داشته باشد، آن وقت شركت تقاضاي او را بررسي مي كند و بعد استثنائاً به او مساعده ميدهد.
خوانگارسيا، كلاهش را توي دست چرخاند و گفت: «با اين حساب، مساعده پر، نه؟»
گفتم: «خوان، روز پرداخت بعدي بيستم برجه.»
سرش را پايين انداخت و بيصدا بيرون رفت. راست قضيه، من از خجالت سرم را پايين انداختم. لاري را نگاه كردم، اما او هم نگاهش را از من دزديد.
آتشكارهاي ديگر هم آمدند و بخشنامه را خواندند. براي آنها هم توضيح دادم. سرسنگين و ناراحت، پاكشان از اتاق بيرون رفتند. بعد هم كسي نيامد. خوانگارسيا، پت مندوسا و فرانچسكو گونسالس، خبر را پخش كرده بودند. مكزيكيها مقررات جديد را براي هم توضيح ميدادند: «ديگر پول نميدهند، يا بايد بچهات مريض باشد يا زنات.»
صبحِ روز بعد زن خوانگارسيا رو به موت بود، مادر پت مندوسا اگر به روز بعد مي رسيد، شانس آورده بود، اپيدمي خطرناكي هم افتاده بود به جان بچههاي كارگران شركت. محض تنوع، پدري هم مريض شد. البته فكر نمي كرديم كه پيرمرد تمارض كند، ولي خوب ما كه مسئول بهشت و جهنمش نبوديم.
تازه به من و لاري حقوق نمي دادند كه توي زندگي خصوصي كارگران دخالت كنيم. بنابراين اسناد و حوالهها را تهيه مي كرديم و يك مهر اضطراري روي آن ميزديم و ميفرستاديم دفتر مركزي. همهي آدمهاي ما مساعدهشان را ميگرفتند.
اين كار، مدتي ادامه داشت و بيماري از خانوادهي كارگران رخت برنميگرفت. بخشنامهي جديدي صادر شد:
«به اطلا ع كارگران مي رساند حقوق فقط در پنجم و بيستم هر ماه پرداخت خواهد شد. موارد اضطراري هم به هيچ وجه مورد پذيرش شركت نخواهد بود. فقط كساني كه تسويه حساب كنند و رابطهي استخدامي خود را قطع نمايند، از شمول اين بخشنامه مستثني هستند.»
بخشنامه را روي تابلو اعلانات چسبانديم و طبق معمول، اهميت آن را براي كارگران توضيح داديم. اول از همه به خوانگارسيا: «نمي شود خوانگارسيا! مساعده را قدغن كردهاند. در مورد زنات و عمهات و عموزادهات هم متأسفيم. مقرارت جديد اجازه نميدهد.»
خوان گارسيا رفت و با صداي بلند مندوسا، گونسالس و آيالا را در جريان گذاشت. صبح روز بعد به دفتر آمد و گفت: «من از اين شركت ميروم. كار ديگري پيدا كردهام. حقوقم را ميدهيد؟»
كلي صغري كبري كرديم كه شركت ما خوب است، حقوق و مزاياي آن، از همه جا بيشتر است و كارگرها را مثل بچههاي خودش ميداند و از اين حرفها. اما خوان گارسيا پايش را كرد توي يك كفش كه مي خواهد برود. ما هم حقوق او را داديم و رفت. بعد هم نوبت آتشكارهاي ديگر بود و جانشيني هم براي آن ها پيدا نشد.
من و لاري، همديگر را نگاه كرديم. ميدانستيم با اين وضع، سه روز ديگر كارگر نداريم. هر روز صبح مي رفتيم دنبال كارگراني كه در جست وجوي كار بودند. هر كس را كه ميتوانست كار كند، استخدام مي كرديم.
سر كارگر ميناليد كه پدرش درآمده از بس توي كوره زغال ريخته. آن وقت كارگران ماهري مثل گارسيا، مندوسا و ديگران منتظر بودند كه دوباره استخدام شوند. ما هم همين كار را كرديم.
از آن به بعد، هر روز دو صف دم دفتر ما تشكيل ميشد، يكي براي كساني كه مي خواستند استعفا بدهند و يكي هم براي متقاضيان استخدام. مكاتبات اداري ما خيلي پيچيده شده بود. توي دفتر مركزي شركت، سرگيجه گرفته بودند. گارسيا يك بار استعفا داده بود و هنوز نامهي استعفا ارسال نشده، نامهي استخدام او را تهيه ميكرديم. حتي گاهي به دليل كندي كار و تنبلي كارمند آمار، نام گارسيا دوبار توي ليست حقوق ميآمد. تلفن شركت دم به دقيقه زنگ ميزد.
ما هم با صبر و حوصله توضيح ميداديم: «وقتي كارگر شركت استعفا ميدهد، كاري از دست ما برنميآيد. تازه كمبود آتشكار داريم، استخدام ميكنيم.»
در اين ميان، دفتر مركزي شركت، بخشنامهاي صادر كرد. بخشنامه را كه خوانديم، دود از سرمان بلند شد. لاري گفت: «خوب از اين به بعد كمي سرمان خلوت مي شود.»
طبق بخشنامه، كارگران مستعفي تا سي روز حق رجوع براي استخدام مجدد را نداشتند. نوبت استعفاي مجدد خوانگارسيا بود. گفتم: «خوان تا سي روز ديگر نميتواني استخدام شوي.»
