Wednesday, December 26, 2007

قاتل بابانوئل‌ها


اسپنسرهولست
روزي روزگاري يكي پيدا شد كه با قتل ۴۲ بابانوئل به همه جنگ‌ها تا ابد پايان داد.

ماجرا از آنجا آغاز شد كه حدود ده روز قبل از كريسمس بابانوئل سپاه رستگاري وسط شهر به قتل رسيد.

خبر را روزنامه صبح اعلام كرد، اما روز بعد پنج بابانوئل ديگر به قتل رسيدند و اين موضوع تيتر همه روزنامه‌هاي صبح و عصر شد. چهارتا از بابانوئل‌ها موقع جمع كردن اعانه براي سپاه رستگاري كشته شدند و نفر پنجم را در بخش اسباب بازي‌هاي فروشگاه گيمپل پيدا كردند كه از پشت با كارد زده بودند. همه خشمگين شدند! همه عصباني بودند! فكر كردند چه هيولايي است طرف، چقدر بي مسؤوليت و وقت ناشناس! آخر حيف نيست با قتل بابانوئل عيد و شادي بچه‌ها را زايل مي‌كنند.

كسي به جان آن مردان به خاك افتاده فكر نمي‌كرد، تأثيري كه بر كودكان داشت از آن مهمتر بود و همه را آشفته مي‌كرد.

روز بعد شهر پر شد از مأموران پليس شهري و ايالت و اف بي آي و حتي مأموران حفاظت اطلاعات نيروي دريايي، مأموران وزارت دارايي، و مقامات قوه‌قضاييه هم وارد ميدان شدند، هركدام هم بهانه اي براي قتل‌ها حدس مي‌زدند ـ ده بابانوئل ديگر را هم كشتند و قاتل ماهر هنوز آزادانه مي‌گشت. بابانوئل‌ها شبانه در اجلاسي سري به بحث و تبادل نظر درباره كارهاي آينده و اقداماتي كه بايد انجام دهند، مشغول شدند.

به اهميت مسؤوليت خود واقف بودند، اما اين هم احمقانه بود كه به خيابان بروند و آن ديوانه بيايد و درازشان كند. يك نفر مرد پيدا شد، كه شجاع بود، داوطلبانه تصميم گرفت بيرون برود، كس وكاري نداشت. قرار شد با تجهيزات كامل زرهي لباس بپوشد و برود.

اما همان شب گلوي او را در رختخواب دريدند.

به اين ترتيب روز بعد هيچ بابانوئلي در خيابان‌هاي شهر ديده نمي‌شد. همه مردم عصبي و آشفته بودند، بچه‌ها گريه مي‌كردند، بدون بابانوئل هم كه عيد عيد نبود.

اما روز بعد يكي از خانم‌هاي‌هاليوودي، كه هنرپيشه اي جوياي نام بود و مي‌خواست خودش رامطرح كند، لباس مامانوئل پوشيد و به خيابان آمد. همه مردم دور او جمع شدند، آخر نزديك ترين موجود به شكل بابانوئل بود. كلي تحويلش گرفتند و به قتل هم نرسيد.

روز بعد زن‌هاي آبرومند بيشتري به خيابان آمدند و با لباس مامانوئل وموهاي پودر سفيدزده و دامن‌هاي قرمز بالشي هم به شكم بستند و كلاه بابانوئل گذاشتند روي سرشان و در خيابان‌ها اداي بابانوئل را درآوردند. آنها را هم نكشتند.

اين تصور پيش آمد كه آن ديوانه دست برداشته و يكي از بابانوئل‌ها محض امتحان بيرون آمد، اما يك ساعت بيشتر دوام نياورد و جنازه اش را با آمبولانس بردند. سه تا گلوله به او زده بودند. كريسمس آن سال با مامانوئل گذشت.

سال بعد دوباره همين ماجرا تكرار شد و مامانوئل‌ها را فوراً به خيابان فرستادند. سال بعد از آن هم، سال بعد و بعد. ـ سال به سال دريغ از پارسال. ديوانه زنجيري صبورانه مي‌نشست ومنتظر مي‌ماند و بابانوئل‌ها را مي‌كشت. تا آنكه بابانوئل ديگر در ذهن مردم، روزنامه‌ها و آگهي‌ها نماند و به فراموشي سپرده شد. شخصيت محوري كريسمس هم شد مامانوئل.

بابانوئل البته از بين نرفت، در قطب شمال اسباب بازي درست مي‌كرد و مسؤوليت گوزن‌ها را به عهده داشت، اما مامانوئل سوار سورتمه مي‌شد و از سوراخ دودكش بخاري پايين مي‌رفت و هديه‌ها را پخش مي‌كرد و هرسال دسته كريسمس راه مي‌انداخت.

بخش خنده دار مطلب اين بود كه زن‌ها از مامانوئل بودن كيف مي‌كردند. كسي هم پولي به آنها نمي‌داد و دم دم‌هاي كريسمس تو خيابان‌ها چنان غلغله اي بود كه بيا و ببين از دست مامانوئل‌ها جا نبود تكان بخوري. با گذشت زمان تغييراتي هم در لباس سنتي مامانوئل پيش آمد، اول قرمزي آن را كم كردند بعد رنگ‌هاي ديگر هم اضافه شد و آخر سر هركس به دلخواه لباسي شيك و زيبا با رنگ بندي بيست به تن مي‌كرد.

