لن سامانتا چانگ
مترجم: اسدالله امرايي
آقاي تائو سر زنش را خورده بود، اما اين قضيه به قول خودش چندان اهميتي نداشت. اعتقاد داشت وقتش كه برسد، در آن دنيا پيش زنش ميرود. هر روز روي صندلياش مينشست و انتظار ميكشيد. نور زمستاني آفتاب كاشيها را يكييكي ميشمرد. عصرهاي جمعه كه به ديدن او ميرفتم، چشمهاي آب مرواريد آوردهي آبي به رنگ چيني نگاهم ميكرد و شانه ميانداخت، انگار ميخواست بگويد: «چرا به ديدن من ميآيي؟ ميلي به غذا ندارم.»
تصور نميكردم شك كند چرا اين قدر كنار او مينشينم. البته ميخواستم چيزي بخورد و جاني بگيرد، اما علت ديگري هم داشتم كه خودخواهانه بود. او كمتر از باقي ساكنان آنجا اذيتم ميكرد، زيرا اتاقش هيچوقت بو نميداد. در سن هشتادوپنج سالگي با چهلوچهار كيلو وزن بنيه جواني را داشت. بوي آدمي را نميداد كه از تو ميپوسد. هواي دور و بر تخت او پاك و تميز بود.
يك روز عصر دلگير اواسط دسامبر پرسيدم: «دايان شين هم نميخوري؟ يك رستوران تازه توي خيابان كانال باز شده كه بهترين غذاهاي گياهي را درست ميكند. عين غذاي راهبها.»
«غذاي راهبها به درد عمهشان ميخورد.»
هيچ كدام از چينيهاي خانهي بازنشستگان كليساي من مثل آقاي تائو بدغذا نبودند. با آنها كه حرف ميزدم ميفهميدم چه چيزهايي كم دارم: از مركز شهر چيزهايي ميخريدم و غذاي آنها را كامل ميكردم. بعضي از آنها در سوئيتهايي ميماندند كه آشپزخانه داشت و توفوي تازهي من را كم داشتند. بعضيها هم گاهي سفارش ميدادند كه از بيرون بر فروشيها خوراك خرچنگ بگيرم. سفارشهاي آنان را ميگرفتم و با عجله راه ميافتادم. در مسير برگشت باقطار كيسهي خريد در دست احساس ميكردم مفيد هستم و خوشحال بودم.
«چاي سبز هم نميخواهيد؟»
«همه چيزهايي كه لازم دارم در خانه هست.»
دور و بر اتاق را نگاه كردم. روي ديوار تقويمي قمري آويزان بود كه روزهاي تعطيل را به رنگ قرمز نوشته بودند، تقويم را هر سال بانگ زي دونگ هديه ميداد. قفسهي بالاي ميز هم فقط يك انجمن دو زبانهي درشتخط بود. كنار دمپاييهاي چرمياش يك جفت دمپايي كوچكتر به رنگ قرمز قرار داشت كه گلهاي بنفشه و شمعداني را روي آن سوزندوزي كرده بودند. و من هيچوقت دربارهي آنها چيزي نپرسيدم.
گفت: «مطمئنم خودت ميتواني توي خانه غذاي خوبي بخوري.»
وقتي روبرگردانم، صليب كوچكي را مقابل صندلي او ديدم كه به ديوار كوبيده بود و تازماني كه در را نميبستي ديده نميشد.
«چرا جواب نميدهي؟»
گفتم: «من خيلي اهل خوردن نيستم. آشپزم.»
«براي كي آشپزي ميكني؟»
«براي شوهرم، آن وقتها كه با من زندگي ميكرد.»
«الان كجاست؟»
نميدانستم. سه سال پيش در يك صبح سرد و آفتابي اواخر نوامبر بيآنكه حرفي بزند خانه را ترك كرده بود. تازه يك قابلمه لوبيا قرمز پخته بودم. او كاسهي خالي و قاشق چينياش را جا گذاشته بود.
