Saturday, November 13, 2010

شهر


شهر

سامانتا شيپي

اسدالله امرايي

اسم من جين است. پسري شانزده ساله‌ام كه توي شهري بدون اسم زندگي‌مي‌كنم. وسط يك ناكجااباد. شهر من پر از آدم‌هايي‌ست كه هيچ اهميتي به ديگران نمي‌دهند و به جاي اينكه به كسي كمك كنند، مي‌گذارند تا بميرد، هر چند كمك كردن به آنها ساده‌ترين راه باشد.

در شهر من از كلانتري و آتش‌نشاني خبري نيست، بيمارستان هم نداريم. براي همين قانون در شهر ما نيست. مردم اداره‌اش مي‌كنند، كه البته بد هم نيست. هر كاري بخواهيم مي‌كنيم.

لابد فكر مي‌كنيد چرا اسم من جين است. پيش از اينكه به دنيا بيايم، مادرم خيلي دلش مي‌خواست دختر باشم، اما در عوض من به دنيا آمدم. دكتر شهر، دوز مرا به دنيا آورد. سر به دنيا آوردن من هم سكته زد و مرد. البته اگر بيمارستاني داشتيم زنده مي‌ماند. اما با اين دكتر دوز و مطب كوچكش غير ممكن بود، بگذريم از اينكه مدام وسايل مطبش را مي‌دزديدند. مادرم از دوز خواست اسمم را مري جين بگذارد. اما من فقط قسمت جين را برداشتم.

دفتر شهردار داريم. چند باري با دوستم موگن سري به آنجا زده‌ايم. هميشه مي‌رويم ببينيم چيز دندان‌گيري آنجا هست يا نه. اما چيزي كه نمي‌گويم اين است كه من كشته مرده‌ي تابلوي نقاشي بالاي دفتر شهردارم. خيلي عجيب و غريب است. به هم ريخته و تيره. انگار پر از درخت مرده است. امضاي پاي آن مال عاليه والاس است.

نمي‌دانم ملاقات با اين خانم دست بدهد يا نه. بلكه هم آقا باشد. موگن مي‌گويد بايد تابلو را كش بروم و به ديوار اتاقم بزنم. اما فكر مي‌كنم اگر هر روز ببينمش دلم پرپر مي‌زند. دوست دارم يك كار بد بكنم و احساس خوبي از آن به من دست بدهد. معمولاً من و موگن در خانه‌ي پدرم ولو هستيم. پدرم از من خوشش نمي‌آيد. اولاً كه فكر مي‌كند اسم جين براي پسر خيلي دخترانه است. اما من چه كنم مگر تقصير من بوده؟ يك اسم قاتي پاتي براي پسري تو يك شهر قاتي پاتي. هر چند وقت يكبار كتك مفصلي به من مي‌زند كه مرا آبداده كند. اما انگار مثل هنري هيل است كه يك بار گفته بود:« همه بايد هر چند وقت يك بار كتك بخورند.»

جيم شدن از مدرسه چيزي نيست. هيچ كس اينجا به مدرسه نمي‌رود. آدم‌هاي اينجا سعي مي‌كنند يك جورهايي كار خودشان را راه بيندازند. من معلم انگليسي خودم را دوست دارم.او تنها كسي است كه به من از بالا نگاه نمي‌كند و مرا آشغال نمي‌بيند. تصميم او براي اينكه ما را آدم حسابي بار بياورد مرا به خنده مي‌اندازد. چنين اتفاقي محال است.

عمراً.

اين قضيه تا وقتي بود كه سر و كله او پيدا شد. يكي از سربازان پيش‌كسوت جنگ است كه باور دارد مي‌تواند شهر را از اين رو به آن رو كند. قاضي بوده و كتاب قانون و مقررات جزا را از حفظ مي‌داند. علاوه بر آن ميلياردري ست كه مي‌خواهد نام نيكي هم از خودش به يادگار بگذارد. اسمش جاناتان دي جونز است. حالم از او به هم مي‌خورد. به اين شهر آمده كه به خيال خودش ما را درست كند. شهر را درست كند. آن را ام‌القراي روياي امريكايي بسازد.

