تيم اوبرايان
مترجم: اسدالله امرايى
تيم اوبرايان، متولد 1946 از نويسندگان امريكايى مخالف جنگ است. او به عنوان خبرنگار به جبهههاى جنگ در ويتنام اعزام شد و در خطوط مقدم جبهه گزارش تهيه مىكرد. پس از خاتمهي جنگ به هاروارد رفت. تحصيل را نيمهكاره رها كرد و به خبرنگارى روى آورد. ايجاز و واقعگرايى شاخص نويسندگى اوست.
هنرى دابينز آدم خوبى بود، سربازى معركه. اما پيچيدگى توى كارش نبود. طنز و كنايه به او نمىچسبيد. خيلى از خصلتهايش به امريكا رفتهبود. گنده و پر زور، خوشنيت. دو پرده گوشت اضافى و چربى توى شكمش قل مىخورد. نمىتوانست تند برود، پا مىكوفت و مىرفت. هر وقت لازمش داشتيم حاضر بود. اعتقاد راسخى به مزاياى سادگى و رو راست بودن و تلاش و كار داشت. دابينز هم مثل كشورش به سمت رؤياپردازى گرايش داشت.
حتى همين الان كه بيست سال گذشته، او را مجسم مىكنم كه جوراب شلوارى نامزدش را دور گردن خود گره مىزد، بعد براى كمين راه مىافتاد.
اين هم از بازىهاى او بود. مىگفت جوراب شلوارى طلسم خوشاقبالى اوست. دوست داشت آن را به بينى خود بمالد و نفس بكشد. مىگفت بوى او را مىدهد و خاطرات او را زنده مىكند. گاهى به جاى پشهبند روى صورتش مىكشيد و مىخوابيد. درست مثل بچهاى كه زير پتويى جادويى امن و آسوده مىخوابيد. جوراب شلوارى بيش از هر چيزى طلسم خوشبختى او بود. از خطر حفظاش مىكرد. او را به عالمى ديگر مىبرد، جايى كه همهچيز ملايم و متعادل بود. جايى كه شايد روزگارى نامزدش را مىبرد كه با هم زندگى كنند. دابينز هم مثل خيلى از ما توى ويتنام به خرافات و جادو جنبل رو آورده بود و دقيقاً باور داشت كه جوراب شلوارى او را از گزند حفظ مىكند. فكر مىكرد مثل زره است. هر وقت گردان آمادهي شبيخون مىشد و همهي ما كلاهخود به سر مىگذاشتيم و جليقهي ضد گلوله مىپوشيديم، هنرى دابينز مراسم آيينى خود را به جا مىآورد و جوراب را دور گردن خود مىپيچيد و به دقت آن را گره مىزد. هر دو لنگه را به طرف چپ شانه اش مىانداخت. خيلىها سربهسرش مىگذاشتند، اما به هر حال بدمان نمىآمد.
دابينز رويينتن هيچوقت زخمى نشد. خراش هم برنداشت. ماه اوت يك خمپارهي خوشگل آمد كنار پايش كه عمل نكرد. يك هفته بعد توى دشت باز وسط معركهي آتشبازى گير افتاد. هيچ پوششى نداشت بلافاصله جوراب را دم دهانش گرفت و نفس عميق كشيد و جادو كار خودش را كرد.
همهي گردان به او ايمان آوردند. آخر دروغ كه به اين گندگى نمىشد.
اواخر اكتبر نامزدش تو زد. ضربه مهلكى بود. دابينز ماتش برد. نامه او را با چشم هاى وق زده بالا و پايين كرد. بعد دست كرد توى جيبش جوراب را درآورد و دور گردنش گره زد.
گفت: «نه عزيز! بىخيال! هنوز دوستش دارم. جادو كه از بين نمىرود».
همگى خيالمان راحت شد.
22 comments:
آقا مثل هميشه زيبا بود. مرسي. در ضمن لينك ما كه نيست؟
خواندني بود لذت بردم.
سال ٧٢ براي تهيه خبر و گزارش به بندر عسلويه رفته بودم.تنها خارجي هاي مقيم آنجا کره اي هايي بودند از شرکت هيوندايي -و يک شرکت ديگر فکر کنم دايليم.
با يکي از کره اي ها که صحبت مي کردم همين عقيده دابينز را در مورد جوراب شلواري!! که از کره با خودش آورده بود داشت.برايم قابل هضم نبود فکر کردم شايد تنهايي در عسلويه و نبود جفت او را به اين ماليخوليا مبتلا کرده اما با خواندن اين داستان کوتاه متوجه شدم که اين بو کشيدن جوراب شلواري فقط براي اون آقاي کره اي رفع بلا نمي کرده!
