توقف كوتاه
هيتر اي فلمينگ(H. A. Fleming)
اسدالله امرايي
اشاره:هيتر اي فلمينگ همراه با شوهرش در نيويورک زندگي مي کند.آثارش را در راد يو ملي مي خواند و در برخي از نشريات نظير بارسلونا ريويو ،مجله ي کارو،ورد رايوت،فصلنامه ي اسموک لانگ و ساير نشريات منتشر کرده.درنخستين مسابقه ي سالانه داستان نويسي مجله ي بمب به مر حله نهايي راه یافت داستان حاضر با اطلاع و اجازه ی نویسنده به فارسی ترجمه شده است..
من جسد را پيدا كردم.يكي از دخترهاي محل بود،اما از آن هايي كه من مي شناختم نبود.ببين ،دوست دارم فيلم هاي جنايي تلويزيون كه دير وقت نشان مي دهند تماشا كنم و وقتي سوار هواپيما مي شوم رمان در پيت بر مبناي جنايات واقعي بخوانم، به همين علت وقتي جنازه ي برهنه رنگ باخته را با برگ هاي خيس مرده كه به آن چسبيده بود پيدا كردم آن قدر ها هم كه خيال مي كنيد تكان نخوردم.نايستادم كه گزارش كنم،مي دانستم چه اتفاقي مي افتد،اما خوب چه كنم كه تلفن همراهم باتري خالي كرده بود و از آن گذشته ديرم شده بود و بايد به محل كارم در كافه مك گي مي رسيدم.
ميان بر از زمين هاي پشت بازار مي رفتم كه چيزي را دم حوضچه ي فاضلاب ديدم.يك پا كه از لاي علف ها بيرون زده بود.نگران نباشيد فقط يك پا نبود،ران سفيد كشيده اي بود و يكي ديگر را هم وقتي جلوتر رفتم ديدم.مي دانستم كه صحنه ي جنايت اينجا نبوده.از كجا؟خوب خوني دور و بر نپاشيده بود و نشانه ي درگيري هم به چشم نمي خورد.خوب اينجا حوضچه ي فلضلاب و زباله بود و به اين زودي كشف نمي شد.خيلي مهم است .قاتل مي توانست جنازه را زير خاك كند يا جنازه را از ماشين خودش بيرون بيندازد و توي پاركينگ تا همه ببينند.نه اين كار را نكرد و چند روزي به خودش استراحت داد،سرانجام نتيجه ي كارش را در روزنامه ها مي ديد.معمولا به اين جور محل هاي دفع زباله مي آيند تا ببينند چه كرده اند.
مي دانستم كه بعد از اتمام كارم توي بار بر مي گردم.تمام مدتي كه براي مشتري ها مشروب مي ريختم به جنازه فكر مي كردم.
نشانه هاي انسداد شريان حياتي بر گردن و مچ دست ها.نوار چسب بر دهان .ضربه هاي متعدد كارد كه عامل اصلي مرگ بود اما تعداد ضربه ها آنقدر نبود كه نفرت قاتل را نسبت به قرباني آشنا نشان دهد.
سعي كردم با لاس زدن با دخترها و به خاطر سپردن نوشابه هايي كه دوست دارند سرم را گرم كنم ،اما مدام به وضع جنازه فكر مي كردم كه طاقباز ولو بود و دست روي چشم گذاشته بود كه نور تند چشمانش را نزند.درست مثل آدمي كه روز يكشنبه تا لنگ ظهر مي خوابد.
وقتي مي خواستم بيرون بروم صاحب كارم مچم را گرفت و پرسيد حالم خوب است يا نه.گفتم خوبم.انعام هايي كه گرفته بودم لاي كمربند شلوار جين چپاندم و رفتم بيرون.