اين حرف حال مرا به هم مي‌زند. ما همين‌جور خوشيم. با اين حال در اين شهر همه اين‌طور فكر نمي‌كنند. از دي جونز خوش‌شان مي‌آيد. شغل مي‌خواهند. ايجاد فرصت شغلي مي‌خواهند و دوست دارند در خيابان‌ها امنيت برقرار باشد. او را به عنوان شهردار انتخاب كردند.

مدرسه را كوبيد. نمي‌خواهم بگويم كه باعث آزردگي‌ام نشد. آن مدرسه را دوست داشتم. كلي از چيزهاي باارزش شهر ما از آن مدرسه بود. من و موگن دوتايي ايستاديم به تماشاي تخريب مدرسه. گفتند كه مي‌خواهند مدرسه‌اي بزرگ‌تر و دل‌بازتر به جاي آن بسازند.

راستش بعد از مدتي خيالم راحت شد. خوشحال شدم كه ديدم مردم مي‌خندند. ديگر شب‌ها گريه نمي‌كردند تا خواب‌شان ببرد.

تصميم گرفتم از او تشكر كنم. لياقت تشكر را هم داشت. شهر ما را به شهري تبديل كرد كه مردم تف نمي‌كردند بگذرند. جلو دفتر او با لباس تر و تميزي كه پدرم خريده بود ايستادم و آن شلوار جين پاره و پوره را انداختم دور. كتي را پوشيدم كه جلو ايوان خانه‌‌ي پدرم مي‌پوشيدم و مي‌نشستم.

رفتم توي دفتر او و او را پشت ميزش ديدم. لبخندي زد و بلند شد به پاي من و گفت:« بفرماييد! در خدمتم.»

دهانم را باز نكرده بستم.به پشت سر او نگاه كردم. تابلو نقاشي آنجا نبود. عوض آن يك نقاشي زشت از يك گل گذاشته بودند.

Town

By Samantha Shippee

http://pulpcity.wordpress.com/2010/11/12/friday-flash-fiction-by-samantha-shippee/



25 comments:

Unknown said...

دست مریزاد به خاطر انتخاب بسیار زیبای داستان و ترجمه بس هنرمندانه
از رویدادها و پدیده ها که این چنین
ملموس کالبد شکافی شان کرده اید
لذت بردم ... باسپاس
پوران کاوه

Anonymous said...

به نام چاشني بخش زبان ها
فراخوان پنجمين جشنواره بين المللي شعر فجر

به منظور ارتقاي سطح كيفي شعر و گسترش هرچه بيشتر آن ،به عنوان پشتوانه فرهنگي و ثروت ملي،پنجمين چشنواره بين المللي شعر فجر برگزار مي شود.
اميد است شركت فعال و موثر كليه عزيزان شاعر ، باهر گرايش ، سليقه و سبك شعري موجب بالندگي هرچه بيشتر اين هنر ملي گردد.
اين جشنواره كاملا رقابتي است و تمام سنين، مضامين، قالب ها و حوزه هاي شعري (سنتي،نيمايي و سپيد، سرود و ترانه) و بخش ويژه كودك و نوجوان را در بر مي گيرد.
بديهي است ارزيابي براساس آثار ارسالي خواهد بود و از برگزيدگان در مراسم اختتاميه تقدير شايسته اي به عمل خواهد آمد
شرايط شركت:
ارسال مجموعه هاي شعر منتشر شده در فاصله زماني 1388و 1398 يا حداقل 10 و حداكثر20 صفحه شعر (از تازه سروده ها) در هر يك از بخش هاي موردنظر شاعران تكميل و ارسال فرم شركت در جشنواره به ضميمه يك برگ تصوير شناسنانه يا كارت ملي


مهلت ارسال آثار: تا پايان آبان ماه 1389
نشاني دبيرخانه : تهران،خيابان شهيد مطهري،خيابان قايم مقام فراهاني،خيابان فجر،پلاك 7 ،طبقه چهارم
تلفن:88342979 نمابر:88861324
نشاني سايت:www.fajrpoetry.ir

ن.زندی said...