البته آن آقاي کره اي طاقتش طاق شد و همين جا خودش رو پابند کرد و صاحب جوراب شلواري هموطنش رو براي هميشه رها کرد!
سلام و مثل همیشه بود زیبا بود جناب امرایی . دعوت می شوید برای دیپدار از وب سابت بنده اگر قابل دانستید .
سلام آقای امرایی.
من که اعلام کرده بودم (جدا؟ آخه یادم نیست) که آمادگی دارم هرجا گفتید بیام و اون کتابو ازتون هدیه بگیرم (؟؟؟) نگفته بودم؟؟؟؟
اونوقت میشه دو خاطره با الجرنون، موش متبرک
سلام.
اول باره آمدم وبلاگتان
داستانهاي جالبي بود
ايشالا باز ميام
ضمنا تصاوير ديده نميشن... از هاستينگ ديگه اي استفاده كنين
استاد عزيز آقاي امرايي
براي من بسيار باعث افتخاره كه نظرشما را در وبلاگم ديدم.نظر مساعد شما در مورد نوشته من آنقدر برايم شادي آور بود كه نمي توانم كلمه اي در توصيف آن به كار ببرم.من هميشه عاشق ترجمه هاي شما بوده و هستم.اميدوارم هميشه از نظرات و انتقادات مفيد شما بهره ببرم.
سلام و خسته نباشید.
داستان قشنگی است. اما بعضی جاها فارسی ِ ترجمه را شاید بتوان بهتر و رساتر نوشت. متن ِ زبان ِ اصلی را ندارم ولی مثلاً پاراگراف اول را - بر اساس ِ حدس ِ من از متن ِ زبان اصلی - شایداینطور هم بتوان نوشت:
"هنری دابینز هم پسر خوبی بود و هم یه سرباز عالی.اما قلب ِش کف ِ دستِش بود.گوشه و کنایه حالیش نمیشد.خیلی جورها مثل ِ خود آمریکا بود: درشت، پرزور و خوشطینت.شکمَش دو پرده چربی اضافهداشت...."
سلام آقای امرایی
میدانيد داستان پنهانی خواندن يعنی چه؟
من هميشه کارم شده است دور از چشم رييس شرکت داستان خواندن. نمی دانيد چه کيفی دارد. حالم را جا می آورد.شاد باشيد
سلام! از سلاسست ترجمه شما که بگذریم می رسیم به طنزی که خیلی زیبا در آخر داستان خودش را نشان می دهد و حسی را که باید منتقل می کند دست مریزاد! راستی من برایتان ایمیل زدم و سئالی را پرسیده بودم ولی از شما جوابی دریافت نکردم! شاد باشی
چشم.
salam
sharmandeh kardid.rasti chera ax ha baz nemisheh ?
گرفتم الجرنون رو. سپاس بسیار که به من سپردیدش. چه یادها که زنده نمیکنه این الجرنون....
آقای امرايی :
می خواستم اگر ممکن باشد وبلاگ شما را به وبلاگ خودم لينک کنم.
اگر جواب اجازه دادن يا ندادنتان را به من بدهيد ممنون ميشوم
مجددا سلام. یادم رفت که بگم پیش خانم صالحی یه پاراگراف و مقادیری طرح و کارت پاراگراف گذاشتم. کار یه سری از دوستامه. خودانگیخته است و داره کم کمک پا می گیره. نگاهی کنید بدک نیست، ممنون میشم.
سلام بسیار خوشحالم از آشنایی با اینجا ...لینک شما با افتخار افزوده شد ...سر فرصت ترجمه ها را می خوانم ...قربانت
کاش یکی از این طلسم ها با همین طنز این اطراف بود.
آقاي امرايي عزيز سلام. خسته نباشيد.
كي اين وبلاگ جديدرا باز كردين...خيلي جالبتره ..بخصوص اون عكسي كه بالاي صفحه است.....اون همه كتاب و اونهمه سايه و تصوير.....آدمهايي كه ما رو به فكر كردن تشويق مي كنند و مي برندمان توي يه دنياي ديگه.......هميشه سالم و سربلند باشيد.
در بعد از کلی گشتی دن در پیدایی شدی ...خوش به حالمی
سلام و من بودم که همین حالا دارم می خونم این کلمات و ...
جناب آقاي امرايي.اين عنوان خيلي اندازه تر است تا آن يكي"نگاه انتقادي اسدالله امرايي به ادبيات ايران"بالاخره اين دنيا دارد به سمت اندازه بودن جلومي رود.
سلام . فقط خواستم منزل نو را تبریرک بگویم. زیاده عرضی نیست . به خانواده محترم هم سلام برسانید.
Post a Comment