لاي علف هاي بلند خيس كه مي رفتم اميدوار بودم كس ديگري پيدايش نكرده باشد.مي دانم خيلي وحشتناك به نظر مي رسد ، اما چه اهميتي داشت كه شب آن جا مي ماند.فرض كنيد كه ديرم نشده بود و ميان بر نمي رفتم و جنازه را نمي ديدم،فرض كنيد دانشكده را تمام كرده بودم و حالا در نيويورك كار مي كردم،خوب جنازه همان جا مي ماند تا يكي ديگر پيداش كند،شايد هم ماه ها مي گذشت و گوشت تجزيه مي شد و با خاك مي آميخت و دي ان اي زير ناخن ،الياف طناب و تكه هاي مو كه از ريشه در آمده بود زيرخاك مي پوسيد.فكر اين ها را كه بكنيد يكي دو سه ساعت خيلي اهميت ندارد،نه؟
به جنازه نگاه مي كردم كه صداي نزديك شدن يكي را شنيدم.خود مرده بود.مطمئن بودم.به چشم هاش نگاه كردم.از نگاهش فهميدم همان نگاهي بود كه كه لاي صفحه هاي سياه و سفيد كتاب و صفحه ي رنگي تلويزيون به من خيره مي شد.هيچ چيزي حس نكردم.
نمي دانستم چه كنم،پاي جنازه ايستادم و صبر كردم.به مرده كه نگاه كردم يك جورهايي با هم ساختيم،او مرا زنده مي گذاشت و من هم بي خيال ماجرا..اين قضيه مال دو سال پيش بود .اما موقع سفر كتابي در باره قتل هاي زنجيره اي خريدم كه بخوانم و دوباره صورت او را ديدم.تصویرش شطرنجي بود.پاراگراف مربوط به او را خواندم و خواندم.مي خواهي خودت بخواني؟بيا اين را نگه دار، بگذار ببينم كتاب را يك
هيتر اي فلمينگ(H. A. Fleming)
اسدالله امرايي
اشاره:هيتر اي فلمينگ همراه با شوهرش در نيويورک زندگي مي کند.آثارش را در راد يو ملي مي خواند و در برخي از نشريات نظير بارسلونا ريويو ،مجله ي کارو،ورد رايوت،فصلنامه ي اسموک لانگ و ساير نشريات منتشر کرده.درنخستين مسابقه ي سالانه داستان نويسي مجله ي بمب به مر حله نهايي راه یافت داستان حاضر با اطلاع و اجازه ی نویسنده به فارسی ترجمه شده است..
من جسد را پيدا كردم.يكي از دخترهاي محل بود،اما از آن هايي كه من مي شناختم نبود.ببين ،دوست دارم فيلم هاي جنايي تلويزيون كه دير وقت نشان مي دهند تماشا كنم و وقتي سوار هواپيما مي شوم رمان در پيت بر مبناي جنايات واقعي بخوانم، به همين علت وقتي جنازه ي برهنه رنگ باخته را با برگ هاي خيس مرده كه به آن چسبيده بود پيدا كردم آن قدر ها هم كه خيال مي كنيد تكان نخوردم.نايستادم كه گزارش كنم،مي دانستم چه اتفاقي مي افتد،اما خوب چه كنم كه تلفن همراهم باتري خالي كرده بود و از آن گذشته ديرم شده بود و بايد به محل كارم در كافه مك گي مي رسيدم.
ميان بر از زمين هاي پشت بازار مي رفتم كه چيزي را دم حوضچه ي فاضلاب ديدم.يك پا كه از لاي علف ها بيرون زده بود.نگران نباشيد فقط يك پا نبود،ران سفيد كشيده اي بود و يكي ديگر را هم وقتي جلوتر رفتم ديدم.مي دانستم كه صحنه ي جنايت اينجا نبوده.از كجا؟خوب خوني دور و بر نپاشيده بود و نشانه ي درگيري هم به چشم نمي خورد.خوب اينجا حوضچه ي فلضلاب و زباله بود و به اين زودي كشف نمي شد.خيلي مهم است .قاتل مي توانست جنازه را زير خاك كند يا جنازه را از ماشين خودش بيرون بيندازد و توي پاركينگ تا همه ببينند.نه اين كار را نكرد و چند روزي به خودش استراحت داد،سرانجام نتيجه ي كارش را در روزنامه ها مي ديد.معمولا به اين جور محل هاي دفع زباله مي آيند تا ببينند چه كرده اند.
