النا آرائوخو(كلمبيا)
اسدالله امرايي
نامهي سرگشاده
بوع! الويرا حس ميكند هوا سنگينتر شده، نور چراغها هر لحظه روشنتر ميشود. هوا دم كرده و هر لحظه كه ميگذرد خفهتر ميشود. سكوت سنگيني است. حالا كه به فكر حرفهاي مارتين درباره اوآيتي ميافتد و نقض مواد 85 كنوانسيون و مواد 86 و 87 و 89 را به ياد ميآورد، سرش گيج ميرود، همان خبرنگاري كه دربارهي پروندهي اعترافات يكي از زندانيهاي پرسيده بود كه سرش را پوشانده بودند، بعد با باتوم به سرش ميزدند. چند ساعت از مچ آويزانش كرده بودند و در همان حال تهديد ميكردند و كتك ميزدند. جلو چند نفر لختش كرده بودند كه سرشان پوشيده بود و روي يك پا ايستانده بودند. و پاي ديگرشان را از لاي دستهاي دستبند زدهشان رد كرده بودند. بلي درست است دانشجويي هم كه الان به مكزيك تبعيد شده ميگفت كه توي اين وضع نگه ميداشتندش. بعد هم كشيدند تو و كلاه خودي روي سرش گذاشتند چپ و راست او را ميزدند تا آنكه به زمين افتاد باز هم زدند. توي شكم و كمرش يكي ميكوبيد، يكي لگد ميزد و يكي ديگر هم گوشت تنش را ميكند. يكي هم دست او را ميپيچاند و از پشت بالا ميآورد و همان موقع كلهاش را به عقب ميكشيد.
آنها مردم را شكنجه ميدهند! نميتوانند منكر شوند! الويرا خواست يكباره داد بكشد. اما توي آن مبل راحتي لم داده. با موهاي تازه درست كرده و كت و دامن تنگ سفارشي را به تن كرده و او را آقاي رئيسجمهور صدا ميكند و آماده است تا فرمايشهاي عاليجناب را به فرانسه ترجمه كند. با صدايي سرد و كشدار كه انگار از سق صاحب صدا به زور كنده ميشد حرف ميزد و مثل نوار ضبط صوت باتري تمام كرده ميگفت:«هي ي ي ي ي چ زنداااااني سي ي ي ي ياسي ندااارري ي ي م.»
بعد هم آنهايي كه ته اتاق نشسته بودند لبخند تاييدآميزي برلب آوردند، آدمهايي كه گوش تا گوش نشسته بودند و به حرفهاي كميتهي كلمبيا گوش ميدادند. الويرا احساس حماقت ميكرد و به ديوارهاي مخملكوب هتل اينتركنتينانتال چشم دوخت. چهار كارآگاه سوئيسي، دوتا از آمريكاي لاتين، يك افسر ارتش كلمبيا و يكي از نيروي دريايي و سفير خپل و سرخرو و كچل در آنجا بودند كه از ديدن او حالش بد شده بود و بفهمي بنفهمي دستهايش ميلرزيد. توي سرسراي هتل به او برخورد: «الويريتا، الويريتا! تو هم قاطي اينها شدي»؟ البته سفير يوخنيو بِلِس بود و فوراً او را به جا آورد. اگر نميشناخت جاي تعجب بود. آنها توي يك محل بزرگ شده بودند، توي خيابان پوبلادو. بلس بهترين دوست برادرش بود توي دبيرستان و دانشكده، حتي كارشان را هم با هم شروع كردند. تنها فرق ماجرا اين بود كه بلس زودتر وارد كميتهي مركزي آزادي شد. لابد به همين دليل هم سفيرش كردند، به خاطر رايهايي كه جمع كرد. درست از آن موقع تا به حال خيلي چيزها فرق كرده، از آن آخرين باري كه الويرا او را توي مدلين ديده بود. رفته بود كه از چشم برادرش دور باشد. ميدانست كه برادرش و يوخنيو بلس خيلي زود ترقي كردهاند. به هرحال از اين دوتا دبنگ خايهمال و دو دوزهباز از اين بيشتر هم انتظار نميرفت. دقيقاً همين حرف را توي روي برادرش استفراغ كرد آن هم آخرين باري كه به خود جرأت داده بود از موضع برادر بزرگتر او را نصيحت كند و با لحن بازجويانه به او بفهماند كه قاطيِ «آنها» شدن بياحترامي به پدر و مادر مرحومشان است، خدا بيامرزدشان. به كسي مربوط نيست. آن روز الويرا دلش ميخواست يقهي پيراهن صورتي او را بگيرد و كراوات را چنان بكشد كه فرياد او بلند شود. اما در عوض صبورانه دندان برهم ساييد و گفت كه به دفاع از حقوق بشر اعتقاد دارد. ماجرا مال پنج سال پيش بود. توي اين مدت الويرا سفر رفت و شوهر كرد. حالا هم انتظار داشت كه يوخنيو بلس به برادرش خبر بدهد كه حتي توي سوئيس هم او با «آن آدمها» قاطي شده است. بهتر ميتوانست به خاطر ازدواج با آن زن خرپول خنگ هم تبريك بگويد كه از صدقه سر او مديريتِ كارخانهي كولتِخِر را به او دادند.
بوع! وقتي سفير بلس لبخندزنان به طرف او آمد، الويرا چهره درهم كشيد انگار قلب او با دردي موذي فشرده ميشد. بعد به زبان فرانسه او را به آدمهاي سيآرتي، وي پي اودي و اف اودبل بي معرفي كرد بعد هم به ساير رهبران اتحاديهها. هفت نفر بودند، كه تحويل نگرفتند. به مارتين عبوس و اخمآلود هم معرفياش كرد كه با لباس زرد خوشگلتر و رعناتر شده بود و لاغرتر. الويرا گردنبند سرخپوستي را هم به او داده بود تا با آن موي طلايي يك دست باشد. مارتين از آن زنهايي بود كه هروقت جدي ميشد خنده از چهرهاش ميرفت و مثل تابلوهاي حكاكي چوبي محل تولدش سفت و سخت قيافه ميگرفت. اهل والِس بود و از زنهاي سختكوش والسي. الويرا از رنگ و ظاهر لباس او خوشش آمد. خودش هم لباس تيره به تن داشت. اعضاي اتحاديه همگي بدون كراوات بودند. غير از آنها دوتا ريشوي اوركت نظامي هم بودند كه پيش از پيدا شدن سر و كلهي سفير، نامهها را ميخواندند. سفير از در آسانسور بيرون آمد. محافظ قُلتَشَني جلو او حركت ميكرد و اداي راكي را درميآورد و «كور شو دور شو» راه انداخته بود. بلس به او اشاره كرد كه كنار او بايستد تا بتواند با «آن آدمها» خوش و بش كند. آن موقع بود كه دوباره الويريتا الويريتا راه انداخت. يوخنيو بلس ميتوانست همين سر و صداهاي الويريتا را توي آسانسور هم از خودش دربياورد. انگار الويرا علاقهاي به برنامهي آن روز نشان نداده بود. سفير به عكاسها گفته بود كه عكس گرفتن قدغن است.
دو دقيقه بعد كه وقتي وارد سوئيت طبقهي يازدهم شد، سفير اعلام كرد: جناب رئيسجمهور، يك خانم كلمبيايي آنتيوكيا، جناب رئيسجمهور، خواهر مدير كولتخر. بوع! الويرا وقتي وارد شد و او را ته اتاق توي صندلي دستهدار ديد كه كنار دستش ظرفي شكلات قرار داشت و قطعاً هديهي شركت نستله بود اقش گرفت. احساس ميكرد واقعاً رئيسجمهور نيست. باورش نميشد. انگار عروسكي گنده را كاه تويش پر كرده بودند. به حيواني ميماند كه توي آن اسفنج ريخته باشند و روي صندلي سبز مخمل نشانده باشند. الويرا گيج و منگ سعي كرد جلو برود. براي او خيلي سخت بود كه بلند شود، دست دراز كند و آن دستهاي خپل و نرم مثل متكا را در دست بگيرد. همان موقع مارتين و بقيه هم به تقليد از حركت او نيم دايرهاي تشكيل دادند. الويرا حالا بايد گوش ميداد و حرفهاي آقاي رئيسجمهور را ترجمه ميكرد. در واقع چنان زوري ميزد كه دو كلمه حرف بزند؛ انگار جانش بالا ميآيد اما حرف از توي دهان خيس بيرون نميجهد. رئيسجمهور با عينك ذرهبين تيره به جايي ثابت خيره مانده و هيكل درشت او توي لباس تيره چه ابهتي داشت و كلهاش كه مرتبتر از هيكل او بود انگار بند و مفصل نداشت. بله هيكل يك پارچه بود. انگار همينطور پشت سرهم تا خورده بود بدون درز. كت و پيراهن با يقه و دكمه بسته و شلواري كه زانوهاي پخ او را ميپوشاند. دستهايش چروكيده بود، انگار خوب پرشان نكرده بودند.
