Monday, January 21, 2008

گذرنامه


دب اولن اونفرت
اسدالله امرايي


دب اولن اونفرت از داستان نويسان نسل نو امريكاست.داستان‌هايش در مجلات مختلفي مثل هارپرز،پلاشرز،نيويوركر و مجلات ديگر منتشر مي‌شود و در گلچين‌هاي داستاني به كرات آمده است.دانشكاه كانزاس ادبيات خلاقه درس مي‌دهد.نخستين مجموعه داستان ‌شلمل صدو پنجاه داستان او به نام دله دزدي (Minor Robberies)به تازگي منتشر شده است.داستان حاضر با اطلاع و اجازه نويسنده از مجله‌ي اگني(Agni )انتخاب و ترجمه شده است.لينك داستان را مي توانيد ملاحظه كنيد.

از توی اتاق هتلش با باقی وسایل دزدیده بودند. شاید هم اتاق هتل نبود، از خودش توی ترن. یا شاید ترن هم نبود، از توی جعبه قفل شده یا کیف. شاید هم توی هال یا راه پله، شاید اصلا دستش نرسیده بود و او مجبور بود مثل سگی که گم کرده آن را صدا کند. یا شاید یکی داشت که یک سالی نگه می‌داشت، هر نوامبر عوضش می‌کرد تا ده سال. یا ساعت‌ها توی سالن ترانزیت می‌نشست و آن را در دست می‌گرفت.
شاید می‌خواست یکی داشته باشد، اما نداشت، بلکه گم کرده بود یا گم می‌شد. شاید اصلا نداشته، یا نزدیک بود داشته باشد، یا یک نفر داشت، یکی که اسم و قیافه اش شبیه او بود یا یکی که ذهن و مغزش مثل او بود.

نکند آن را به بیگانه‌ای تحویل داده، یا نداده، یا قسم می‌خورد که نداده، یا روی پلی ایستاده بود و از لای انگشت‌هایش سرخورده و توی آب افتاده. برای اینکه نمی‌خواست به وطن برود.
برای اينكه فکرمی‌کرد وطنش همین جاست.

شاید خوب بدتر از این چی می‌خواست بشود؟

برگه آبی دست شویی، اشاره با دست که برو.

یا اينكه با سایر امریکایی‌های غیرامریکایی به قید سوگند به سوال‌های زیر جواب می‌داد. یا اينكه قسم کتبی می‌خورد که دوام بیشتری داشت و شاهد لازم نبود و می‌گفت تا حالا نگرفته، به کسی نفروخته، حق داشتنش سلب نشده، چال نکرده یا به کسی تحویل نداده. به خداوند و اولیا او قسم می‌خورد، مثل خل و چل‌هایی که به طلای خودشان قسم می‌خورند، به شرفش قسم می‌خورد با صدای لرزان آدمی‌شکست خورده، با لب‌های لرزان و چشم‌های رو به آسمان و صلیبی که می‌کشد و ذهنی صاف مثل دستگاه دروغ سنج. آقایان خانم می‌خواهد سوگند بخورد.
به صرب‌ها نداده. به چک‌ها نداده. به نیجریه ای‌ها هم نداده، به‌هاییتی‌ها و آرژانتینی‌ها هم. اگر السالوادوری‌ها داشته باشند کار او نیست. دست خاورمیانه ای‌ها هم نیست.
از او استقبال می‌کنند، وتعلیمی‌اش را به هوا پرت می‌کند.
یا اينكه در جای گرم و نمناک و اندوهباری زیر درختی با برگ‌های مثل کف دست خیس کنار مردی نشست که سیگاربرگی به دهان داشت و می‌گفت نگران نباشد. اگرخیلی ناراحت است، برایش یکی جور می‌کند-امریکایی نه، مکزیکی که بهتر است. پنج هزار دلار آب می‌خورد اسمش را هم توی سیستم وارد می‌کنند. همه دنیا مکزیکی‌ها را دوست دارند. آخرش یکی گیر می‌آورد، اما مهر ورود کوبایی دارد. تقصیر خودش نیست، اما با همچو چیزی نمی‌تواند به امریکا برگردد.

یا نمی‌تواند از احترامی‌ که به آدمی مثل جان وین می‌گذارند برخوردار شود در ریو... که کشتی‌اش به گل نشسته بود به او می‌گفتند. یک تاکسی بگیر، بعد اتوبوس، بعد یک اتوبوس دیگر و بعدش هم یک قایق برو دم عرشه و بگو هر کی مرا به آن طرف ببرد هر چی بخواهد می‌دهم. هرکی هرچی بخواهد. مرا اینجا ول نکنید وسط این گل و شل زیر آفتاب. کاری نکنید دوباره از اینجا بروم و دستبند به دست برگردم و مثل یهودی سرگردان آواره بیابان بشوم.

ورق‌های نشان دارش و این و آنش وسفر دلپذیرش.
دیر یا زود مردی با کت و شلوار می‌گفت، گذرنامةتان را لطف می‌کنید؟ یا خودش سر صف می‌گفت، گذرنامه‌ام کو؟ یا دست می‌کرد توی کیف، یا برمی‌گشت پشت سرش زمین را می‌گشت، یا نه. یا اينكه با قیافه مات غریبه‌ای به آن آقا نگاه می‌کرد که دکمه ضبط را فشار می‌دهد و می‌گويد خیلی خوب، از اول دوباره شروع می‌کنیم. گذرنامه‌تان را چه کردید؟

22 comments:

Anonymous said...

