گربههاي سالن ورزش زندان
ليديا ديويس
اسدالله امرايي
گربههاي توي سالن ورزش زندان مشكل اساسي بودند. همه جا ريده بودند. گربهها سعي ميكنند گه خود را توي گوشهاي بپوشانند و زماني كه رو ميشود، مثل ميمونها خجالت ميكشند.
وقتي باران ميباريد گربهها به سالن ورزش زندان پناه ميآوردند و از آنجا كه اغلب باران ميباريد، تالار بو ميگرفت و زندانيها غرغر ميكردند. بو از فضولات نبود، از خود گربهها بود. بويي تند و آزاردهنده و سرگيجهآور.
گربهها را نميتوانستند دور كنند. وقتي پيش ميكردند از در بيرون نميرفتند و هر كدام به سويي پراكنده ميشدند و شكمهاي فرو افتادهشان را به اين سو آنسو ميكشاندند. خيلي از آنها بالا ميرفتند و از روي تيري به تير ديگر ميپريدند و جايي آن بالا دور از دسترس زندانيها استراحت ميكردند و زندانيهايي كه توي تالار پينگپونگ بازي ميكردند حواسشان بود كه هر چند آن بالا ساكت است، اما خالي نيست.
گربهها را نميشد بيرون كرد براي اينكه از سوراخهايي وارد و خارج ميشدند كه معلوم نبود كجاست. آهسته و پاورچين ميآمدند و كمين ميكردند. منتظر ميماندند و صبرشان از آدمها بيشتر بود.
آدم نگرانيهاي زيادي دارد، اما گربه در هر لحظه از زندگياش فقط يك دغدغه دارد. همين حس به او تعادل ميدهد و براي همين است كه وقتي ميبينيم گربهاي ترسيده و يا حال طبيعي ندارد به هم ميريزيم و در عين دلسوزي ميخواهيم به آن بخنديم. وقتي با منشا خطر روبهرو ميشود از لاي دندانهاي كليدشده نفس تندي بيرون ميدهد.
آن سال زندانيها اكثراً كوچك بودند. جرايمي مرتكب شده بودند كه خيلي نميشد جدي بگيريد و خيلي به آنها سخت نميگرفتند. حالا اين مردان كوچك اغلب به سلامتي خودشان اهميت زيادي ميدهند، زندانيها كهير ميزدند و اگزما ميگرفتند. پشت زانو و مچ دستشان ميخاريد و ميسوخت و پوسته پوسته ميشد و تمام تنشان پوست ميداد. نامههاي سرگشادهي تندي به فرماندار ايالت نوشتند، كه از قضا آن سال مرد كوتولهاي بود. نوشتند گربهها مايه عذاب و ناراحتي شان شدهاند و ديوانهشان كردهاند.
فرماندار دلش به حال زندانيها سوخت و از رييس زندان خواست به مشكل رسيدگي كند.
زندانبان سالها بود كه به سالن نيامده بود. وارد شد و گشتي زد و از بوي بد حالش به هم خورد.
ته بنبست دالاني، گربهنرهي درشتي را در سه كنج گير انداخت. رييس زندان چوبي در دست داشت و گربه جز چنگ و دندان و چهرهاي عصباني چيزي نداشت. زندانبان و گربه مدتي عقب و جلو رفتند، زندانبان با چوب گربه را زد و گربه بخت يارش بود و به سرعت از لاي پاي او دررفت. هيچ كدام كم نياوردند.
حالا رييس زندان گربهها را همه جا ميديد.
بعد از هواخوري شبانه، وقتي زندانيها را توي سلولهاي بند انداختند و در را بستند، رييس زندان تفنگي برداشت و برگشت. تمام شب تا صبح زندانيها صداي گلولههايي را كه از سالن ميآمد شنيدند. صداي گلولهها خفيف بود و انگار از فاصله دور ميآمد، پنداري از آن سوي رود. تيراندازي زندانبان حرف نداشت و كلي گربه كشت. از فاصلهي تيرها تا سقف گنبدي باران گربه بود كه تلپ تلپ ميافتاد بر سرش، گربهها در راهروها پرت ميشدند و باز وقتي از ساختمان ميرفت ، سايههايي را ميديد كه دم پنجرهي زيرزمين درميروند.