وقتي رئيسجمهور حرف ميزد به نظرش رسيد كه خودش حرف نميزند و حرفهاي او از جايي به زور توي دهانش غرغره ميشود. انگار عروسكي بود كه يكي ديگر به جاي او حرف ميزد. انگار يكي از دور آن جملههاي كوتاه و بريده و كشدار را به او ديكته ميكرد و يكي حركات انگشت او را اداره ميكرد و گونههايش را باد شده و تپل نگه ميداشت و آن هيكل درب و داغان را سرپا حفظ ميكرد. در واقع صداي او انگار با كنترل از راه دور هدايت ميشد. الويرا مردد و مشوش سعي ميكرد حرفهاي او را ترجمه كند و عقب نماند و جلو نيفتد. لحن كلام او به گونهاي بود كه حركات را كش ميداد و همين باعث ميشد كه الويرا احساس خوابآلودگي بكند. گاهي حس ميكرد صداي فرو خوردهاي را ميشنود و كلمهها توي حنجرهاش پس ميرود. درست مثل طنين يك صدا. گاهي وقتها صداي شبيه خرناس ميشنيد. مطمئن بود كه حرفها را به فرانسه منتقل ميكند. خوابش گرفته بود و پلكهايش سنگين شده بود. فكر ميكرد خيلي خسته است و نبايد ادامه بدهد. شايد حاصل دوندگيهاي چند روز گذشته بود كه ناگهان به جانش ريخت. درست و حسابي غذا نميخورد، خوابش مرتب نبود. شب قبل هم دير خوابيده بود. مارتين او را رساند ساعت جيش پاكو و سوكورو بود. طبق معمول الفلاكو پدرش را درآورد، چشمهاي آبي درشتش وقتي به اسپانيولي بدوبيراه ميگفت بزرگ و بزرگتر ميشد. الويرا هم طبق معمول شانهها را بالاقيدي بالا ميانداخت و به او گفت كه: بريدهاي و هر روز بيشتر از روز قبل توي خودت فرو ميروي و هيكل گنده ورزشكاريات آب ميرود و مثل خوابگردها ميشوي. بعد هم الفلاكو خسته و آزرده چيزي را نشانش داد كه براي او نگه داشته بود. ميخواست غافلگيرش كند. چيزي كه همان شب به ذهناش رسيده بود. چيزي كه آن شب كه براي چليتا نقاشي ميكشيد و سياست كلمبيا را براي او تشريح ميكرد كشيده بود. الويرا سعي كرد خندهاش را فرو بخورد و كاريكاتور را تحسين كرد: مرد خپلي را كه يك طرف سرش كلاه كپي بود و يك طرف كلاه سيلندر و يك طرف پاپيون زده بود و يك طرف اِپُل نظامي، و چشمها را به آسمان دوخته بود و لبخند ميزد. دندانهاي او با ميلههاي زندان از هم جدا شده بود و پشت ميلهها زندانيهاي در حال شكنجه شدن دست و پا ميزدند. پوستر خوبي از آب درميآمد. وقتي الويرا اين حرف را زد، الفلاكو به جاي آنكه بگويد برو بخواب گفت كه بنشين قهوهاي بخوريم. به آشپزخانه رفتند. مايع غليظ سياه داغ خيلي ميچسبيد و خستگي را از تن آنها به درميبرد. از هر دري حرف زدند: از كنفرانس مطبوعاتي و اينكه خبرنگارها از انتظار حوصلهشان سر رفت و از بس منتظر كشيش يسوعي و معلم اتحاديه ماندند زير پاشان علف سبز شد. چون راجر نتوانست آنها را توي ترمينال ژنو پيدا كند، الويرا عصباني شد و كلي به او بدوبيراه گفت و قسم ميخورد همان دوتايي هستند كه دم كافه ترياي درجه دو ايستاده بودند، چون به رغم ريش انبوه و شلوار جيناش معلوم بود كه كشيش است و كنار او سوكورو بود، همان كه موهاي فرفري داشت و عينك زده بود. الويرا او را از زماني كه توي اتحاديه ديده بود ميشناخت و براي هزارمين بار به الفلاكو گفت كه كي، كجا، چهطور و با كي ديده. و اگر الفلاكو زبان به دهان ميگرفت و فحش نميداد و از آشپزخانه بيرون نميرفت و به او توصيه نميكرد كه توي آينه نگاهي به قيافهي خودش بيندازد و چشمهاي پف كردهاش را ببيند، قطعاً چراغ را خاموش نميكرد كه برود و بخوابد. حالا الويرا به ياد ميآورد. انگار سراب بود: متكاهاي كف اتاق نشيمن آپارتمان نقليشان وسط آن همه ته سيگار و زيرسيگاري و پس ماندهي غذا و حس چسبناك شبزندهداري. مارتين و پاچو و سوكورو با لباس ميخوابيدند. او و الفلاكو روي تخت هر كدام يك طرف ولو ميشدند، خسته و مرده خواب تا زنگ بعدي به صدا دربيايد.
«رينگ گ گ گ گ!»
زنگ اول ساعت هفت به صدا درآمد، بعد زنگ حزب سوسياليست، بعد نوبت مركز اجتماعي پروتستان رسيد آن هم سر صبحانه. بعد كاريتاس و تيويبي، ايديتيپي، اسايوي، اوسيالديآر و به دنبال آنها افتياماچ و افاسسيجي. الويرا دفعهي اولش بود كه با همه اين سازمان يك مرتبه سروكار پيدا ميكرد و چپ و راست يادداشت برميداشت و پاچو و سوكور و با شستن ظرفها او را تشويق ميكردند. اين كارشان به ماراتن ميماند يا حراج. تا ساعت هشت، پنجاه و پنج امضا جمع شد، ساعت هشتونيم پنجاهوهشتتا، ساعت نه شصتوسهتا، و نهونيم شصتوهفتتا، ساعت ده هفتادتا و ساعت يازده هفتادوچهارتا. راجر همه چيز را طبقهبندي كرد و چنان لبخند ميزد كه خيليها ميپرسيدند نكند عوض سوئيس از آنتوكيا آمده باشد. فهرست بلندبالايي از احزاب سياسي، اتحاديههاي كارگري، مؤسسات حقوقبشر و سازمانهاي خيريه و بسياري از افراد آماده شد و ستونها و رديفها را با ماشين پليكپي رمينگتون قراضهاي آماده ميكردند، الفلاكو خبره بود و حتي فضاهايي را كه از گير فنر ماشين درميرفت هم پر ميكرد. راجر رفت تا بنزين بزند وانت را آماده كند تا مارتين چليتا را كنار خودش بنشاند و تختگاز با سرعت نود كيلومتر در ساعت برود. چليتا ميپرسيد چه خبرشده.
آخر كار تنها كساني كه به ژنو رفتند چليتا و الويرا و مارتين بودند. چون سوكورو كار مهمتري داشت. خوب پاچو هم رفت. خوب شد چون ميتوانست مراقب چليتا و الويرا باشد و او را آرام كند كه از تأخير عصباني شده بود. برايش توضيح دادند كه نميتوانند راه بيفتند، مگر اين كه جواب همهي اتحاديههاي كارگري را بگيرند و ليست امضاها تكميل شود و الويرا التماس ميكرد كه بجنبند و تكرار ميكرد كه اين كار ديوانگي است و نميشود صبر كرد، بايد زود راه بيفتند وگرنه تا دوازده به ژنو نميرسند، مخصوصاً كه محل هتل اينتركنتينانتال را نميدانستند. وقتي سرانجام باوجود گشت جاده و باران خودشان را به ژنو رساندند، الويرا به مارتين گفت كه نبش خياباني نگه دارد، در را باز كرد و با اشتياق بيرون پريد و جلو سه نفر را گرفت و نشاني هتل را پرسيد كه همهشان اول به راست و بعداً به چپ اشاره كردند و راه نشان دادند. آخر كار وانت با يكي دو تكان راه افتاد و به محض اين كه برج شيشهاي و پاركينگ بزرگ هتل را ديدند، الويرا دوباره از ماشين بيرون پريد، در را كوبيد و به مارتين گفت سريع به آنجا برود و از پاچو خواست مواظب چليتا باشد. تا يك ساعت ديگر هم توي كافهي راهآهن همديگر را ميديدند.