موضوع خيلي مهم بود. فرداي آن روز دوباره همگي آمدند و استعفا دادند. تا ميتوانستيم سعي كرديم حاليشان كنيم كه از رفتن آنها متأسفيم. من و لاري، دلمان نميخواست در اين نبرد، دفتر مركزي شركت برنده شود. آن ها با ما خداحافظي كردند و بعد از روبوسي سرشان را انداختند پايين و رفتند. روز غمباري بود.
صبح روز بعد، دوباره توي صف استخدام ايستاده بودند. خوانگارسيا گفت كه آتشكار است و دنبال كار ميگردد. گفتم: «خوان برو و سي روز ديگر بيا.»
راست توي صورت من نگاه كرد و گفت: «خوان! خوان را نميشناسم، اسم من مانوئل ارناندس است. آتشكار هستم و توي پوئبلو و سانتافه كار كردهام و خيلي جاهاي ديگر.»
به او نگاه كردم. زن مريض و بچهي بيدوا و استعفا و استخدام مكرر را به ياد آوردم. ميدانستم كه توي پوئبلو كار هست و در سانتافه براي آتشكارها كار نيست. اما به من چه ارتباطي داشت كه با كارگر، سر اسمش چانه بزنم. آتشكار لازم داشتم.
گونسالس شده بود كارهرا، آيالا هم خجالت نكشيد و خودش را اسميت معرفي كرد. سه روز بعد، استعفاهاي مجدد شروع شد.
ليست حقوق ما را كه نگاه ميكردي، ياد تاريخ آمريكاي لا تين مي افتادي: لوپث، ويا، دياس، باتيستا، گومث و حتي سنمارتين و بوليوار را هم از قلم نينداخته بودند. عاقبت من و لاري از بس اسم غريبه و قيافهي آشنا ديديم، خسته شديم و رفتيم سراغ رئيس كارخانه و ماجرا را با او در ميان گذاشتيم. در حالي كه سعي ميكرد نخندد، گفت: «عجب گرفتاري شديم. ما!»
روز بعد همهي بخشنامهها لغو شد. آتشكارهاي زبده را دعوت كرديم و با آنها به گفتوگو نشستيم. به آنها گفتيم كه ديگر بخشنامهاي در كار نيست. لاري هم دمغ و پكر بود. به آنها گفت: «از فردا كه شماها را استخدام ميكنيم، اسمي را كه مي پسنديد و قرار نيست عوض كنيد، بگوييد. فقط با همين اسم از شما دعوت به كار ميشود.»
خنده بر لبهاي كارگران كش آمد و دندانهاي سفيدشان برق زد و گفتند: «چشم سينيور!»
غائله تمام شد.
16 comments:
سلام امرايي گرامي. خسته نباشيد. از ترجمه هاي خوبتان هميشه استفاده ميكنم ممنون.
از پیدا کردن وبلاگ استاد امرایی خوشحالم . تابعد ...
از پیدا کردن وبلاگ استاد امرایی خوشحالم . تابعد ...
جناب امرايي سلام. آيا از او كتابي در ايران ترجمه شده است؟
خير از اين نويسنده كتابي ترجمه نشده البته تا جايي كه من اطلاع دارم.اين تك داستان را از يك مجموعه قديمي پيا كردم
salam
be webloge naslepanjom.blogfa.com ham ye sary bezanid.
eradatmand
kamran mohammadi
سلام آقای امرایی.
ترجمه های شما رو همیشه با لذت می خونم چون حتما داستان خوبی بوده که ترجمه اش کرده اید
خونه ی نو هم مبارک
بسیار زیباست
موفق باشید
مجددا سلام
چه شگفت زده شدم!!! باور کنید انتظار هیچ جوابی نداشتم.
حالا شما دسته گلی برای الجرنون رو گذاشتید کافه تیتر (که تا حالا نرفته ام) من از کجا پیداش کنم.
برم بگم یه دسته گل برا من نذاشتن اینجا؟؟!! جدی می پرسما
باسلام و ارادت
خوشحال مي شوم وبلاگ تازه مرا ببينيد
به شما هم لينك دادم
بدرود
سلام اقاي امرايي
شما اسفرزه را خوانده اييد اگر نخوانده اييد برايتان بفرستم
زنده باشيد
اسدالله عزيز
وبلاگت را يافتم . پناگاهم خواهد شد. . با قرار دادن پيوند ت خوانندكانم را در شوقم شريك كردم
جناب امرایی سلام:
خیلی خوشحالم که وبلاگ شما را می بینم. از جملاتی که خطاب به نویسندگان جوان در کافه تیتر گفتید استفاده کرده ام.
امیدوارم که همیشه شاد و سرفراز و سلامت باشید.
مهدی کفاش
جناب امرایی
سلام
تمام ترجمه هایی که لطف میکنید را دنبال می کنم . فقط می توانم بگویم فوق العاده است
راستی اصفهان یک داستان کودک برایتان خواندم اما حالا می خواستم دعوتتان کنم به وبلاگم تا داستان بزرگسال برایتان بخوانم
حامد جلالی از قم
جناب امرایی عزیز سلام:
از لطف شما نسبت به مطلب من سپاسگزارم . امیدوارم که نقد من را بر ترجمه داستان آقای حقوق بخوانید. در ضمن از قراردادن لینک حقیر در میان لینک دوستانتان خیلی خوشحال شدم .
با تشکر
مهدی کفاش
خیلی ساده و زیبا بود و طنزش شگفت انگیز .
سلام آقای امرایی. ترجمههاتونو خیلی دوست دارم.
Post a Comment