غذاهاي زيادي براي او درست ميكردم. وقتي جوان بوديم ساعتها وقت ميگذاشتم كه دلمه درست كنم، دلمههايي قد تخم كبوتر. توي آن آب مزه ميزدم كه زير دندان مزه ميكرد. فلفل قرمز پاييزه را چنان دقيق برش ميدادم و ميپختم كه مزهشان عوض نميشد. در سالهاي بعد، وقتي شوهرم كم حوصله شد برايش جوجه آبپز با قلم خوك درست ميكردم توي قابلمهي سفالي كه از مادرم رسيده بود. دندهي تازه را با سير و زنجبيل و شيرهي تازه اقاقيا ميپختم. چهطور ممكن بود كه اين همه سال براي او آشپزي كرده باشم و ندانم چه چيزي دوست دارد؟
آقاي تائو روي صندلياش جابهجا شد و گفت: «من از غذا حالم به هم ميخورد.»
لحن صدايش تلخ و گزنده بود و گرسنه.
پرسيدم: «چرا اين حرف را ميزنيد؟ همين كه الان سالم و قبراق هستيد براي اين است كه خوب خوردهايد.»
«من بردهي غذا بودم.»
با عصبانيت گفت: «آن خوراك دل. آن گوشت خوك زنجبيلي. آن آش. آن سوپي كه با سينهي مرغ ميپخت كه خوشمزه شود. آن شيرينيهاي زنجبيلي و فلفلهاي دلمهاي باريك كه با كاردي ميبريد كه خودم برايش تيز ميكردم. سفيد تخممرغ تازه كه حلقهحلقه ميبريد. مرا ميبست به پروتئين كه جوان نگه دارد. حالا يك نگاه به من بينداز. اين همه عمر كردهام همهاش بهخاطر مراقبتهاي او. ديگر او را نميبينم.»
آن وقت ديگر حرف نزد. فكر ميكنم يادش رفته بود كه من آنجا هستم. سكوتي طولاني بود و من به آرامي بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم.
مترجم: اسدالله امرايي
آقاي تائو سر زنش را خورده بود، اما اين قضيه به قول خودش چندان اهميتي نداشت. اعتقاد داشت وقتش كه برسد، در آن دنيا پيش زنش ميرود. هر روز روي صندلياش مينشست و انتظار ميكشيد. نور زمستاني آفتاب كاشيها را يكييكي ميشمرد. عصرهاي جمعه كه به ديدن او ميرفتم، چشمهاي آب مرواريد آوردهي آبي به رنگ چيني نگاهم ميكرد و شانه ميانداخت، انگار ميخواست بگويد: «چرا به ديدن من ميآيي؟ ميلي به غذا ندارم.»
تصور نميكردم شك كند چرا اين قدر كنار او مينشينم. البته ميخواستم چيزي بخورد و جاني بگيرد، اما علت ديگري هم داشتم كه خودخواهانه بود. او كمتر از باقي ساكنان آنجا اذيتم ميكرد، زيرا اتاقش هيچوقت بو نميداد. در سن هشتادوپنج سالگي با چهلوچهار كيلو وزن بنيه جواني را داشت. بوي آدمي را نميداد كه از تو ميپوسد. هواي دور و بر تخت او پاك و تميز بود.
يك روز عصر دلگير اواسط دسامبر پرسيدم: «دايان شين هم نميخوري؟ يك رستوران تازه توي خيابان كانال باز شده كه بهترين غذاهاي گياهي را درست ميكند. عين غذاي راهبها.»
«غذاي راهبها به درد عمهشان ميخورد.»
هيچ كدام از چينيهاي خانهي بازنشستگان كليساي من مثل آقاي تائو بدغذا نبودند. با آنها كه حرف ميزدم ميفهميدم چه چيزهايي كم دارم: از مركز شهر چيزهايي ميخريدم و غذاي آنها را كامل ميكردم. بعضي از آنها در سوئيتهايي ميماندند كه آشپزخانه داشت و توفوي تازهي من را كم داشتند. بعضيها هم گاهي سفارش ميدادند كه از بيرون بر فروشيها خوراك خرچنگ بگيرم. سفارشهاي آنان را ميگرفتم و با عجله راه ميافتادم. در مسير برگشت باقطار كيسهي خريد در دست احساس ميكردم مفيد هستم و خوشحال بودم.