بسیار عالی

Anonymous said...

عالی داستان رو تموم کرده، دمش گرم

مهرنوش طبری

Anonymous said...

این بیلبیلک پیغام میفرسته یا نه؟

م. ط

meysamkian said...

شما به اجرای نمایش یک رنگی بر اساس داستانی از ریموند کارور به کارگردانی میثم کیان دعوت شده اید

وعده ما 29 آبان ماه تا 6 آذر ساعت18:30 مکان : اصفهان خیابان استانداری کوچه سعدی پلاتو ساختمان مرکزی حوزه هنری اصفهان

سارا بهرام زاده said...

سلام آقای امرایی
داستان را خواندم . وبیشتر می خوانم.
ممنون .

یاسمین حشدری said...

«شبح های جنگل بگویید به من محبوبم سرگردان به کجاست ؟»

با ترجمه ی بیلیتیس آمده ام
شاعر هفتصد سال پیش از میلاد
....
آقای امرایی منتظر حضورتان هستم
با احترام

نقش خیال said...

besyar khub bood

مهرپاد said...

دست مریزاد استاد،پیوسته بمانی

سمانه said...

یاد فیلم ایثار تارکفسکی افتادم
عجیبه هستی، زندگی و تابلوی نقاشی ای که نیست

شاد باشید*

فرشته پناهی said...

احتراما،

به روزم.

فاطمه اختصاری said...

اینبار آمده ام تا بیشتر از اینها در کنار هم باشیم...
سوغاتی این روزهای دوری
آدرسی برای
دانلود رایگان مجموعه «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها»ست
منتظرتان هستم
با دو تا شعر
و کلی خبر و لینک خوب
و غم های مشترکمان که هرگز تمام نخواهد شد
هرگز...

پژمان‌الماسي‌نيا said...

بنویس!
بر شیار گندم‌های جوان
نامم را خواناتر ز خون باد.










● دعوت به یازدهمین مراسم خوانش "تقویم عقربه‌دار ماه‌های بهار"
● نگاه آرش نصرت‌اللهی به چهارمین مجموعه‌شعر پژمان الماسی‌نیا

پرواز said...

به نظرم بهتر بود به جاي «سرباز پيشكسوت» از «كهنه سرباز» استفاده مي‌كرديد. يه حسي بهم مي‌گه منظور نويسنده اين بوده

پرواز

Anonymous said...

سلام استاد
داستان خوبی برای ترجمه بود و مثل همه ترجمه هایتان خوب بود...




با شعری به روزم و منتظر حضور و نقد و نظرتان


شاد باشید

Anonymous said...

آقای امرائی عزیز.از ترجمه زیبایتان لذت بردم.کاش کمتر از استاد دریابندری تقلید می کردید.شما هنوز جوان هستید و جویای نام.با تقدیم احترام
هومن عباسپور

ماهنامه تخصصی شعر کندو said...

همزمان با ميلاد احمد شاملو

ماهنامه تخصصي شعر كندو

به سردبيري بابك اباذري

به صورت اينترنتي منتشر شد.

بدينوسيله از شما فرهيخته ي گرامي دعوت مي شود

براي خوردن عسل كلمات در كندو

و تماشاي نيش خوردن كساني كه شعر ما را بسيار نيش زده اند

گوشه اي از مطالب اين شماره ماهنامه تخصصي شعر كندو:

- از نگاه سردبير (شعر جشنواره اي - شاعر جشنواره اي)

- كارگاه شعر (نقد و بررسي شعري از ليلا كردبچه)

-يادگاه (يادي از محمد مختاري و احمد شاملو)

-زندگي ديگران (چند شعر از اورهان ولي به ترجمه شادروان شهرام شيدايي)

- آينه (گزيده شعر شاعران جوان و آينده دار)

-خاله خان باجي (نگاهي طنز گونه و انتقادي به رويدادهاي شعري ايران)

- سخنراني آخرين شاعر نوبليست در مراسم اعطاي جايزه نوبل

-و...
منتظر شما فرهيختگان گرامي هستيم...

www.kanduu.blogfa.com

با احترام فراوان

سردبير ماهنامه تخصصي شعر كندو
[گل][خداحافظ]

ایستگاه پاره روایت said...