خوب الويرا تا اين موقع نميدانست كه مقاومت بدنياش كم شده و حالا هم كه به كنسول دم ديوار سرسراي هتل تكيه داده بود حال نداشت. سرسراي هتل به فرودگاه ميماند و چپ و راست آدمهاي تيرهپوست را ميديد كه با لباسهاي گرانقيمت نوكيسهها اين طرف و آن طرف ميرفتند و بين آنها از بورها و لباسهاي نيمدار خبري نبود، رهبران اتحاديههاي كارگري از وي پي او دي، سيآرتي و اف او دَبل بي و باقي حروف اختصاري كه اعصاب او را خرد ميكردند به چشم نميآمدند. با همه جوش زدنها و داد و بيدادهايشان متوجه نشد كه گروهي زير باران يك ريز كه جاده را لغزنده كرده بود، ايستادهاند. جاده آنقدر لغزنده بود كه اصلاً الويرا باور نميكرد به موقع برسند. مارتين مثل ماشين مسابقه گاز ميداد و از چنگ تلههاي راداري ميگذشت و بيست دقيقهاي جاده را به آخر رساند تا بهموقع سر قرار حاضر باشد و وقتي رسيد از رهبران اتحاديههاي كارگري سوئيس خبري نبود. لعنتيها! اما در واقع آمده بودند فقط مارتين و الويرا از بس عجله داشتند آنها را نديدند، چون حسابي به هم ريخته، بودند. همين. آنها حتي متوجه كساني نشدند كه بيچتر و باراني به هواي خراب، بد و بيراه ميگفتند. وقتي سرانجام مارتين آنها را ديد، رفت سراغشان و صداشان كرد. الويرا داد و بيداد راه انداخت، مارتين بيشتر از هركسي شلوغ ميكرد. توي سرسراي هتل چنان قشقرقي راه انداختند كه سفير با وجود تأخير پانزده دقيقهاي، به آنها وقت داد، نشست، نامه را خواند و امضاها را شمرد، درباره اوضاع هوا حرف زد، بياعتنا به ظاهر تركهاي كسي نگاه كرد كه با محافظ پايين ميآمد.
كي ميداند. شايد دقيقاً احوالپرسي گرم سفير و بلس بود كه الويرا را آزرد.
- عزيزم، تو چرا خودت را وارد اين ماجراها كردهاي؟
شايد هم اين آزردگي مارتين به اين خاطر بود كه بلس اجازه نداد عكاسها بيايند. دو نفر از اينترپرس آمده بودند و وقتي دوربين بهدست پيداشان شد و دستور سفير را نپذيرفتند اجازه نيافتند در جلسه حاضر شوند و سند تهيه كنند، چهار گوريل نر و يك مادينه كيفها و جيبهاي كميته كلمبيايي را كشتند كه ميخواستند در سخنراني عاليجناب رئيسجمهور شركت كنند و نامهي اعتراضآميز خود را نسبت به سياست سركوب تحويل دهند. در هر حال آنها خودشان را رساندند و هر چند سفير آنها را نپذيرفت و هيأت كلمبيايي نيز به همين ترتيب همهي ماجرا را فراموش كرد، اما مارتين تلفن كرد و گفت توي مطبوعات رسوايي بار ميآورند مگر اين كه اجازهي حضور در جلسه داشته باشند. لابد فكر كردند كه همين فردا لاگازت لوكوريه و لاتريبون و باقي روزنامهها اخبار موسيو لو پريزيدان دولاكولومب را با آب و تاب چاپ ميكنند و همراه آن دو پاراگراف طولاني درباره نامهي سرگشاده كميتهي همبستگي ميگذارند كه در اعتراض به ورود به خانهها، بازداشت و شكنجه قرار بود به او تحويل دهند.
«روووزززنامهها در ابراااازززز عقايد...»
الويرا خشم خود را فرو خورد و ترجمهي جمله را شروع كرد و تا ميتوانست صدا را از ته حلق ادا كند و سعي داشت چشمش به چشم مرد يونيفورمپوشي كه جلو او نشسته بود نيفتد كه ميخواست او و مارتين را زيرنظر داشته باشد، لابد براي شناسايي دقيقتر. با شناسايي آنها ميتوانست گزارش دقيقي بدهد و در صورت سفر به كلمبيا، خفتشان را بچسبند. ناگهان الويرا به فكر افتاد كه طرف چطور آنها را تشريح ميكند: مثلاً ميگويد قد بلند و بور با موهاي كوتاه، يكي متولد چهلوهشت و آن يكي چهلوشش، شوهر سوئيسي دارند. شغل: كارگر، اهل آنتيوكيا و والِس مناطق كاتوليكنشين كشور. بعد چه؟ چهچيزي جلوي او را ميگرفت. شايد مرد يونيفورمپوش تخيل قوي داشته باشد. شايد آب و تابي هم بدهد كه مثلاً مارتين استخواني و لاغر بود با رنگ موي شاهبلوطي، صورت ككمكي و چشمهاي سبزش كه هربار از رئيسجمهور سوالي ميكرد، برق ميزد.
هر بار كه رئيسجمهور جواب ميداد مارتين اول اخم ميكرد بعد چشمهايش برق ميزد و نيشاش باز ميشد. انگار كه ميخواست جلو خنده خود را بگيرد. مثل قوزيها خم ميشد، به دختركي ميماند كه از ترس تنبيه كز كرده باشد. الويرا از طرف ديگر قدبلند و رشيد بود، بدني ورزيده داشت و به ظرف سفاليني ميمانست كه توي كوره پخته شده و رنگ و لعابگرفته باشد. چون پوستش تيره بود هرچند صورتي روشنتر داشت كه در برابر چشم و ابروي مشكياش برجستگي خاصي به او ميبخشيد و طفلك بايد به همه توضيح ميداد كه رنگ طبيعياش همين است، درست مثل دندانهايش كه كسي باور نميكرد روكش نكرده، دندانهاي سفيد و تيز كه طناب را ميبريد و استخوان مرغ را خرد ميكرد.
«آقاي رئيسجمهور، نامه...»
زمان به سرعت ميگذشت، صدا صداي لرزان و محتاط سفير بود. با دستهاي لرزان نامه را باز كرد، عاليجناب ميگفت كه حاضران آمدهاند تا درباره واقعيات پنهان با او صحبت كنند.
انگار ميدانستند كه پيشاپيش بيآنكه نامه را بخوانند توي آن چهنوشته، بنابراين الويرا نيازي نميديد كه گزارش اوضاع زندانها را بخواند و درباره تعداد كساني كه عليه وضعيت امنيتي سازماندهي شدهاند حرفي بزند، درست؟ نه، الويرا نميتوانست آن را نقل كند. نامهاي كه الفلاكو تايپ كرده و هفتاد و چهار سازمان سوئيسي امضأ كرده بودند، روي ميز جلو سفير قرار داشت كه سمت راست رئيسجمهور نشسته بود و سمت چپ، الويرا ساكت و بهتزده سعي داشت آنچه را كه به صداي راديوي ترانزيستوري باتري تمام كرده ميماند ترجمه كند.
