تقلب
خوسه ادموندو پاس سولدان
اسدالله امرايي
خوسه ادموندو پاس سولدان در بوليوي به دنيا آمده. هفت رمان دارد و سه مجموعه داستان. جايزهي ملي كتاب بوليوي، جايزهي خوان رولفو و جايزهي رومولو گايهخوس را برده. آثارش به هشت زبان زنده دنيا ترجمه ششده و زبان فارسي هم نهمين آن است. در دانشگاه كورنل تدريس ميكند.يكي از معدود نمايندگان ادبيات ماكوندوييست كه در امريكا زندگي ميكند. داستان حاضر با اطلاع نويسنده به فارسي ترجمه شده
وايسر هفت ساله بود كه فهميد از مدرسه بدش ميآيد و تصميم گرفت ديگر نرود. اما باز صبحها از خواب بيدار ميشد تا به حرف مادرش گوش كند كه بعد از مرگ پدر، وايسر تك فرزند خانواده تنها اميد و دلخوشياش بود، روپوش مدرسه را ميپوشيد و راهي مدرسه ميشد، سر ظهر هم كه برميگشت با كلي حرارت و هيجان از درس و مدرسه و امتحان حرف ميزد. گاهي وقتها براي اينكه كلك خود را ادامه دهد يادداشتهاي آفرين و دفترچهي نمره با نمرات عالي را به امضاي مدير مدرسه ميآورد. گاهي وقتها همكلاسيهاي سابق خود را به خانه دعوت ميكرد كه عصرها بيايند تا مثلاً به او كمك كنند و با هم درس بخوانند. مادرش به او اطمينان كامل داشت و در نتيجه اصلاً به مدرسه ي او سر نزد كه ببيند درسش چطور است و شك هم نكرد چرا ديگر جلسات اوليا و مربيان و خيريه برگزار نميشود كه در هر حال شركت نميكرد. طبق برنامه اول هر ماه شهريه را ميپرداخت كه پسرش براي رفع نگراني او ميبرد و تحويل ميداد تا مادرش به زحمت نيافتد.
اين ماجرا بيوقفه و تغيير ادامه داشت تا آنكه زمان برگزاري جشن فارغالتحصيلي او رسيد. در آن روز يك كمر درد شديدي گرفت كه نتوانست از رختخواب بيرون بيايد. مادرش هم كه تا حدودي نگران شده بود، خوشحال شد كه به مراسم نميرود و با هيچ كدام از معلمها و كشيشهايي كه جز گردانندگان مدرسه بودند ملاقات نميكند و پدر مادر بچهها را هم نميبيند. روز بعد نتوانست جلو اشك خود را بگيرد كه ديد وايسر ديپلم تقلبياش را به خانه آورد و ثابت كرد كه زحمت و فداكاري مادر را هدر نداده. پسرش به دانشگاه ميرفت. وايسر به مادرش گفت كه پزشكي ميخواند و شش سال كار سخت و طاقتفرسا در پيش دارد.
اما سالهاي پيش رو هيچ هم سخت نبود و به لطف تقليد و تقلب خوب پيش ميرفت. البته ترتيب دادن قضيه روز فارغالتحصيلي اين دفعه خيلي راحت نبود. مجبور شد چهل و سه تا از دوستهايش را بياورد و به عنوان همكلاسي از آنها پذيرايي كند و شانزده هنرپيشه را به عنوان اعضاي هيات علمي به بازي بگيرد كه نقش استاد، رييس دانشكده و كشيش را بازي كنند و مركز همايشهاي شهر را اجاره كند و دقيقاً همزمان با مراسم اصلي در تالار همايشهاي دانشگاه مراسم قلابي را برگزار كند.
مادرش او را بغل گرفت و گريه كرد.
بعدها مطبي هم باز كرد و پزشك عمومي شد و هر روز بعد از ظهر از ساعت سه تا هفت به معاينهي بيماران قلابي اجير شده ميپرداخت تا مادرش بو نبرد كه گاه و بيگاه سرزده به مطب ميآمد. با اين حال تصور نميكرد كار بدي انجام ميدهد و وقت تلف ميكند. مطبش حال و هواي آبرومندانهاي داشت و تابلويي كه آبروي او را ميخريد و حرفهي كلاهبردارانهي او را مي پوشاند. پول و پلهاي حسابي هم از سر اين كلاهبرداريها به جيب ميزد.
