
مترجم: اسدالله امرایی
دبير ژائو گفت: هفتهي ملي پاكسازي از امروز شروع ميشود و قرار است همهی مقامات در جارو كشيدن خيابانها كمك كنند. اين هم فهرست شركتكنندههاي ما. همه مقامات عاليرتبه و شخصيتهاي اداري هستند. يك رونوشت هم آوردهايم خدمتتان تا تأييد كنيد.
قيافهاش به دبيران ردهبالا ميخورد. يقهي كت مائويي او با اتو صاف شده بود. دكمههاي آن را تا آخر بسته بود، درست مثل ارتشيها. چهرهاي رنگ پريده و نزار داشت و عينك ارزانقيمتي به چشم گذاشته بود. رفتار آرام و متين و لحن ملايمش شخصيت فرصتطلب و زيرك او را پنهان كرده بود.
شهردار چنان در بحر فهرست اسامي فرو رفته بود كه انگار ميخواست تمام آن هشتاد نفر را به سفر خارج از کشور بفرستد. گاه و بيگاه چشم از فهرست اسامي برميگرفت و نگاهش را به سقف ميدوخت. پرسيد: چرا از فدراسيون زنان كسي توي فهرست نيست؟
دبير ژائو لحظهاي فكر كرد و گفت: حق با شماست. اسم آنها نيست! رؤساي همهي ادارات شهر را نوشتهايم. كميتهي ورزشي، كميتهي جامعهي جوانان، فدراسيون اتحاديهها، فدراسيون محافل ادبي و هنري و حتي تعدادي از استادان دانشگاه توي فهرست هستند. تنها گروهي كه يادمان رفته فدراسيون زنان است.
زنها ستون جامعهاند، چطور ميتوانيم نمايندگان زنان را از قلم بيندازيم؟
شهردار بيشتر احساس رضايت ميكرد توصيهمابانه حرف بزند تا آنكه لحن ملامتباري بگيرد.آدم كاردان اينجور وقتها خودش را نشان ميدهد كه به فكر همه چيز هست. توانايي رهبري در چنين مواقعي امكان بروز پيدا ميكند.
دبير ژائو به ياد موقعي افتاد كه شهردار يقهی آنها را گرفته بود كه چرا در ميهماني شام به افتخار مهمانان خارجي ماهي را در فهرست غذا نگذاشتهاند.
دو اسم از فدراسيون زنان به فهرست اضافه كن. يادت باشد كه از مقامات باشند يا حتماً نمايندهي سازمان. پيشتازان پرچم سرخ زنان كارگر بينالمللي، خانوادههاي شهدا يا كارگران نمونه بد نيست.
شهردار درست مثل معلم كلاس ابتدايي كه دفترچهي مشق پرغلط دانشآموز را برميگرداند فهرست ناقص را به منشي خود برگرداند.
- چشم قربان. فوراً ترتيبش را ميدهم. فهرست كامل براي دفعات بعد هم بهدرد ميخورد. بايد فوراً به همه خبر بدهم. جاروكشي خيابانها ساعت دو بعدازظهر امروز شروع ميشود؛ از ميدان مركزي. جنابعالي هم تشريف ميآوريد؟
- البته! به عنوان شهردار شهر من بايد الگو باشم.
- ساعت يك و سي دقيقه ماشين دم در حاضر است. بنده هم با شما ميآيم.
شهردار با حواسپرتي گفت: خيلي خوب و سرش را خاراند و جاي ديگري را نگاه كرد. دبير ژائو به شتاب رفت.
ساعت يك و سي دقيقهي آن روز شهردار را با ليموزين مخصوص به ميدان مركزي شهر بردند. تمام كاركنان ادارات، فروشندهها، دانشجويان، بازنشستهها و زنهاي خانهدار بيرون آمده بودند و خيابان را جارو ميكردند. غبار غليظي همه جا را پوشانده بود. دبير ژائو با دستپاچگي شيشه را بالا داد. توي ماشين فقط بوي خفيف چرم ميآمد و بنزين.
توي ميدان ماشين را كنار رديف ليموزينها نگه داشتند. جلو ماشينها گروهي از مقامات ردهبالاي اداري منتظر آمدن شهردار بودند. يكي هم پاسبانها را به نگهباني گذاشته بود.
دبير ژائو جلدي از ليموزين بيرون جست و در را براي رئيس خود باز كرد. مقامات مستقبل در ميان جمعيت با چهرههاي گشاده به استقبال شهردار آمدند. همه او را ميشناختند و دلشان ميخواست اولين كسي باشند كه با او دست ميدهند. شهردار با هر كس دست ميداد ميگفت: عصر به خير. از ملاقات شما خوشوقتم.
پاسبان پيري كه دو نفر ديگر هم دنبال او بودند فرغوني پر از جاروهاي بزرگ حصيري آورد. پاسبان پير يكي از جاروها را كه كوچكتر و تميزتر بود برداشت و با احترام به شهردار تقديم كرد. وقتي همه عاليمقامان جاروهاي خود را برداشتند، كلانتري با بازوبند قرمز آنها را به وسط ميدان هدايت كرد. شهردار بالطبع جلو همه حركت ميكرد.