«هر نظامي وفادار به قانون اساسي...» حالا حرفهايش را با دقت و ترديد به زبان ميآورد، گرچه لحظهاي تاريخي براي حضار بود. رئيسجمهور آنها را به حضور پذيرفته بود تا صداي خودش را بشنود. حتي با اين وجود كلمات را كش ميداد. از آن گذشته نه به محتواي نامه كاري داشت و نه به سوالاتي كه از او ميشد جوابي ميداد. گفتند زبان فرانسه بلد است، اما هر وقت يكي از رهبران اتحاديههاي كارگري سوالي ميپرسيد جواب كاملاً نامربوطي ميداد. آرام و بيدغدغه نشسته بود، نيمهخواب نيمهبيدار بيآنكه كاري به سوالها داشته باشد از بالاي سر الويرا، مارتين و منظره تابلوي درياچهي ژنو روي ديوار مخملكوب به دور دست نگاه ميكرد. اما حالا كه حرف ميزد همه مثل دودكش سيگار ميكشيدند آن هم توي اتاقي كه به هرحال تهويه داشت. همين حالِ الويرا را ميگرفت. هر بار سعي ميكرد ترجمه كند، كلمات ميگريخت و توي لحن تو دماغي كشدار رئيسجمهور گم ميشد كه از شهروندان باملاحظه سوئيس ميخواست كه به كلمبيا بيايند و با چشم خود ببينند كه نهادهاي دموكراسي توي جامعه حاكم است. الويرا با لحن خسته و وامانده چنان ترجمه ميكرد كه انگار از درون پرپر ميزند. البته اگر آن دستهاي قلنبه را روي دسته صندلي نميديد كه از شدت فشار رنگبهرنگ ميشود، شايد پس ميافتاد و غش ميكرد.
در همين موقع صداي مارتين بلند شد كه سرفهاي كرد و چشمهاي سبزش سبزتر شد و به اسپانيولي فصيح گفت: «عاليجناب من دعوت به كلمبيا را ميپذيرم، دوست دارم زندانهاي مودلو، پيكوتا و ساكرومونته را ببينم.»
باز سكوت افتاد، اول خودش را گرفت و بعد انگار كه بادش خالي شده باشد وارفت. الويرا حس كرد كه يكي از اعضاي اتحاديه جلو دهان خود را گرفت در حالي كه ديگري آشكارا لبخندي زد. بعد كساني كه آن پشت ايستاده بودند بلند شدند، يكي از سيآرتي، ديگري افاودبلبي و يكي هم از سيامآي بلند شدند، بقيه هم همينطور. نوبت الويرا كه رسيد برخاست دست كشيد به لباسهايش و دور و بر خود را نگاه كرد، انگار از توي تاريكي درآمده باشد. آنوقت بود كه هراسان و دلنگران دنبال در گشت و با سرعت به طرف آن رفت؛ چنان عجلهاي داشت كه مارتين و بقيه را پشتسر گذاشت. ميرفت بيآنكه صداي بلس را بشنود كه از ترجمه تشكر ميكرد. الويرتا از فرانسهات ممنونم. دستت درد نكند. پيش از آنكه در آسانسور باز شود با او دست داد.
بقيه كه درست پشت سرشان بودند فرصت نكردند همراه الويرا بروند توي آسانسور، ماندند تا نوبت بعد.
به هرحال وقتي پايين رفتند، اثري از الويرا نبود، هيچجايي پيدايش نكردند. فكر كردند شايد رفته به كافه ترياي ايستگاه راهآهن تا چليتا را بردارد، رفتند به آنجا؛ بيفايده بود. از دوستان ديگر هم پرسوجو كردند، گفتند لابد تصادم كرده، اما هيچ بيمارستان و اورژانسي از او خبري نداشت. دست آخر راجر و مارتين هراسان به الفلاكو زنگ زدند. بعد از دو روز جستجو و بيخوابي يادداشتي رسيد كه روي آن نوشته بود. فوري، با پست از فرودگاه رسيده بود. «من به كلمبيا ميروم. از جليتا خوب مراقبت كن. نميدانم كه برميگردم يا نه.»
براي ماريلا و ماري كلر
لوزان
ژوئيه - اوت 1979
اسدالله امرايي
نامهي سرگشاده
بوع! الويرا حس ميكند هوا سنگينتر شده، نور چراغها هر لحظه روشنتر ميشود. هوا دم كرده و هر لحظه كه ميگذرد خفهتر ميشود. سكوت سنگيني است. حالا كه به فكر حرفهاي مارتين درباره اوآيتي ميافتد و نقض مواد 85 كنوانسيون و مواد 86 و 87 و 89 را به ياد ميآورد، سرش گيج ميرود، همان خبرنگاري كه دربارهي پروندهي اعترافات يكي از زندانيهاي پرسيده بود كه سرش را پوشانده بودند، بعد با باتوم به سرش ميزدند. چند ساعت از مچ آويزانش كرده بودند و در همان حال تهديد ميكردند و كتك ميزدند. جلو چند نفر لختش كرده بودند كه سرشان پوشيده بود و روي يك پا ايستانده بودند. و پاي ديگرشان را از لاي دستهاي دستبند زدهشان رد كرده بودند. بلي درست است دانشجويي هم كه الان به مكزيك تبعيد شده ميگفت كه توي اين وضع نگه ميداشتندش. بعد هم كشيدند تو و كلاه خودي روي سرش گذاشتند چپ و راست او را ميزدند تا آنكه به زمين افتاد باز هم زدند. توي شكم و كمرش يكي ميكوبيد، يكي لگد ميزد و يكي ديگر هم گوشت تنش را ميكند. يكي هم دست او را ميپيچاند و از پشت بالا ميآورد و همان موقع كلهاش را به عقب ميكشيد.
آنها مردم را شكنجه ميدهند! نميتوانند منكر شوند! الويرا خواست يكباره داد بكشد. اما توي آن مبل راحتي لم داده. با موهاي تازه درست كرده و كت و دامن تنگ سفارشي را به تن كرده و او را آقاي رئيسجمهور صدا ميكند و آماده است تا فرمايشهاي عاليجناب را به فرانسه ترجمه كند. با صدايي سرد و كشدار كه انگار از سق صاحب صدا به زور كنده ميشد حرف ميزد و مثل نوار ضبط صوت باتري تمام كرده ميگفت:«هي ي ي ي ي چ زنداااااني سي ي ي ي ياسي ندااارري ي ي م.»
بعد هم آنهايي كه ته اتاق نشسته بودند لبخند تاييدآميزي برلب آوردند، آدمهايي كه گوش تا گوش نشسته بودند و به حرفهاي كميتهي كلمبيا گوش ميدادند. الويرا احساس حماقت ميكرد و به ديوارهاي مخملكوب هتل اينتركنتينانتال چشم دوخت. چهار كارآگاه سوئيسي، دوتا از آمريكاي لاتين، يك افسر ارتش كلمبيا و يكي از نيروي دريايي و سفير خپل و سرخرو و كچل در آنجا بودند كه از ديدن او حالش بد شده بود و بفهمي بنفهمي دستهايش ميلرزيد. توي سرسراي هتل به او برخورد: «الويريتا، الويريتا! تو هم قاطي اينها شدي»؟ البته سفير يوخنيو بِلِس بود و فوراً او را به جا آورد. اگر نميشناخت جاي تعجب بود. آنها توي يك محل بزرگ شده بودند، توي خيابان پوبلادو. بلس بهترين دوست برادرش بود توي دبيرستان و دانشكده، حتي كارشان را هم با هم شروع كردند. تنها فرق ماجرا اين بود كه بلس زودتر وارد كميتهي مركزي آزادي شد. لابد به همين دليل هم سفيرش كردند، به خاطر رايهايي كه جمع كرد. درست از آن موقع تا به حال خيلي چيزها فرق كرده، از آن آخرين باري كه الويرا او را توي مدلين ديده بود. رفته بود كه از چشم برادرش دور باشد. ميدانست كه برادرش و يوخنيو بلس خيلي زود ترقي كردهاند. به هرحال از اين دوتا دبنگ خايهمال و دو دوزهباز از اين بيشتر هم انتظار نميرفت. دقيقاً همين حرف را توي روي برادرش استفراغ كرد آن هم آخرين باري كه به خود جرأت داده بود از موضع برادر بزرگتر او را نصيحت كند و با لحن بازجويانه به او بفهماند كه قاطيِ «آنها» شدن بياحترامي به پدر و مادر مرحومشان است، خدا بيامرزدشان. به كسي مربوط نيست. آن روز الويرا دلش ميخواست يقهي پيراهن صورتي او را بگيرد و كراوات را چنان بكشد كه فرياد او بلند شود. اما در عوض صبورانه دندان برهم ساييد و گفت كه به دفاع از حقوق بشر اعتقاد دارد. ماجرا مال پنج سال پيش بود. توي اين مدت الويرا سفر رفت و شوهر كرد. حالا هم انتظار داشت كه يوخنيو بلس به برادرش خبر بدهد كه حتي توي سوئيس هم او با «آن آدمها» قاطي شده است. بهتر ميتوانست به خاطر ازدواج با آن زن خرپول خنگ هم تبريك بگويد كه از صدقه سر او مديريتِ كارخانهي كولتِخِر را به او دادند.