نه سال بعد يك تشخيص اشتباه در جراحي اعصاب كرد، مادرش به مطب آمد و از درد شديد و تحملناپذير سر ناليد. معاينهاش كرد و تشخيص داد كه سردرد به زودي رفع ميشود و خطري ندارد. دو ماه بعد مادرش مرد. پزشكي قانوني در علت مرگ نوشت كه ناشي از وجود يك توده است كه به موقع معالجه نشده. يسر خودش را سرزنش نميكرد. به گذشته كه نگاه ميكرد از همان سن هفت سالگي به اين نتيجه رسيد كه تقصير مادرش بوده و لاغير و در اين مرگ كه شايد اتفاق نميافتاد كسي جز او را نبايد سرزنش كرد
Counterfeit, Jose Edmundo Paz Soldan.
اسدالله امرايي
خوسه ادموندو پاس سولدان در بوليوي به دنيا آمده. هفت رمان دارد و سه مجموعه داستان. جايزهي ملي كتاب بوليوي، جايزهي خوان رولفو و جايزهي رومولو گايهخوس را برده. آثارش به هشت زبان زنده دنيا ترجمه ششده و زبان فارسي هم نهمين آن است. در دانشگاه كورنل تدريس ميكند.يكي از معدود نمايندگان ادبيات ماكوندوييست كه در امريكا زندگي ميكند. داستان حاضر با اطلاع نويسنده به فارسي ترجمه شده
وايسر هفت ساله بود كه فهميد از مدرسه بدش ميآيد و تصميم گرفت ديگر نرود. اما باز صبحها از خواب بيدار ميشد تا به حرف مادرش گوش كند كه بعد از مرگ پدر، وايسر تك فرزند خانواده تنها اميد و دلخوشياش بود، روپوش مدرسه را ميپوشيد و راهي مدرسه ميشد، سر ظهر هم كه برميگشت با كلي حرارت و هيجان از درس و مدرسه و امتحان حرف ميزد. گاهي وقتها براي اينكه كلك خود را ادامه دهد يادداشتهاي آفرين و دفترچهي نمره با نمرات عالي را به امضاي مدير مدرسه ميآورد. گاهي وقتها همكلاسيهاي سابق خود را به خانه دعوت ميكرد كه عصرها بيايند تا مثلاً به او كمك كنند و با هم درس بخوانند. مادرش به او اطمينان كامل داشت و در نتيجه اصلاً به مدرسه ي او سر نزد كه ببيند درسش چطور است و شك هم نكرد چرا ديگر جلسات اوليا و مربيان و خيريه برگزار نميشود كه در هر حال شركت نميكرد. طبق برنامه اول هر ماه شهريه را ميپرداخت كه پسرش براي رفع نگراني او ميبرد و تحويل ميداد تا مادرش به زحمت نيافتد.
اين ماجرا بيوقفه و تغيير ادامه داشت تا آنكه زمان برگزاري جشن فارغالتحصيلي او رسيد. در آن روز يك كمر درد شديدي گرفت كه نتوانست از رختخواب بيرون بيايد. مادرش هم كه تا حدودي نگران شده بود، خوشحال شد كه به مراسم نميرود و با هيچ كدام از معلمها و كشيشهايي كه جز گردانندگان مدرسه بودند ملاقات نميكند و پدر مادر بچهها را هم نميبيند. روز بعد نتوانست جلو اشك خود را بگيرد كه ديد وايسر ديپلم تقلبياش را به خانه آورد و ثابت كرد كه زحمت و فداكاري مادر را هدر نداده. پسرش به دانشگاه ميرفت. وايسر به مادرش گفت كه پزشكي ميخواند و شش سال كار سخت و طاقتفرسا در پيش دارد.