سلام
داستان خوب کوتاه، مثل همه داستان های کوتاه خوب. ممنون.

Anonymous said...

سلام آقای امرایی عزیز
هر وقت به شما سرمی زنم,خدا را شکر می کنم که هنوز هستند کسانی که اجازه و اطلاع نویسنده برایشان مهم است
/
/
همه ما گذرنامه هایمان را گاهی گم می کنیم.این همه تشویش شاید به خاطر رسیدن به مرد کت و شلواری باشد که سئوالش را نمی توانیم جواب بدهیم

Anonymous said...

سلام جناب امرايي. چه‌قدر سخته تو اين بلاگ‌فا كامنت گذاشتن! يه نشاني لطف كنين مي‌خوام براتون كتاب بفرستم. ممنون.
http://2vav.blogfa.com

Anonymous said...

Mehrnoush hastam
kheili mokhlesm.

Anonymous said...

سلام...حالتون خوبه؟ با اجازتون بعد از این هم سر میزنم....انتخاب جالبی بود....

Anonymous said...

چه كسي جوابگوو چه كسي فرياد رس است ؟؟؟؟


یکشنبه مورخ7/11/1386 ساعت 9 شب زنگ در خانه ی آقای بهرامی از بهائیان آباده توسط دو نفر زده می شود.
بعد از2،3 دقیقه آن افراد در را با لگد می کوبند اما چون پشت در بسته شده بوده، ایشان موفق نمی شوند که به داخل خانه بیایند. ناگهان دو دختر چند نفر را که صورتشان را با چفیه پوشانده بودند روی پشت بام می بینند و اعتراض می کنند که در جواب اعتراض چفیه پوشان می گویند:" برید تو! خفه شین!"


دخترها ناگهان می بینند که دیوار بسیار بلند خانه فرو می ریزد و لودری در حال تخریب آن است. همزمان10، 15 نفر با اسلحه وارد منزل می شوند. دخترها که وحشت زده شده بودند، فریاد زنان و گریان به سمت در خروجی خانه فرار می کنند..
ماموران مسلح حدود ساعت 9:45، بعد از تخریب دیوار خانه و بازرسی خانه و گشتن تمامی کمدهای خانه، سریع محل را ترک می کنند

فردای این اتفاق، نامه ای در منزل آقای بهرامی انداخته می شود که مضمون آن چنین است:
بهرامی بهایی، عاشقان امام حسین، میخواهند وجود تو را از آباده پاک کنند، تا دو هفته برای تخلیه ی منزل فرصت داری در غیر این صورت خانه ات با خاک یکسان خواهد شد،


http://jooyya.blogfa

Unknown said...

dorod ostad
mer30 be khjater in ke ba mataleb jalebeton mohit majazi ro ham taskhir kardin
bamehr

Anonymous said...

مدتهاست که می خوانم ترجمه های روان شما را و انتخاب هوشمندانه اتان را درانتخاب داستانها تحسین می کنم
.هر وقت نگاهتان می کنم رد پای زمان را روی خطهای شیطنت آمیز و نگاه شوختان گم می کنم.

N said...

درود

Anonymous said...

سلام آقای امرایی
تازه واردم
خوشحال می شوم سری بزنید.

Anonymous said...

خوب می دانم ...

Anonymous said...

سلام
وبلاگ بسیار پرباری دارین
خوشحال میشم سری هم به من بزنین
قلم شیواتون مستدام!!

Anonymous said...

درود اقای امرایی
انگار من هنوز اندر خم یک کوچه ام و یا شما وقت نداشتید که سری به داستان های من بزنید . به هر حال من مشتاقانه به انتظار شما نشسته ام .
اگر روزی خواستید به کلبه من سری بزنید آدرسش سر راست است : www.storysos.blogfa.com
به امید دیدار شما
سوشیانس

Anonymous said...

salam

khosh hal misham be man sar bezanid

salamat bashid

Anonymous said...

...........................................................
در ناخدا و دریا بخوانید
من چهار مجلد چاپ کرده ام
همخوانی جنگ جنگ تا همراهی پیروزی
اسماعیل
بافتنی ِ امین قضایی یا فرش ایرانی شما
.
.
.

Anonymous said...

آقای امرایی
شما را از سالهای دور و از ترجمه ها و از صحبتی که چند سال پیش داشتیم در باب ترجمه میشناسم وشادمانی دوباره که
در این دهکده ی کوچک خانه ای برای ترجمه و بنفشه ها پیدا کردم

Anonymous said...

سلام اسدخان! خوشحالم که علیرضا بهنام را در دیداری که داشتیم گفت سایت امضا را دیده ای...چه بد جمله ای شد!!! برای امضا دستت را به گرمی می فشارم و منتظرت هستم....قربانت بوالحسنی

Tea said...

Hello,

Thank you for visiting my blog. Canada is a huge country and I`ve never heard of Susan Allen Toth to forward a message to her. Sorry I can`t help you.

tea
xo

Anonymous said...

سلام
مصاحبه با خانم مریم حسینیان در هرانک

Anonymous said...

امضا قشنگی دارید...همین

alijanvand said...

استاد سلام.قلمت همیشه پر توان باد. ارادت مارا بپذیر.

Anonymous said...

سلام

کانون ادبیات داستانی با داستان و دو نگاه بر مجموعه داستانی"طبیعت زنده چند بانو

از نویسنده معاصر"کیارنگ علایی"به روز است

منتظر حضور و یادداشت سبزتان
نیره نورالهدی