«چاي سبز هم نميخواهيد؟»
«همه چيزهايي كه لازم دارم در خانه هست.»
دور و بر اتاق را نگاه كردم. روي ديوار تقويمي قمري آويزان بود كه روزهاي تعطيل را به رنگ قرمز نوشته بودند، تقويم را هر سال بانگ زي دونگ هديه ميداد. قفسهي بالاي ميز هم فقط يك انجمن دو زبانهي درشتخط بود. كنار دمپاييهاي چرمياش يك جفت دمپايي كوچكتر به رنگ قرمز قرار داشت كه گلهاي بنفشه و شمعداني را روي آن سوزندوزي كرده بودند. و من هيچوقت دربارهي آنها چيزي نپرسيدم.
گفت: «مطمئنم خودت ميتواني توي خانه غذاي خوبي بخوري.»
وقتي روبرگردانم، صليب كوچكي را مقابل صندلي او ديدم كه به ديوار كوبيده بود و تازماني كه در را نميبستي ديده نميشد.
«چرا جواب نميدهي؟»
گفتم: «من خيلي اهل خوردن نيستم. آشپزم.»
«براي كي آشپزي ميكني؟»
«براي شوهرم، آن وقتها كه با من زندگي ميكرد.»
«الان كجاست؟»
نميدانستم. سه سال پيش در يك صبح سرد و آفتابي اواخر نوامبر بيآنكه حرفي بزند خانه را ترك كرده بود. تازه يك قابلمه لوبيا قرمز پخته بودم. او كاسهي خالي و قاشق چينياش را جا گذاشته بود.
غذاهاي زيادي براي او درست ميكردم. وقتي جوان بوديم ساعتها وقت ميگذاشتم كه دلمه درست كنم، دلمههايي قد تخم كبوتر. توي آن آب مزه ميزدم كه زير دندان مزه ميكرد. فلفل قرمز پاييزه را چنان دقيق برش ميدادم و ميپختم كه مزهشان عوض نميشد. در سالهاي بعد، وقتي شوهرم كم حوصله شد برايش جوجه آبپز با قلم خوك درست ميكردم توي قابلمهي سفالي كه از مادرم رسيده بود. دندهي تازه را با سير و زنجبيل و شيرهي تازه اقاقيا ميپختم. چهطور ممكن بود كه اين همه سال براي او آشپزي كرده باشم و ندانم چه چيزي دوست دارد؟
آقاي تائو روي صندلياش جابهجا شد و گفت: «من از غذا حالم به هم ميخورد.»
لحن صدايش تلخ و گزنده بود و گرسنه.
پرسيدم: «چرا اين حرف را ميزنيد؟ همين كه الان سالم و قبراق هستيد براي اين است كه خوب خوردهايد.»
«من بردهي غذا بودم.»
با عصبانيت گفت: «آن خوراك دل. آن گوشت خوك زنجبيلي. آن آش. آن سوپي كه با سينهي مرغ ميپخت كه خوشمزه شود. آن شيرينيهاي زنجبيلي و فلفلهاي دلمهاي باريك كه با كاردي ميبريد كه خودم برايش تيز ميكردم. سفيد تخممرغ تازه كه حلقهحلقه ميبريد. مرا ميبست به پروتئين كه جوان نگه دارد. حالا يك نگاه به من بينداز. اين همه عمر كردهام همهاش بهخاطر مراقبتهاي او. ديگر او را نميبينم.»
آن وقت ديگر حرف نزد. فكر ميكنم يادش رفته بود كه من آنجا هستم. سكوتي طولاني بود و من به آرامي بلند شدم و از اتاق بيرون رفتم.
19 comments:
salam ostad.khoob hastid.modatist bande navazi nemikonid?
آقاي امرائي عزيز،طبق معمول زيبا .يك سوال جلد پنجم بيست نويسنده شصت داستان منتشر ميشه؟ كي؟ممنون
salam inja shayad be nodrat jaii ast ke nemisheh az khob bodan ya bad bodanesh harf zad chon to khobi on shaki nist vali ye chiz in ax kieh shabih khahar khanom baradaram ast nakoneh ax oneh?