بوع! وقتي سفير بلس لبخندزنان به طرف او آمد، الويرا چهره درهم كشيد انگار قلب او با دردي موذي فشرده ميشد. بعد به زبان فرانسه او را به آدمهاي سيآرتي، وي پي اودي و اف اودبل بي معرفي كرد بعد هم به ساير رهبران اتحاديهها. هفت نفر بودند، كه تحويل نگرفتند. به مارتين عبوس و اخمآلود هم معرفياش كرد كه با لباس زرد خوشگلتر و رعناتر شده بود و لاغرتر. الويرا گردنبند سرخپوستي را هم به او داده بود تا با آن موي طلايي يك دست باشد. مارتين از آن زنهايي بود كه هروقت جدي ميشد خنده از چهرهاش ميرفت و مثل تابلوهاي حكاكي چوبي محل تولدش سفت و سخت قيافه ميگرفت. اهل والِس بود و از زنهاي سختكوش والسي. الويرا از رنگ و ظاهر لباس او خوشش آمد. خودش هم لباس تيره به تن داشت. اعضاي اتحاديه همگي بدون كراوات بودند. غير از آنها دوتا ريشوي اوركت نظامي هم بودند كه پيش از پيدا شدن سر و كلهي سفير، نامهها را ميخواندند. سفير از در آسانسور بيرون آمد. محافظ قُلتَشَني جلو او حركت ميكرد و اداي راكي را درميآورد و «كور شو دور شو» راه انداخته بود. بلس به او اشاره كرد كه كنار او بايستد تا بتواند با «آن آدمها» خوش و بش كند. آن موقع بود كه دوباره الويريتا الويريتا راه انداخت. يوخنيو بلس ميتوانست همين سر و صداهاي الويريتا را توي آسانسور هم از خودش دربياورد. انگار الويرا علاقهاي به برنامهي آن روز نشان نداده بود. سفير به عكاسها گفته بود كه عكس گرفتن قدغن است.
دو دقيقه بعد كه وقتي وارد سوئيت طبقهي يازدهم شد، سفير اعلام كرد: جناب رئيسجمهور، يك خانم كلمبيايي آنتيوكيا، جناب رئيسجمهور، خواهر مدير كولتخر. بوع! الويرا وقتي وارد شد و او را ته اتاق توي صندلي دستهدار ديد كه كنار دستش ظرفي شكلات قرار داشت و قطعاً هديهي شركت نستله بود اقش گرفت. احساس ميكرد واقعاً رئيسجمهور نيست. باورش نميشد. انگار عروسكي گنده را كاه تويش پر كرده بودند. به حيواني ميماند كه توي آن اسفنج ريخته باشند و روي صندلي سبز مخمل نشانده باشند. الويرا گيج و منگ سعي كرد جلو برود. براي او خيلي سخت بود كه بلند شود، دست دراز كند و آن دستهاي خپل و نرم مثل متكا را در دست بگيرد. همان موقع مارتين و بقيه هم به تقليد از حركت او نيم دايرهاي تشكيل دادند. الويرا حالا بايد گوش ميداد و حرفهاي آقاي رئيسجمهور را ترجمه ميكرد. در واقع چنان زوري ميزد كه دو كلمه حرف بزند؛ انگار جانش بالا ميآيد اما حرف از توي دهان خيس بيرون نميجهد. رئيسجمهور با عينك ذرهبين تيره به جايي ثابت خيره مانده و هيكل درشت او توي لباس تيره چه ابهتي داشت و كلهاش كه مرتبتر از هيكل او بود انگار بند و مفصل نداشت. بله هيكل يك پارچه بود. انگار همينطور پشت سرهم تا خورده بود بدون درز. كت و پيراهن با يقه و دكمه بسته و شلواري كه زانوهاي پخ او را ميپوشاند. دستهايش چروكيده بود، انگار خوب پرشان نكرده بودند.
وقتي رئيسجمهور حرف ميزد به نظرش رسيد كه خودش حرف نميزند و حرفهاي او از جايي به زور توي دهانش غرغره ميشود. انگار عروسكي بود كه يكي ديگر به جاي او حرف ميزد. انگار يكي از دور آن جملههاي كوتاه و بريده و كشدار را به او ديكته ميكرد و يكي حركات انگشت او را اداره ميكرد و گونههايش را باد شده و تپل نگه ميداشت و آن هيكل درب و داغان را سرپا حفظ ميكرد. در واقع صداي او انگار با كنترل از راه دور هدايت ميشد. الويرا مردد و مشوش سعي ميكرد حرفهاي او را ترجمه كند و عقب نماند و جلو نيفتد. لحن كلام او به گونهاي بود كه حركات را كش ميداد و همين باعث ميشد كه الويرا احساس خوابآلودگي بكند. گاهي حس ميكرد صداي فرو خوردهاي را ميشنود و كلمهها توي حنجرهاش پس ميرود. درست مثل طنين يك صدا. گاهي وقتها صداي شبيه خرناس ميشنيد. مطمئن بود كه حرفها را به فرانسه منتقل ميكند. خوابش گرفته بود و پلكهايش سنگين شده بود. فكر ميكرد خيلي خسته است و نبايد ادامه بدهد. شايد حاصل دوندگيهاي چند روز گذشته بود كه ناگهان به جانش ريخت. درست و حسابي غذا نميخورد، خوابش مرتب نبود. شب قبل هم دير خوابيده بود. مارتين او را رساند ساعت جيش پاكو و سوكورو بود. طبق معمول الفلاكو پدرش را درآورد، چشمهاي آبي درشتش وقتي به اسپانيولي بدوبيراه ميگفت بزرگ و بزرگتر ميشد. الويرا هم طبق معمول شانهها را بالاقيدي بالا ميانداخت و به او گفت كه: بريدهاي و هر روز بيشتر از روز قبل توي خودت فرو ميروي و هيكل گنده ورزشكاريات آب ميرود و مثل خوابگردها ميشوي. بعد هم الفلاكو خسته و آزرده چيزي را نشانش داد كه براي او نگه داشته بود. ميخواست غافلگيرش كند. چيزي كه همان شب به ذهناش رسيده بود. چيزي كه آن شب كه براي چليتا نقاشي ميكشيد و سياست كلمبيا را براي او تشريح ميكرد كشيده بود. الويرا سعي كرد خندهاش را فرو بخورد و كاريكاتور را تحسين كرد: مرد خپلي را كه يك طرف سرش كلاه كپي بود و يك طرف كلاه سيلندر و يك طرف پاپيون زده بود و يك طرف اِپُل نظامي، و چشمها را به آسمان دوخته بود و لبخند ميزد. دندانهاي او با ميلههاي زندان از هم جدا شده بود و پشت ميلهها زندانيهاي در حال شكنجه شدن دست و پا ميزدند. پوستر خوبي از آب درميآمد. وقتي الويرا اين حرف را زد، الفلاكو به جاي آنكه بگويد برو بخواب گفت كه بنشين قهوهاي بخوريم. به آشپزخانه رفتند. مايع غليظ سياه داغ خيلي ميچسبيد و خستگي را از تن آنها به درميبرد. از هر دري حرف زدند: از كنفرانس مطبوعاتي و اينكه خبرنگارها از انتظار حوصلهشان سر رفت و از بس منتظر كشيش يسوعي و معلم اتحاديه ماندند زير پاشان علف سبز شد. چون راجر نتوانست آنها را توي ترمينال ژنو پيدا كند، الويرا عصباني شد و كلي به او بدوبيراه گفت و قسم ميخورد همان دوتايي هستند كه دم كافه ترياي درجه دو ايستاده بودند، چون به رغم ريش انبوه و شلوار جيناش معلوم بود كه كشيش است و كنار او سوكورو بود، همان كه موهاي فرفري داشت و عينك زده بود. الويرا او را از زماني كه توي اتحاديه ديده بود ميشناخت و براي هزارمين بار به الفلاكو گفت كه كي، كجا، چهطور و با كي ديده. و اگر الفلاكو زبان به دهان ميگرفت و فحش نميداد و از آشپزخانه بيرون نميرفت و به او توصيه نميكرد كه توي آينه نگاهي به قيافهي خودش بيندازد و چشمهاي پف كردهاش را ببيند، قطعاً چراغ را خاموش نميكرد كه برود و بخوابد. حالا الويرا به ياد ميآورد. انگار سراب بود: متكاهاي كف اتاق نشيمن آپارتمان نقليشان وسط آن همه ته سيگار و زيرسيگاري و پس ماندهي غذا و حس چسبناك شبزندهداري. مارتين و پاچو و سوكورو با لباس ميخوابيدند. او و الفلاكو روي تخت هر كدام يك طرف ولو ميشدند، خسته و مرده خواب تا زنگ بعدي به صدا دربيايد.