مي دانستم كه بعد از اتمام كارم توي بار بر مي گردم.تمام مدتي كه براي مشتري ها مشروب مي ريختم به جنازه فكر مي كردم.
نشانه هاي انسداد شريان حياتي بر گردن و مچ دست ها.نوار چسب بر دهان .ضربه هاي متعدد كارد كه عامل اصلي مرگ بود اما تعداد ضربه ها آنقدر نبود كه نفرت قاتل را نسبت به قرباني آشنا نشان دهد.
سعي كردم با لاس زدن با دخترها و به خاطر سپردن نوشابه هايي كه دوست دارند سرم را گرم كنم ،اما مدام به وضع جنازه فكر مي كردم كه طاقباز ولو بود و دست روي چشم گذاشته بود كه نور تند چشمانش را نزند.درست مثل آدمي كه روز يكشنبه تا لنگ ظهر مي خوابد.
وقتي مي خواستم بيرون بروم صاحب كارم مچم را گرفت و پرسيد حالم خوب است يا نه.گفتم خوبم.انعام هايي كه گرفته بودم لاي كمربند شلوار جين چپاندم و رفتم بيرون.
لاي علف هاي بلند خيس كه مي رفتم اميدوار بودم كس ديگري پيدايش نكرده باشد.مي دانم خيلي وحشتناك به نظر مي رسد ، اما چه اهميتي داشت كه شب آن جا مي ماند.فرض كنيد كه ديرم نشده بود و ميان بر نمي رفتم و جنازه را نمي ديدم،فرض كنيد دانشكده را تمام كرده بودم و حالا در نيويورك كار مي كردم،خوب جنازه همان جا مي ماند تا يكي ديگر پيداش كند،شايد هم ماه ها مي گذشت و گوشت تجزيه مي شد و با خاك مي آميخت و دي ان اي زير ناخن ،الياف طناب و تكه هاي مو كه از ريشه در آمده بود زيرخاك مي پوسيد.فكر اين ها را كه بكنيد يكي دو سه ساعت خيلي اهميت ندارد،نه؟
به جنازه نگاه مي كردم كه صداي نزديك شدن يكي را شنيدم.خود مرده بود.مطمئن بودم.به چشم هاش نگاه كردم.از نگاهش فهميدم همان نگاهي بود كه كه لاي صفحه هاي سياه و سفيد كتاب و صفحه ي رنگي تلويزيون به من خيره مي شد.هيچ چيزي حس نكردم.
نمي دانستم چه كنم،پاي جنازه ايستادم و صبر كردم.به مرده كه نگاه كردم يك جورهايي با هم ساختيم،او مرا زنده مي گذاشت و من هم بي خيال ماجرا..اين قضيه مال دو سال پيش بود .اما موقع سفر كتابي در باره قتل هاي زنجيره اي خريدم كه بخوانم و دوباره صورت او را ديدم.تصویرش شطرنجي بود.پاراگراف مربوط به او را خواندم و خواندم.مي خواهي خودت بخواني؟بيا اين را نگه دار، بگذار ببينم كتاب را يك
جايي توي كيفم گذاشته ام.
27 comments:
پاراگراف اول همه اش فكر مي كردم موضوع داستان خيلي كليشه و تكراريه اما از وسطهاش نظرم كاملا بر عكس شد هر چند چندان سوژه و حرف جديدي نبود اما مگر قرار است هميشه حرفهاي جديد بزنيم ؟ سوژه محدودند و نگاه ها متفاوت و عجب نگاهي بود نگاه هيتر اي فلمينگ
با مطلبي با عنوان فاجعه به روزم و با افتخار شما را ادد نموده ام
خوب است که می نویسی دوست.
رمان 123 صفحه ایی « ... آدمیان که در ... » نوشته مظاهرشهامت بوسیله نشر فرهنگ ایلیا منتشر شد . علاقمندان می توانند برای تهیه آن ، با شماره تلفن 01313224705 نشر ایلیا
یا با شماره 09144521345 با نویسنده تماس بگیرند .