وقتی تحرک تو

با جاذبه ی زمین

در مغز من شیهه می دوید

دشت از مدار فرضی ی گُم

سرتاسرِ مکاشفه را سُریده بود...

با احترام مهمان شده اید به ضیافت ایستگاه ما[گل]

سارا بهرام زاده said...

سلام
به سرزمین سونات ها دعوتید
با احترام

شب نویس said...

سلام آقای امرایی. من تعدادی از ترجمه های شما رو خوندم. اغلب ترجمه های زیبایی هستند ولی می خواستم یه نکته کوچیک رو براتون بنویسم. البته من کوچیک تر از اونی هستم که نقدی به کار شما بکنم منتها به نظر می ره گاهی تُن در ترجمه ی شما گم می شه. زبان یک دست نیست جایی بین ادبیات فرمال و این فرمال غلت می خوره. مثلاً:
جيم شدن از مدرسه چيزي نيست. هيچ كس اينجا به مدرسه نمي‌رود. آدم‌هاي اينجا سعي مي‌كنند يك جورهايي كار خودشان را راه بيندازند. من معلم انگليسي خودم را دوست دارم.او تنها كسي است كه به من از بالا نگاه نمي‌كند و مرا آشغال نمي‌بيند.

شاید اگر بعضی کلمه ها و عبارات تغییر کنند متن دل نشین تری داشته باشید. مثل :
جیم زدن اینجا خیلی هم سخت نیست. هیچ کس اینجا مدرسه نمی ره. آدم ها ی این جا می خواهند یک جوری کار خودشون رو راه بندازند. من معلم انگلیسی ام رو دوست دارم. اون تنهای کسیه که از بالا بهم نگاه نمی کنه.

دفتر شعر جوان said...

============================================
برای تهیه کتاب "درآمدی بر چهارچوب" سروده امیرحسین نیکزاد
به نمایشگاه و فروشگاه دائمی دفتر شعر جوان
واقع در خیابان انقلاب، رو به روی درب اصلی دانشگاه تهران، پاساژ فروزنده، طبقه 2-، پلاک 112 مراجعه کنید.

این کتاب بهار امسال توسط انتشارات دفتر شعر جوان با شمارگان 1100 نسخه و قیمت 2200 تومان منتشر شده است.

شعری از این کتاب:

چه جرمی بدتر از در چشم مردم بی ثمر بودن؟
تبر محکم زمینش زد که محکومی به "در" بودن
نوکی از حفره اش بیرون نمی آید به آوازی
کلیدی تلخ می چرخد که هی لب بسته تر بودن
فقط بوسیدن پای درختان است رویایش
اگر تن می دهد حتا به کابوس تبر بودن
صدای کوبه ی در؟ یا تبر؟ سرگیجه می گیرد
کسی در می زند ...در می زند خود را به کر بودن
============================================

سامان said...

کمی آدم را یاد چارلز بوکوفسکی می اندازد با داستان های کوتاهش، مثلا آنهایی که در "موسیقی آب گرم" نوشته بود. آدم اول فکر می کند پایان ندارد اما وقتی چند ثانیه داستان را در ذهن مرور می کند می بیند که این بهترین اندینگی بوده که یک نویسنده می توانسته خلق کند
ساده اما گیرا
نمی دانم ترجمه خودت بود یا نه ولی دوست داشتم
موفق باشی
سری هم به کلبه ما بزنی خوشحال می شویم

محدثه said...

سلام به شما
برای باغی که همین نزدیکیست و بهانه ای برای اینهمه انگشتست تا از روی دردها بگذرد و از دانه های کلمه سبز شود

موفق باشید استاد

ایستگاه پاره روایت said...

با احترام دعوتید به خوانش 2 شعر در ایستگاه ما
منتظر نقد و نظرت هستیم[گل]