«رينگ گ گ گ گ!»
زنگ اول ساعت هفت به صدا درآمد، بعد زنگ حزب سوسياليست، بعد نوبت مركز اجتماعي پروتستان رسيد آن هم سر صبحانه. بعد كاريتاس و تيويبي، ايديتيپي، اسايوي، اوسيالديآر و به دنبال آنها افتياماچ و افاسسيجي. الويرا دفعهي اولش بود كه با همه اين سازمان يك مرتبه سروكار پيدا ميكرد و چپ و راست يادداشت برميداشت و پاچو و سوكور و با شستن ظرفها او را تشويق ميكردند. اين كارشان به ماراتن ميماند يا حراج. تا ساعت هشت، پنجاه و پنج امضا جمع شد، ساعت هشتونيم پنجاهوهشتتا، ساعت نه شصتوسهتا، و نهونيم شصتوهفتتا، ساعت ده هفتادتا و ساعت يازده هفتادوچهارتا. راجر همه چيز را طبقهبندي كرد و چنان لبخند ميزد كه خيليها ميپرسيدند نكند عوض سوئيس از آنتوكيا آمده باشد. فهرست بلندبالايي از احزاب سياسي، اتحاديههاي كارگري، مؤسسات حقوقبشر و سازمانهاي خيريه و بسياري از افراد آماده شد و ستونها و رديفها را با ماشين پليكپي رمينگتون قراضهاي آماده ميكردند، الفلاكو خبره بود و حتي فضاهايي را كه از گير فنر ماشين درميرفت هم پر ميكرد. راجر رفت تا بنزين بزند وانت را آماده كند تا مارتين چليتا را كنار خودش بنشاند و تختگاز با سرعت نود كيلومتر در ساعت برود. چليتا ميپرسيد چه خبرشده.
آخر كار تنها كساني كه به ژنو رفتند چليتا و الويرا و مارتين بودند. چون سوكورو كار مهمتري داشت. خوب پاچو هم رفت. خوب شد چون ميتوانست مراقب چليتا و الويرا باشد و او را آرام كند كه از تأخير عصباني شده بود. برايش توضيح دادند كه نميتوانند راه بيفتند، مگر اين كه جواب همهي اتحاديههاي كارگري را بگيرند و ليست امضاها تكميل شود و الويرا التماس ميكرد كه بجنبند و تكرار ميكرد كه اين كار ديوانگي است و نميشود صبر كرد، بايد زود راه بيفتند وگرنه تا دوازده به ژنو نميرسند، مخصوصاً كه محل هتل اينتركنتينانتال را نميدانستند. وقتي سرانجام باوجود گشت جاده و باران خودشان را به ژنو رساندند، الويرا به مارتين گفت كه نبش خياباني نگه دارد، در را باز كرد و با اشتياق بيرون پريد و جلو سه نفر را گرفت و نشاني هتل را پرسيد كه همهشان اول به راست و بعداً به چپ اشاره كردند و راه نشان دادند. آخر كار وانت با يكي دو تكان راه افتاد و به محض اين كه برج شيشهاي و پاركينگ بزرگ هتل را ديدند، الويرا دوباره از ماشين بيرون پريد، در را كوبيد و به مارتين گفت سريع به آنجا برود و از پاچو خواست مواظب چليتا باشد. تا يك ساعت ديگر هم توي كافهي راهآهن همديگر را ميديدند.
خوب الويرا تا اين موقع نميدانست كه مقاومت بدنياش كم شده و حالا هم كه به كنسول دم ديوار سرسراي هتل تكيه داده بود حال نداشت. سرسراي هتل به فرودگاه ميماند و چپ و راست آدمهاي تيرهپوست را ميديد كه با لباسهاي گرانقيمت نوكيسهها اين طرف و آن طرف ميرفتند و بين آنها از بورها و لباسهاي نيمدار خبري نبود، رهبران اتحاديههاي كارگري از وي پي او دي، سيآرتي و اف او دَبل بي و باقي حروف اختصاري كه اعصاب او را خرد ميكردند به چشم نميآمدند. با همه جوش زدنها و داد و بيدادهايشان متوجه نشد كه گروهي زير باران يك ريز كه جاده را لغزنده كرده بود، ايستادهاند. جاده آنقدر لغزنده بود كه اصلاً الويرا باور نميكرد به موقع برسند. مارتين مثل ماشين مسابقه گاز ميداد و از چنگ تلههاي راداري ميگذشت و بيست دقيقهاي جاده را به آخر رساند تا بهموقع سر قرار حاضر باشد و وقتي رسيد از رهبران اتحاديههاي كارگري سوئيس خبري نبود. لعنتيها! اما در واقع آمده بودند فقط مارتين و الويرا از بس عجله داشتند آنها را نديدند، چون حسابي به هم ريخته، بودند. همين. آنها حتي متوجه كساني نشدند كه بيچتر و باراني به هواي خراب، بد و بيراه ميگفتند. وقتي سرانجام مارتين آنها را ديد، رفت سراغشان و صداشان كرد. الويرا داد و بيداد راه انداخت، مارتين بيشتر از هركسي شلوغ ميكرد. توي سرسراي هتل چنان قشقرقي راه انداختند كه سفير با وجود تأخير پانزده دقيقهاي، به آنها وقت داد، نشست، نامه را خواند و امضاها را شمرد، درباره اوضاع هوا حرف زد، بياعتنا به ظاهر تركهاي كسي نگاه كرد كه با محافظ پايين ميآمد.
كي ميداند. شايد دقيقاً احوالپرسي گرم سفير و بلس بود كه الويرا را آزرد.
- عزيزم، تو چرا خودت را وارد اين ماجراها كردهاي؟
شايد هم اين آزردگي مارتين به اين خاطر بود كه بلس اجازه نداد عكاسها بيايند. دو نفر از اينترپرس آمده بودند و وقتي دوربين بهدست پيداشان شد و دستور سفير را نپذيرفتند اجازه نيافتند در جلسه حاضر شوند و سند تهيه كنند، چهار گوريل نر و يك مادينه كيفها و جيبهاي كميته كلمبيايي را كشتند كه ميخواستند در سخنراني عاليجناب رئيسجمهور شركت كنند و نامهي اعتراضآميز خود را نسبت به سياست سركوب تحويل دهند. در هر حال آنها خودشان را رساندند و هر چند سفير آنها را نپذيرفت و هيأت كلمبيايي نيز به همين ترتيب همهي ماجرا را فراموش كرد، اما مارتين تلفن كرد و گفت توي مطبوعات رسوايي بار ميآورند مگر اين كه اجازهي حضور در جلسه داشته باشند. لابد فكر كردند كه همين فردا لاگازت لوكوريه و لاتريبون و باقي روزنامهها اخبار موسيو لو پريزيدان دولاكولومب را با آب و تاب چاپ ميكنند و همراه آن دو پاراگراف طولاني درباره نامهي سرگشاده كميتهي همبستگي ميگذارند كه در اعتراض به ورود به خانهها، بازداشت و شكنجه قرار بود به او تحويل دهند.
«روووزززنامهها در ابراااازززز عقايد...»