مردم دسته دسته از محل كار خود آمده بودند تا ميدان عظيم را جارو كنند. با ديدن مراسم باشكوه جاروكشي با اسكورت و كلانتر و مباشر و صداي شاتر دوربينهاي عكاسي فهميدند كه در حضور افراد عادي نيستند و جلوتر آمدند تا بهتر ببينند. دبير ژائو كه در كنار شهردار جارو به دوش پا ميكوفت و در خيال خود باد ميكرد با خود گفت «شهرداري كه توي خيابان سپوري كند خيلي فوقالعاده است.» وقتي به محل تعيين شده رسيدند كلانتر گفت: «رسيديم». تمام هشتاد و دو نفر جاروكشي را شروع كردند.
جمعيت انبوه كه پاسبانها جلوشان را گرفته بودند با هيجان حرف ميزدند:
- آنجا را نگاه كن! همان است.
- كدام را ميگويي؟ آنكه سياه پوشيده؟
- نه آن كچل خپل كه آبي پوشيده.
پاسباني برگشت و داد زد: خفه! ببر صدات را!
ميدان خيلي بزرگ بود. كسي نميدانست از كجا جارو زدن را شروع كند. سنگفرش پيادهروهاي سيماني تميز بود. هر ذره آشغال كه گيرشان ميآمد با جاروهاي بزرگشان جابهجا ميكردند. بزرگترين آشغال ظرف ذرت بو دادهاي بود كه همه مثل بچههايي كه دنيال سنجاقك ميكنند آن را دنبال ميكردند.
عكاسها شهردار را دوره كردند. يكي دو نفر زانو زدند و از زاويه ی پايين عكس گرفتند، عدهاي هم اين طرف و آن طرف ميدويدند تا گزارش تهيه كنند. بعد مردي كه كلاه با سايبان داشت دوربين ويدئويي بردوش به دبير ژائو نزديك شد و گفت: من از تلويزيون آمدهام. ميشود از آقايان بخواهي به ستون يك صف بكشند تا همه را توي تصوير جا بدهم؟
دبير ژائو با شهردار مشورت كرد كه با اين درخواست موافق بود. مقامات بلندپايه صفي طولاني تشكيل دادند و جلو دوربين جارو كشيدند؛ گرچه روي زمين ذرهاي آشغال نبود. فيلمبردار تلويزيون فيلم گرفت. بعد ناگهان كار را رها كرد و به سراغ شهردار رفت.
- معذرت ميخواهم عاليجناب، چون پشت به نور خورشيد داريد بايد آن طرف را نگاه كنيد. پيشنهاد ميكنم براي تصوير بهتر صف را جابهجا كنيم كه شما اول همه قرار بگيريد.
شهردار با كمال تواضع پذيرفت و درست مثل خط رقاصان اژدها صف را جابهجا كرد. وقتي دوباره سرجاشان قرار گرفتند، جاروكشي آغاز شد.
فيلمبردار جلو رفت. لبهي كلاهش را بالا زد و دوربين را روي شهردار ميزان كرد. وقتي دوربين را به كار انداخت گفت: خيلي عالي است، جاروها را تاب بدهيد. همه با هم دل بدهيد به جارو. عالي! سرها بالا! عاليجناب! خيلي خوب، خيلي عالي!
دوربين را خاموش كرد. با شهردار دست داد و از او تشكر كرد كه اجازه داده خبرنگار عادي وظيفهاش را به نحو احسن انجام دهد.
كلانتر به دبير ژائو گفت: «اين هم روزي بود!» و رو به شهردار كرد و گفت: شما مأموريت خودتان را به بهترين نحو ممكن انجام داديد.
شهردار طبق معمول گفت: «متشكرم ببخشيد زحمت داديم.» لبخند زد و با او دست داد. تعدادي از خبرنگاران به طرف شهردار دويدند. خبرنگار قدبلندي تند تند پرسيد: عاليجناب، چه پيامي داريد؟
شهردار مكثي كرد و گفت: پيغام خاصي ندارم. همه بايد كمك كنند تا شهرمان را تميز كنيم.
خبرنگارها حرفهاي ارزشمند او را تند تند ياداشت كردند.
پاسبانها فرغونها را آوردند و هر كس جاروي خود را در آن گذاشت. دبير ژائو جاروي شهردار را توي فرغون گذاشت.
وقت رفتن بود. شهردار دوباره با همه دست داد. خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ.
همه صبر كردند تا شهردار سوار ليموزينِ خود شود بعد سوار ماشينهاي خودشان بشوند.
ليموزين شهردار را به خانهاش رساند. مستخدم حمام را آماده كرده و صابون معطر و حوله تازه را دم دست گذاشته بود. شهردار حمام دلچسبي كرد و با لباس تميز و صورت گلبهي بيرون آمد و خستگي و ملال را در وان حمام جا گذاشت.
وقتي از پلهها پايين آمد كه شام بخورد، نوهاش با عجله دويد و او را به اتاق نشيمن كشاند: بابابزرگ! بابابزرگ! تلويزيون شما را نشان ميدهد!تلويزيون او را نشان ميداد، درست مثل هنرپيشهاي در نمايش تلويزيوني جاروكشي. برگشت و زد به شانه نوهاش: بيا برويم شام بخوريم پسر! اين كه ديدن ندارد.