سلام جناب آقای امرائی عزیز
عکسهای جلسه مجله آئین را اینجا گذاشتهام. اگر خواستید نگاهی بیاندازید.
http://www.norouzi.mihanblog.com/More-112.ASPX
با احترام
روشن نوروزی
Dear Mr.Amraee,
It is a pleasure that we have a good translator with nice picks.It is really a good and well crafted piece of literary fiction.Please give our best regards to Mrs.Fleming as well.
Fariba Kahni
Dear Mr.Amraee,
It is a pleasure that we have a good translator with nice picks.It is really a good and well crafted piece of literary fiction.Please give our best regards to Mrs.Fleming as well.
Fariba Kahni
very nice
درود بر آقای امرایی عزیز
واقفم که خطاب به مترجم برجسته و زبده ای می نویسم . برای دوست نویسنده ی ایرانی و فارسی زبانی که در خارج از ایران زندگی می کند و به زبان انگلیسی و فارسی داستان می نویسد، داستان کوتاه «حریر کشمیر ساشیمی» را می خواندم و به تقاضای او به جستجوی متن اصلی داستان پرداختم که به دلیل سال ها دوری عادت کرده که متون اصلی را هم بخواند.در مطابقه ی متن اصلی و متن ترجمه شده نکته ای از ذهنم گذشت که اگر شما آن را بررسی کنید سپاسگزار می شوم به این دلیل که خود نیز اطمینانی به صحت این فکر ندارم.« تصویر خودش را در آینه ی مطلای اتاق پرو مجسم می کند.توی خیاط خانه بی نقص است.توی لباس مارك آرمنی معصوم است ». به نظرم رسید شاید که به جای "خیاط خانه" مارک
«کوتور/کوتوق/ Hot couture » صحیح باشد . این مارک نیز تولیداتی نظیر پوشاک و لوازم آرایش دارد و به گمانم
از شعبات مارک «Givency» باشد
اصل متن: She conjures the image of herself reflected in a gilded fitting-room mirror She is flawless in couture. She is immaculate in Armani.
http://absinthe-literary-review.com/archives/contrib18.htm#Carolyn
با تشکر از حسن انتخاب شما برای برگزیدن داستانی که به شیوه ای متفاوت و جذاب نگارش یافته بود و ترجمه های خوبتان
امشب يكي از بهترين دوستانم زنگ زد :
سلام تيرداد
سلام . ..
حالت چطوره ؟
خوبم مرسي
و …
تيرداد تو كه خيلي وقت ِ نيستي !
تيرداد هميشه كنار كشيدن بهترين راه نيست !
اگر اين كه بي سر وصدا وبلاگت را به روز كني كنار كشيدن است
يا خبر به روز شدن را براي تمام وبلاگ ها نفرستادن كنار كشيدن است
آيا غير فعال بودن نظرات يعني كنار كشيدن و فحش ناموسي خوردن يعني بودن !…
با يك شعر تازه به روزم و منتظر نظرت : تيرداد راد
(gol)
دوست عزیز سما
از اظهار لطف تان ممنونم.کوتور را به علت این که با حروف کوچک نگاشته بودند به معنای خیاط خانه گرفتم.از یادآوری شما بی نهایت سچاسگزارم.ضمنا لینک مطلب اصلی را زیر متن اضافه کرده ام.با احترام
دورد بر شما جناب اقای امرایی
از روزی که کامنت را نوشتم خودم به موضوعی که شما اشاره کردید فکر کردم و مجددا متن داستان را مرور کردم و متوجه شدم که کوتور با حرف کوچک نوشته شده و ارمانی با حرف بزرگ اغاز شده و پس منظور از کوتور اسم خاص نیست.بابت بی دقتی و عدم توجه از شما عذر میخواهم و از توجه شما و اینکه پاسخم را نوشتید بینهایت سپاسگذارم
ایم به کام
بابت لینک مطلب هم بسیار سپاسگزارم،اصل داستان را همانجا پیدا کردم.باز هم پوزش میخواهم و از شما تشکر میکنم
با سپاس
ایام به کام
دوست عزیز سما
شما خوانندگان خوب و فهیم در واقع چشم دیگر ما مترحمان هستید.به خصوص وقتی دقت می کنید و خطاهای ما مترجمان را یاد آوری می کنید.من خود از این تعامل خوشحالم و امیدوارم ادامه یابد.شمنا عذر می خواهم که پاسخ تان را در این محل می نویسم.راه دیگری نداشتم.باز هم ممنون.