اما سالهاي پيش رو هيچ هم سخت نبود و به لطف تقليد و تقلب خوب پيش ميرفت. البته ترتيب دادن قضيه روز فارغالتحصيلي اين دفعه خيلي راحت نبود. مجبور شد چهل و سه تا از دوستهايش را بياورد و به عنوان همكلاسي از آنها پذيرايي كند و شانزده هنرپيشه را به عنوان اعضاي هيات علمي به بازي بگيرد كه نقش استاد، رييس دانشكده و كشيش را بازي كنند و مركز همايشهاي شهر را اجاره كند و دقيقاً همزمان با مراسم اصلي در تالار همايشهاي دانشگاه مراسم قلابي را برگزار كند.
مادرش او را بغل گرفت و گريه كرد.
بعدها مطبي هم باز كرد و پزشك عمومي شد و هر روز بعد از ظهر از ساعت سه تا هفت به معاينهي بيماران قلابي اجير شده ميپرداخت تا مادرش بو نبرد كه گاه و بيگاه سرزده به مطب ميآمد. با اين حال تصور نميكرد كار بدي انجام ميدهد و وقت تلف ميكند. مطبش حال و هواي آبرومندانهاي داشت و تابلويي كه آبروي او را ميخريد و حرفهي كلاهبردارانهي او را مي پوشاند. پول و پلهاي حسابي هم از سر اين كلاهبرداريها به جيب ميزد.
نه سال بعد يك تشخيص اشتباه در جراحي اعصاب كرد، مادرش به مطب آمد و از درد شديد و تحملناپذير سر ناليد. معاينهاش كرد و تشخيص داد كه سردرد به زودي رفع ميشود و خطري ندارد. دو ماه بعد مادرش مرد. پزشكي قانوني در علت مرگ نوشت كه ناشي از وجود يك توده است كه به موقع معالجه نشده. يسر خودش را سرزنش نميكرد. به گذشته كه نگاه ميكرد از همان سن هفت سالگي به اين نتيجه رسيد كه تقصير مادرش بوده و لاغير و در اين مرگ كه شايد اتفاق نميافتاد كسي جز او را نبايد سرزنش كرد
Counterfeit, Jose Edmundo Paz Soldan.
8 comments:
سلام آقای امرائی عزیز
از خواندن این داستان رئالیزمی جذاب و اندیشمندانه در ذهن ام شکل گرفت آن حسی که به نحوی شگرد ترجمه هنرمندانه شما را نیز می توان به آن مصطلح کرد... ترجمه ای ساده با زبانی گیرا و کارا , که موفق شده اید واقعیت های عینی که دور و بر ما هم فراوان دیده می شود را در پوششی از اندیشگی به نحوی بسیار ملموس بیان کنید .
با سپاس و درود
با سلام استاد
مطلب جالبی بود و معرفی خوبی از نویسنده ای به گمانم توسط شما به علاقمندان معرفی می شود
داستان کوتاه قشنگی هم بود
اگر خاطرتان باشد سالها پیش مجموعه ای از تلویزیون پخش میشد به نام مثل آباد که یکی از قسمت هایش همراه چنین پیامی بود
همیشه سلامت باشید
و پیروز
خیلی زیبا بو. وبلاگ شما فید ندارد برای هم خوان کردن آن در گوگل ریدر؟
همیشه حرف تازه ای اینجا هست. ممنون
گفت و گوی علی حسن زاده با محمد آزرم درباره شعر «دهه هفتاد»، «شعر عکس» و ماجراهای دیگر
علاقه مندان می توانند متن گفت و گو را در سایت صحنه ها در نشانی زیر بخوانند:
http://www.sahneha.com/maghalat/mohammad_Azarm_100701.htm
salam
ostad
khaste inhame karaye ziba tahvil ma dadan nabashid
درود
به دیواره های قفس همیشه می شود خود
را کوبید وباز نفس کشید
اما زندگی شاید یعنی پرواز
واژه ای که پیش از تولد طرح میله های
قفسش را می کشند نقاشان مبتدی روی
بوم ذهن
همیشه باید کمی به لمس رهایی نزدیک شد
وآهسته نفس کشید
........
جناب امرائی
به روزم
Post a Comment