حالا تفاوت محسوس بود. ناراحتي پوستي زندانيها برطرف شد. بوي بد البته ماند و توي ساختمان پيچيد، هر چند ديگر مثل سابق گرم و تازه نبود. چندتايي گربه باقي ماندند، اما آنها هم از بوي خون و باروت گيج شدند و با ناپديد شدن ناگهاني جفتهاشان و بچههاشان نميدانستد چه كنند و به كجا پناه ببرند. ديگر از زالد و ولد افتادند و دزدانه از كنج ديوار ميرفتند و كسي نزديكشان بود يا نه فرقي نميكرد، خره ميكشيدند و بدون هيچ حركت تحريكآميزي به هر موجود متحركي حمله ميكردند.
اين گربهها خوب نميخوردند و خودشان را خوب تميز نميكردند و يكي يكي هركدام به شكلي و وقتي مردند و يكي دو هفتهاي بوي تند متفاوتي در فضا پراكندند و بعد هم اثري از آن بو نماند. بعد از چند ماه، گربهاي توي سالن ورزش زندان نماند. ديگر در آن موقع زندانيهاي كوچك جاي خود را به زندانيهاي بزرگتر دادند و رييس زندان هم جاي خود را به رييس زندان ديگري داد كه جاهطلبتر بود، تنها كسي كه سرجايش ماند فرماندار بود.
ليديا ديويس
اسدالله امرايي
ليديا ديويس نويسنده و مترجم نام آشناي امريكايي متولد 1947است. نخستين بار با پروندهاي كه در مجلهي گلستانه برايش باز كردم، آثارش در زبان فارسي مطرح شد. بعدها در كتاب دوم از مجموعهي پنج جلدي بيست نويسنده شصت داستان با نام «پسري مرده بر آستانهي پنجرهات» و مجموعههاي ديگر داستانهايي از او گنجاندم. با خودش در تماس هستم و اجازهي ترجمهي آثارش را گرفتهام. جويس كرول اوتس، جاناتان فرنزن، ريك مودي و ديو اگرز آثار او را ستودهاند. جوايز متعددي برده و نشان شواليه ادب و هنر فرانسه را هم دارد به خاطر ترجمهي آثار پروست. از همسر اولش پل آستر هم فرزندي به نام دانيل دارد. اين عكس را هم پسرش گرفته.
گربههاي توي سالن ورزش زندان مشكل اساسي بودند. همه جا ريده بودند. گربهها سعي ميكنند گه خود را توي گوشهاي بپوشانند و زماني كه رو ميشود، مثل ميمونها خجالت ميكشند.
وقتي باران ميباريد گربهها به سالن ورزش زندان پناه ميآوردند و از آنجا كه اغلب باران ميباريد، تالار بو ميگرفت و زندانيها غرغر ميكردند. بو از فضولات نبود، از خود گربهها بود. بويي تند و آزاردهنده و سرگيجهآور.
گربهها را نميتوانستند دور كنند. وقتي پيش ميكردند از در بيرون نميرفتند و هر كدام به سويي پراكنده ميشدند و شكمهاي فرو افتادهشان را به اين سو آنسو ميكشاندند. خيلي از آنها بالا ميرفتند و از روي تيري به تير ديگر ميپريدند و جايي آن بالا دور از دسترس زندانيها استراحت ميكردند و زندانيهايي كه توي تالار پينگپونگ بازي ميكردند حواسشان بود كه هر چند آن بالا ساكت است، اما خالي نيست.
گربهها را نميشد بيرون كرد براي اينكه از سوراخهايي وارد و خارج ميشدند كه معلوم نبود كجاست. آهسته و پاورچين ميآمدند و كمين ميكردند. منتظر ميماندند و صبرشان از آدمها بيشتر بود.
آدم نگرانيهاي زيادي دارد، اما گربه در هر لحظه از زندگياش فقط يك دغدغه دارد. همين حس به او تعادل ميدهد و براي همين است كه وقتي ميبينيم گربهاي ترسيده و يا حال طبيعي ندارد به هم ميريزيم و در عين دلسوزي ميخواهيم به آن بخنديم. وقتي با منشا خطر روبهرو ميشود از لاي دندانهاي كليدشده نفس تندي بيرون ميدهد.
آن سال زندانيها اكثراً كوچك بودند. جرايمي مرتكب شده بودند كه خيلي نميشد جدي بگيريد و خيلي به آنها سخت نميگرفتند. حالا اين مردان كوچك اغلب به سلامتي خودشان اهميت زيادي ميدهند، زندانيها كهير ميزدند و اگزما ميگرفتند. پشت زانو و مچ دستشان ميخاريد و ميسوخت و پوسته پوسته ميشد و تمام تنشان پوست ميداد. نامههاي سرگشادهي تندي به فرماندار ايالت نوشتند، كه از قضا آن سال مرد كوتولهاي بود. نوشتند گربهها مايه عذاب و ناراحتي شان شدهاند و ديوانهشان كردهاند.