سلام بر جناب استاد امرایی
خیلی خیلی خوشحالم از اینکه وبلاگ شما رو پیدا کردم... همیشه دنبال ترجمه های شما بودیم حالا که چه راحت بهشون دسترسی داریم....
می دونم وقت نمیکنید اما خوشحال میشم به وبلاگ من هم یه سر بزنید...
ممنون
سلام مهربانانه....خوشحالم دوباره وبلاگتومی بينم...نشسته ام کنارگوش ماهی ها/ کور شوم / دریا
به پیرزن ها نگاه می کنم به پیرمردها
به حافظه سردم که نهنگ است
به خواب های دختری که دیروز برایش ودکا آورده ام / به دیداری دوباره امیدوار
سلام عمو اسد
داستان هایی که شما ترجمه می کنید کارهای خوبی هستند .
من که از ترجمه سر رشته ای ندارم
ولی می دونم به کارهایی که مفهوم دارند بیشتر اهمیت می دید
من توی وبلاگم آدرس شما رو لینک کردم
خوشحال می شم شما هم افتخار بدید و منو لینک کنید
در ضمن نه عکس تس کالاگر رو می خوام و نه ریموند کارور
بی زحمت عکس خودتونو برام بفرستید.
برای من شما عزیزتر هستید
با کمال تشکر
تا بعد
عباس پژمان پس از این که با همدستی رضا شکرالهی (مشکوک ترین فرد دنیای مجازی ایران ) بهترین مترجمان کشورمان را مورد اهانت و تحقیر قرار داد حالا دست به دامن تلویزیون شده تا عقده های حسادتش را آن جا خالی کند. این بیمار روانی که کاری جز تخریب چهره های محترم فرهنگ ما ندارد باید از جامعه ادبی طرد شود.
گروه مترجمان جوان
درود بر اقای امرایی گرامی
سپاسگزار و ممنونم از اینکه با وجود کار فاوانی که دارید تا این حد به تعاملات انسانی اهمیت می دهید،برای من این حد نیز جای ارج و قرب دارد.به هر حال ممنونم،محیط سایبر ،جای خوبی برای تبادل نظرهست و این شکل از
ارتباطات برای من کاملا قابل درک شده،لطف و ادب بی اندازه شما را سپاس می گویم
با احترام سما
samaane@gmail.com
روز قلم برشما مبارك باد]
با مطلبي به عنوان " قليان، افزار مرد سالاري " به روزم
بهنظرم
coture
در اینجا خیاطخانه نیست. توضیح بیشتر را در قسمت نظرهای داستان اصلی گذاشتم.
شادباشید.
سلام استاد
مثل همیشه زیبا
امرایی عزیز
امروز (که جمعه شب شما است)تماس گرفتم.شانس شنیدن صدایتان را نداشتم.اینجا هم می آیم اما مثل اینکه من باید بگویم کم کار شدید !!!
سلام جناب امرایی
باعث افتخار هست که نظرتون رو برام نوشتید
مرسی از راهنماییتون
اون نقل قول بود از یه دوست دیگه
به هر حال ممنونم
سلام . چند وقتیه که دارم کوری ساراماگو رو میخونم . با ترجمه شما . هنوز نتونستم درک کنم چرا این کتاب جایزه نوبل برده . خیلی کتابهای دلپذیرتری از نویسنده های گمنام تر خونده م که بسیار زیباتر نوشته شده بودند و این کتاب در مفابل شان یک خصوصیت ناخوشایند دارد : کسالت بار است . راستش بنظرم نویسنده یک ایده هیجان انگیز رو با این نثر ملال اورش حرام کرده .بنظر خودتون شایسته بردن این جایزه با ارزش بود ؟
Post a Comment