الويرا خشم خود را فرو خورد و ترجمهي جمله را شروع كرد و تا ميتوانست صدا را از ته حلق ادا كند و سعي داشت چشمش به چشم مرد يونيفورمپوشي كه جلو او نشسته بود نيفتد كه ميخواست او و مارتين را زيرنظر داشته باشد، لابد براي شناسايي دقيقتر. با شناسايي آنها ميتوانست گزارش دقيقي بدهد و در صورت سفر به كلمبيا، خفتشان را بچسبند. ناگهان الويرا به فكر افتاد كه طرف چطور آنها را تشريح ميكند: مثلاً ميگويد قد بلند و بور با موهاي كوتاه، يكي متولد چهلوهشت و آن يكي چهلوشش، شوهر سوئيسي دارند. شغل: كارگر، اهل آنتيوكيا و والِس مناطق كاتوليكنشين كشور. بعد چه؟ چهچيزي جلوي او را ميگرفت. شايد مرد يونيفورمپوش تخيل قوي داشته باشد. شايد آب و تابي هم بدهد كه مثلاً مارتين استخواني و لاغر بود با رنگ موي شاهبلوطي، صورت ككمكي و چشمهاي سبزش كه هربار از رئيسجمهور سوالي ميكرد، برق ميزد.
هر بار كه رئيسجمهور جواب ميداد مارتين اول اخم ميكرد بعد چشمهايش برق ميزد و نيشاش باز ميشد. انگار كه ميخواست جلو خنده خود را بگيرد. مثل قوزيها خم ميشد، به دختركي ميماند كه از ترس تنبيه كز كرده باشد. الويرا از طرف ديگر قدبلند و رشيد بود، بدني ورزيده داشت و به ظرف سفاليني ميمانست كه توي كوره پخته شده و رنگ و لعابگرفته باشد. چون پوستش تيره بود هرچند صورتي روشنتر داشت كه در برابر چشم و ابروي مشكياش برجستگي خاصي به او ميبخشيد و طفلك بايد به همه توضيح ميداد كه رنگ طبيعياش همين است، درست مثل دندانهايش كه كسي باور نميكرد روكش نكرده، دندانهاي سفيد و تيز كه طناب را ميبريد و استخوان مرغ را خرد ميكرد.
«آقاي رئيسجمهور، نامه...»
زمان به سرعت ميگذشت، صدا صداي لرزان و محتاط سفير بود. با دستهاي لرزان نامه را باز كرد، عاليجناب ميگفت كه حاضران آمدهاند تا درباره واقعيات پنهان با او صحبت كنند.
انگار ميدانستند كه پيشاپيش بيآنكه نامه را بخوانند توي آن چهنوشته، بنابراين الويرا نيازي نميديد كه گزارش اوضاع زندانها را بخواند و درباره تعداد كساني كه عليه وضعيت امنيتي سازماندهي شدهاند حرفي بزند، درست؟ نه، الويرا نميتوانست آن را نقل كند. نامهاي كه الفلاكو تايپ كرده و هفتاد و چهار سازمان سوئيسي امضأ كرده بودند، روي ميز جلو سفير قرار داشت كه سمت راست رئيسجمهور نشسته بود و سمت چپ، الويرا ساكت و بهتزده سعي داشت آنچه را كه به صداي راديوي ترانزيستوري باتري تمام كرده ميماند ترجمه كند.
«هر نظامي وفادار به قانون اساسي...» حالا حرفهايش را با دقت و ترديد به زبان ميآورد، گرچه لحظهاي تاريخي براي حضار بود. رئيسجمهور آنها را به حضور پذيرفته بود تا صداي خودش را بشنود. حتي با اين وجود كلمات را كش ميداد. از آن گذشته نه به محتواي نامه كاري داشت و نه به سوالاتي كه از او ميشد جوابي ميداد. گفتند زبان فرانسه بلد است، اما هر وقت يكي از رهبران اتحاديههاي كارگري سوالي ميپرسيد جواب كاملاً نامربوطي ميداد. آرام و بيدغدغه نشسته بود، نيمهخواب نيمهبيدار بيآنكه كاري به سوالها داشته باشد از بالاي سر الويرا، مارتين و منظره تابلوي درياچهي ژنو روي ديوار مخملكوب به دور دست نگاه ميكرد. اما حالا كه حرف ميزد همه مثل دودكش سيگار ميكشيدند آن هم توي اتاقي كه به هرحال تهويه داشت. همين حالِ الويرا را ميگرفت. هر بار سعي ميكرد ترجمه كند، كلمات ميگريخت و توي لحن تو دماغي كشدار رئيسجمهور گم ميشد كه از شهروندان باملاحظه سوئيس ميخواست كه به كلمبيا بيايند و با چشم خود ببينند كه نهادهاي دموكراسي توي جامعه حاكم است. الويرا با لحن خسته و وامانده چنان ترجمه ميكرد كه انگار از درون پرپر ميزند. البته اگر آن دستهاي قلنبه را روي دسته صندلي نميديد كه از شدت فشار رنگبهرنگ ميشود، شايد پس ميافتاد و غش ميكرد.
در همين موقع صداي مارتين بلند شد كه سرفهاي كرد و چشمهاي سبزش سبزتر شد و به اسپانيولي فصيح گفت: «عاليجناب من دعوت به كلمبيا را ميپذيرم، دوست دارم زندانهاي مودلو، پيكوتا و ساكرومونته را ببينم.»
باز سكوت افتاد، اول خودش را گرفت و بعد انگار كه بادش خالي شده باشد وارفت. الويرا حس كرد كه يكي از اعضاي اتحاديه جلو دهان خود را گرفت در حالي كه ديگري آشكارا لبخندي زد. بعد كساني كه آن پشت ايستاده بودند بلند شدند، يكي از سيآرتي، ديگري افاودبلبي و يكي هم از سيامآي بلند شدند، بقيه هم همينطور. نوبت الويرا كه رسيد برخاست دست كشيد به لباسهايش و دور و بر خود را نگاه كرد، انگار از توي تاريكي درآمده باشد. آنوقت بود كه هراسان و دلنگران دنبال در گشت و با سرعت به طرف آن رفت؛ چنان عجلهاي داشت كه مارتين و بقيه را پشتسر گذاشت. ميرفت بيآنكه صداي بلس را بشنود كه از ترجمه تشكر ميكرد. الويرتا از فرانسهات ممنونم. دستت درد نكند. پيش از آنكه در آسانسور باز شود با او دست داد.
بقيه كه درست پشت سرشان بودند فرصت نكردند همراه الويرا بروند توي آسانسور، ماندند تا نوبت بعد.
به هرحال وقتي پايين رفتند، اثري از الويرا نبود، هيچجايي پيدايش نكردند. فكر كردند شايد رفته به كافه ترياي ايستگاه راهآهن تا چليتا را بردارد، رفتند به آنجا؛ بيفايده بود. از دوستان ديگر هم پرسوجو كردند، گفتند لابد تصادم كرده، اما هيچ بيمارستان و اورژانسي از او خبري نداشت. دست آخر راجر و مارتين هراسان به الفلاكو زنگ زدند. بعد از دو روز جستجو و بيخوابي يادداشتي رسيد كه روي آن نوشته بود. فوري، با پست از فرودگاه رسيده بود. «من به كلمبيا ميروم. از جليتا خوب مراقبت كن. نميدانم كه برميگردم يا نه.»
براي ماريلا و ماري كلر
لوزان
ژوئيه - اوت 1979
30 comments:
سلام استاد
تو یکی از نظرات قبلی نوشته بودم که شما در انتخاب آثاری که ترجمه میکنید سلیقه تحسینبرانگیزی دارید اما حالا میخواهم اضافه کنم که انتخاب واژگان فارسی شما هم بدون اغراق بسیار دقیق و زیبا است. همیشه خواندن ترجمههای شما برای من مثل حضور در یک کلاس ترجمه در سطح خیلی عالی است.
پاینده شاد و سربلند باشید.
چیزی عوض نشده است
این تن می لرزد همچنانی که می لرزید
پیش از بنای رُم و پس از آن
بیست قرن پیش از میلاد مسیح و بیست قرن بعد از آن
باسلام و درود
انتخابی به جا ... تجربه ای تلخ و نزدیک به واقعیت های امروزه.. و ترجمه ای با طرافت کاری های ویژه که خاص آقای امرائی است و بس .
خواندم ..و .. لذت بردم و بردم.