فرماندار دلش به حال زندانيها سوخت و از رييس زندان خواست به مشكل رسيدگي كند.
زندانبان سالها بود كه به سالن نيامده بود. وارد شد و گشتي زد و از بوي بد حالش به هم خورد.
ته بنبست دالاني، گربهنرهي درشتي را در سه كنج گير انداخت. رييس زندان چوبي در دست داشت و گربه جز چنگ و دندان و چهرهاي عصباني چيزي نداشت. زندانبان و گربه مدتي عقب و جلو رفتند، زندانبان با چوب گربه را زد و گربه بخت يارش بود و به سرعت از لاي پاي او دررفت. هيچ كدام كم نياوردند.
حالا رييس زندان گربهها را همه جا ميديد.
بعد از هواخوري شبانه، وقتي زندانيها را توي سلولهاي بند انداختند و در را بستند، رييس زندان تفنگي برداشت و برگشت. تمام شب تا صبح زندانيها صداي گلولههايي را كه از سالن ميآمد شنيدند. صداي گلولهها خفيف بود و انگار از فاصله دور ميآمد، پنداري از آن سوي رود. تيراندازي زندانبان حرف نداشت و كلي گربه كشت. از فاصلهي تيرها تا سقف گنبدي باران گربه بود كه تلپ تلپ ميافتاد بر سرش، گربهها در راهروها پرت ميشدند و باز وقتي از ساختمان ميرفت ، سايههايي را ميديد كه دم پنجرهي زيرزمين درميروند.
حالا تفاوت محسوس بود. ناراحتي پوستي زندانيها برطرف شد. بوي بد البته ماند و توي ساختمان پيچيد، هر چند ديگر مثل سابق گرم و تازه نبود. چندتايي گربه باقي ماندند، اما آنها هم از بوي خون و باروت گيج شدند و با ناپديد شدن ناگهاني جفتهاشان و بچههاشان نميدانستد چه كنند و به كجا پناه ببرند. ديگر از زالد و ولد افتادند و دزدانه از كنج ديوار ميرفتند و كسي نزديكشان بود يا نه فرقي نميكرد، خره ميكشيدند و بدون هيچ حركت تحريكآميزي به هر موجود متحركي حمله ميكردند.
اين گربهها خوب نميخوردند و خودشان را خوب تميز نميكردند و يكي يكي هركدام به شكلي و وقتي مردند و يكي دو هفتهاي بوي تند متفاوتي در فضا پراكندند و بعد هم اثري از آن بو نماند. بعد از چند ماه، گربهاي توي سالن ورزش زندان نماند. ديگر در آن موقع زندانيهاي كوچك جاي خود را به زندانيهاي بزرگتر دادند و رييس زندان هم جاي خود را به رييس زندان ديگري داد كه جاهطلبتر بود، تنها كسي كه سرجايش ماند فرماندار بود.
Lydia Davis,"The Cats in the Prison Recreation Hall" from Almost No Memory, Farrar, Straus & Giroux
Photo Credit, Daniel Auster.
8 comments:
Dastani ke yaadaavare khaterati sarshar az ranjha va bi edaalatihast, ba tarjomei honarmandaneh, be hich ghezaavati
nemikeshanademan joz tahsini bi payan.
ba sepas
Pooran Kavh
عبارت "گربه ها رو اعصابند" با سبک بقیه ترجمه همخوانی ندارد. زیادی محاوره ای و «جوانانه» است
ترکیب «گربه نره» هم همین طور. آدم را یاد چیزهای دیگر می اندازد
to be honest, i do not know what to say! there must be sth behind these words which i can not understand. maybe I'm just a little confused, of course not by your translation but by the meaning of this text.
well done dear friend
this is the address of my blog, I'll be glad to see you there.
www.redemption.blogfa.com
سلام
مثل همیشه داستان زیبایی خواندم با جهان های تفاوت و همگون.
به جنگ زده دعوتید در سرزمین سونات ها
با مهر
سلام آقای امرایی عزیز
فکر کنم اگر پاراگراف اول را، که در مورد نویسنده می نویسید، با فونتی متفاوت تایپ کنید بهتر باشد
اگر خواننده اول متن کوتاهی در باره نویسنده بیخواند، بعد نام داستان را بیبیند و بعدش هم متن داستان را بخواند، شاید بهتر باشد
ببخشید که فضولی کردم
مهرنوش
bahaal bood/ coool
گربه در هر لحظه از زندگی اش فقط یک دغدغه دارد....
مانند همیشه استفاده کردم
Post a Comment