آقاي امرايي سلام
دست شما درد نكند هر چند هنوز جوراب شلواري چيز ديگري است
بعضيها هم گاهي سفارش ميدادند كه از بيرون بر فروشيها خوراك خرچنگ بگيرم.
اين خط را نميفهمم "برفروشي ها " دستفروش ها هستند؟
بیرون بر فروشی به رستوران هایی می گویند که غذا را در محل سرو نمی کنند.قدیم ها که ظرف یک بار مصرف وپیک مد نشده بود.خانه شاگردها و پادوهای مغازه ها می رفتند و با قابلمه صف می ایستادند و غذا می گرفتند.برخی هم شهرت زیادی کسب کرده بودند.از جمله بیرون بر فروشی های معروف تهران به رستوران هانی در میدان قیام فعلی می توان اشاره کرد
جلد 5 مجموعه 20 نویسنده 60 داستان مجوز گرفته و در چاپخانه است.انشالله تا اوایل مهر آماده شود.
خیلی لذت بردم
ممنون
:)
داستان قشنگی بود
movafegham ke joorab shalvari ye chize dige bood. garche inam khoob bood.
سلام خدمت استاد عزیز
امید وارم سلامت باشید
از آن جا که به نظر من شما یکی از بهترین مترجم های کشور هستید
از شما سوالی داشتم
برای آنکه بفهمیم داستانی ترجمه شده
است یا نه چه کار باید کرد؟
اگر ممکن است اسم چند نفر از مینیمالیست های معروف را معرفی کنید؟
چند داستان کوتاه از نویسندگانی که خودتان به عنوان نویسده بزرک قبول دارید را به من معرفی کنید؟
پیشا پیش از لطف و عنایت شما تشکر می کنم
ارادتمند شما؛ حامد سلیمان تبار
استاد گرانقدر سلام:
خواستم بخاطر گفتگوي شجاعانه و صادقانه ي شما با ((مهر)) به شما تبريك بگويم.
موفق و سلامت باشيد... ياحق/
سلام همه رو خوندم "آقای حقوق" از همه شون به نظرم قشنگتر بود
sallam be webloge man sar mizanid?!
http://gahshomar.mihanblog.com
چیزی
ندارم که به زخم هایت
مرحمی
بخشد .
هیچ
نگو...
کدام رنج ،
این
روایت خواب آلوده تو
ازشبانه های بی ماه
که بی رویت صبح
هر دم
روز می شود
و شرمگین
شب می شود ،
زمزمه کن
همان واژه کهنه مهربانی،
بگو
همان
واژه کمرنگ
رفتن
Asad:
I read your comment in my blog. I am glad you found my story interesting. It's translated from the Spanish by a Japanese man. Isn't that peculiar? If you ever like to translate one of my stories into Farsi, you are welcome to. We can talk about it.
Greetings from Mexico,
Liliana V. Blum
Dear Asad:
You can write me to lilianablum@gmail.com
There are also some other stories of mine (in English, already) in the web. I'd better wait for you to write me, then. :-)
Dear Asad,
I'm Hilda, Toshiya Kamei's wife. Toshiya is translating Ms. Blum into English. Therefore, he has the English rights. So if you're translating her stories from the English version you need his permission. If you need his email, please email me to venzorhilda@yahoo.com and I'll give you his email address.
Best,
سلام استاد. به منم سر بزنید لطفا. راستی خوشحال می شم لینک بدهید
رازی
ناگشوده
می مانی
تکرار بی حوصله
دیوار ها
و
شمردن ثانیه های که
در خمیازه
ساعت ها
جاری می شوند
آنسو
نشسته ای
بی گشودن روزنه ای اندک
که ترا
زه
انجماد لحظه
شروع و
پایان فصل های بی کشت
رها
کند
دریغ
بی مهتاب پنجره
و
بی
زاری جیرجیرک های
عاشق
بر شانه ات
رازی
ناگشوده
می مانی
Post a Comment