با ارادت
پوران کاوه
شبنم آذر
وما
که به شکل پرنده می میریم
نگاهمان به آسمان
جور دیگری ست
نمی دانم اگر روزی در چنین شرایط وحشتناکی گرفتار شوم، چه کار خواهم کرد؟ حتی تصورش وحشتناک است
مهرنوش
سلام همیشه از خواندن ترجمه های استاد لذت می برم و به خصوص دقت و ظرافتی که ایشان در انتخاب واژه ها دارند
خبر فوری:
بیانیه جمعی از وبلاگنویسان فارسی زبان در اعتراض به وقایع اخیر پس از انتخابات ریاست جمهوری 1388 را در صورت تمایل با نام حقیقی خود و ثبت وبلاگ یا سایت شخصی امضاء کنید. تنها نام کسانی ثبت میشود که دارای وبلاگ یا سایت شخصی هستند و با نام حقیقی خود آن را اداره میکنند. لطفاً این خبر را به تمامی بلاگرها اطلاع رسانی کنید. در صورت موافقت نظر خود را اعلان کنید.
استاد امرایی بیا و برایم شمعی روشن کن.
باز هم سلام،
امیدوارم شاد و پیروز باشید.
می خواستم بگویم که اگر دوست داشتید به وبلاگ من سری بزنید.
خوشحال می شوم
همیشه سربلند باشید
اگر بنویسم چه می شود
اگر ننویسم چه می شود
دود می شوم و بر باد
دود می شوم
و خاکسترم را شاید
گلی نازک و رنجیده خاطر ببوید
من در این دو راهه
بیراهه شده ام
دوستان عزيز
پيامهاي توهين آميز در باره اشخاص حقيقي و حقوقي باورهاي اعتقادي ديني يا سياسي باشد حذف مي شوند.پيشاپيش عذر مرا بپذيريد
عمو اسد عزیز! استاد بزرگ. چه ترجمه روانی. به زلالی خودتان. در ضمن کتاب ما را که فرستادید نشر افراز- محبت کردید- در مهرماه منتشر می شود. کتاب بعدی را به زودی خدمتتان پیشکش می کنم. اگر اجازه بدهید و داستانها را بپسندید می خواهم کتاب را به شما هدیه کنم. دوستدار همیشگی شما محمود
درود.
داستاني ست كه يك نفس خواننده را تا آخرين سطر و حرف مي كشاند . ذهنم را در گير كرد . سپاس از انتشارش و ترجمه خوبتان.
جناب امرایی عزیز
با عرض معذرت از تاخیر. این مطلب بورخس راستش کمی آزارنده است، لااقل برای من. ولی خوب، شغل هنرمند و دلمشغولی او همین است که انسانها را را راحت نگذارند و آنها را مجبور کنند که دنیای اطرافشان را ببینند و نسبت به آن مسءول باشند
از شما ممنونم آقای امرایی گرامی که در این احساس مسءولیت با نویسنده و نیز با خواننده همراهید
مهرنوش
نویسنده خوب
از زبان دیگران در سرزمین سونات ها با احترام لینک شد.
قلمت و نفست پاینده.
شاد زی!
سلام و خسته نباشيد تو وكيپديا اثري از انتشاراتي هايي كه ترجمه هاي شما رو منتشر كردن نيست گاهي براي پيدا كردن بعضي كتابها دچار مشكل ميشوم ميشه خواهش كنم ناشرتون يا ناشر هاتون رو معرفي كنيد
ممنون
كاش مي آمدي http://ghesehgoo.persianblog.ir/
نمی خواهم بخوانیدم . اینبار می خواهم فقط گوشم کنید
نوشته كه براي دوستان بفرستيم . من هم فرستادم.
وقتی خریدن كتاب فرهاد جعفری را تحریم كردیم بهتر است كتاب نویسندگانی را كه كتابشان برنده جوایز دولتی می شود ولی آن را تحریم می كنند بخریم. كتاب اكبریانی را كه" كاش به كوچه نمی رسیدم " نام دارد و نامزد جایزه دولتی " كتاب فصل" شد اما آن را تحریم كرد و به عنوان اعتراض اعلام كرد نامش از فهرست حذف شود بخریم تا نشان دهیم اگر او و دیگر نویسندگان جایزه دولتی نمی گیرند مردم جایزه آنها را می دهند
آقاي امرايي عزيز
ممنون از لطفي كه هميشه نسبت به من داريد
واقعا نمي دانم بايد منتظر گشايش بمانم يا نه؟ گاهي فكر مي كنم زمان نوشتن اصلا مضارع نيست. شايد مستقبل باشد آن هم خيلي دور
مجسمه اي سر بندر بريده بودند
و...... .
سلام به تو دوست عزیز
من از عدالت می گویم، از دادخواهی جوانان غریب ایران می گویم، من از آن آزادی اسیرشده سخن می گویم، من از ایرانِ ویران دم میزنم، من اشک مادران اسیران دربند و شهیدان در راه را می بینم، من از آنسوی دژخیمان آسمان آبی را می بینم،من باروری هزاران برگ را بر درختان زمستان زده می بینم، من میلاد نور را در این سرزمین می بینم... آری من جنبش سبز ایران زمین هستم.
دوست من به وبلاگ من بیا و آخرین اخبار، اشعار، کلیپ ها و ایده ها را در وبلاگ نوپای من ببین. در صورت تمایل این وبلاگ را در وب خودتون هم لینک کنید تا این زمینه ای باشد برای اتحاد و هم بستگی بیشتر... لطفا به من هم در وبلاگم اطلاع دهید تا شما را لینک کنم.
منتظر شما هستم...
من
از صداي يك رواني.........
.
سلام آقای امرایی
مطلبی که روز 5شنبه از شما توی اعتماد چاپ شده بود، با غزلی از حافظ شروع کرده بودید.
چند روز پیشترش من که آدم باشم و بانو که حوا باشن و البته هنوز کامل آدم و حوا نشدیم، تفالی زدیم به حافظ و سبزپوشان اومد.
از تفسیر غزل حافظ سررشته ای ندارم. تا که به پنجشنبه رسید و بانو فوری چشمش به مطلب شما افتاد.
بعد گفتیم که تعبیر شعر رو از شما بپرسیم و درخواست کنم که مرحمت کنید و تعبیر این شعر رو برای یک رابطه که دوست داره به پیوندی ختم بشه برامون بگید.
لطفن
سلام آدم جان
خوب آدم بايد آدم باشد.من هم البته از حافظ تنها چيزي كه بلد نيستم فالگيري و تفال است.غرض آب دادن به سبزهاي موجود بود.رخ يار به خلد برين تشبيه شده و لبش به چشمهي آب حيات سلسبيل.سيزپوشان هم موهاي تازه رستهي نوخطان يا نوجوانان است بر گرد لب.ناوك چشمان هم كه هزار تا كشته مرده دارد.تا دير نشده آدم حوا بشويد كه غفلت موجب پشيمانياست
سلام آقاي امرايي عزيز. من نازنين فراهاني هستم. چه خوب كه اينجا پيداتون كردم. نمي دونم من رو يادتونه يا نه. من سال ها پيش در روزنامه ايران كار مي كردم. با آقاي امين زاده. يادمه كه اون سال در جشنواره كتاب بخش پايگاه خبري جشنواره خبرنگار بودم و شما هم زياد اون جا مي اومديد. از دور پيگير كارهاتون هستم و خيلي دلم مي خواست سلامي بكنم.
ما محتاج انگور هاي نارسيم .
تاك خميده و نژند شغال ها را شير مي دهد
- : تا دميدن باران بر پيكري كه از دور دست ها زنگوله ي اين نژندي شبانگاهي اين شب شرطه و قديس گشته ، به اين چهار پايه بنگر : آبي كه گاهِ لغزيدنش هفت تير هاي كودكي در كاسه چشم جهان خالي مي شود ، آتشي كه از نان و نفت و شبه تقسيم مي شود چنانچه گرسنگان عيسي بن چماق شبه اي شبيه شيهه ي گنبد هاي مغول ، باد ...بادكان زخمي حبيب : خاكم از ابروان بتكان ، دسته را در كمر تقدير برقصان ، باد ...بادا كه مبادي تو به لي لي برسد به ليالي انتظار .
سلام استاد.
خوب هستید؟
بدجئری دلمون براتون تنگ شده.کجا می تونم ببینمتون؟
سلام اقای امرایی.....
حقیقتن وبی تعارف در ترجمه های بد امروز دست مریزاد دارید
با درود
نویسنده گرامی آقای امرایی عزیز
سرزمین سونات ها به روز هست :
از خط آخر
گذشته ام...
و هق هق تنهایی زنی
بر گهواره شانه هایم خواب می کنم.
.
.
.
قدم هایتان نظرتان و نقدتان بر دو چشم می ماند.
با مهر سارا بهرام زاده.
Post a Comment