جلودسته كريسمس راه افتادن افتخاري واقعي شد.

بچه‌ها لذت مي‌بردند!

كريسمس هيچوقت اينطور نبود، اين همه مامانوئل، اين همه هيجان، چه كيفي داشت، آخ جان!

اما اين بچه‌هاي نسل جديد، كه به مامانوئل‌هاايمان آورده بودند چيز ديگري بودند آخر خود بابانوئل براي بچه‌هاي خيلي كوچك موجودي مقدس بود.

ان وقت‌ها كه به بابانوئل باور نداشتند به مدارس مذهبي مي‌رفتند و چيزهاي تازه اي ياد مي‌گرفتند از خدايي كه فقط هديه نمي‌داد مي‌شنيدند. خدايي قادر.

اما تمام مدت عمر به بابانوئل دوران كودكي دلشان خوش بود و آرزوي او را داشتند بابانوئلي كه مقدس بود به او مي‌گفتند هرچه مي‌خواهيم بده.

اما اين نسل جديد كه به مامانوئل رو كرده بودند باوري ديگر داشتند اصلاً نگاه آنها به زنان طور ديگري بود.

زنان را به عنوان نماينده كنگره انتخاب كردند و رئيس جمهور زن، شهردار زن و طولي نكشيد كه تمام مملكت افتاد دست زن‌ها. بحث عمده شان خوراك بود و در مجلس نمايندگان بحث از انواع و اقسام رژيم‌هاي غذايي مطرح مي‌شد و طولي نكشيد كه حتي فقيرترين خانواده‌ها هم كلي غذا گيرشان آمد. به خانه علاقه داشتند و طي مدت كوتاهي همه خانه دار شدند و كمبود مسكن از بين رفت.

يك چيز هم بود كه اقدام نمي‌كردند. چون عادل بودند اين كار را نمي‌كردند. چه دليلي داشت كه آنها به خاطر مسائل سياسي بچه‌هاشان را بفرستند كه كشته شوند؟ مسخره بود! خوب وقتي قدرت سياسي را به دست آوردند و بر منابع مالي دست يافتند با قدرت و شوكت كشورهاي ديگر را وادار كردند تا زنان را به اداره امور مملكت بگمارند.

به اين ترتيب جنگ براي هميشه به پايان رسيد.

مردها رفتند سراغ كار هميشگي شان. در كارخانه كار مي‌كردند و رياضي مي‌خواندند، روي اسب شرط مي‌بستند و يخ فروشي مي‌كردند و درباره فلسفه به بحث مي‌نشستند.

اما اين بحث‌هاي درباره فلسفه باعث نمي‌شد كه آدم‌ها به جان هم بيفتند و همديگر را بكشند.

ديري نگذشت كه در تمام دنيا ديگر گرسنه اي نبود همه خانه داشتند جنگي در كار نبود مردم شاد زندگي مي‌كردند. مي‌داني اصلاً فكرش را كه مي‌كردي مي‌ديدي انقلاب جهاني شده. خوب ۴۲ تا بابانوئل براي انقلاب به اين بزرگي قابلي نداشت.

اما بشنويد از قاتل، يا نجات دهنده نوع بشر، كه اين انقلاب تقريباً بدون خونريزي را سازمان داد، هيچوقت شناسايي، بازداشت و مجازات نشد.

به زندگي اش ادامه داد.

هيچكس هويت اين آدم مقدس را كشف نكرد الا من. مي‌دانم كي هست.

البته مدركي ندارم، اما همين كه با اطمينان مي‌گويم كافي است. فقط يك نفر مي‌تواند هم چوكاري بكند. يك نابغه، آدمي‌كه دل و جرأت دارد و تخيل، عشق مردم، صبوري و بي رحمي‌كه لازم اين كار است در او موج مي‌زند.

اين آدم خواهر من است!

ا

48 comments:

Unknown said...

داستان ظاهری ساده داشت اما هر چه جلوتر می رفت فرم و محتوایش را بیشتر به رخم میکشید

emaile man shode:ciamak80@yahoo.com

Anonymous said...

امیدوارم همه را درمتاب جدیدتان ببینم ولذت ببرم

ارادتمند.
آستانه

Anonymous said...

کتاب را متاب نوشتم. تاریکی شب است.

Anonymous said...

با سلام
مصاحبه اتونو با روزنامه اعتماد ملی روز 5شنبه خووندم بسیار عالی بود هر روز مطالب شما را خواهم خواند
پیروز باشید

Anonymous said...

salaam merc zibaa boud.

Anonymous said...

سلام آقاي امرايي عزيز من داستان پرتقال را براي تجربه قبل از آن كه بخوانم ترجمه كردم . خوب اولين تجربه ام بود و بعد كه با ترجمه شما مقايسه كردم چيزهاي زيادي ياد گرفتم . حالا اين ترجمه را گذاشتم در سايتم متشكر مي شوم اگر نگاهي به آن بيندازيد شايد نكات جالبي داشته باشد .
با مهر

azar kiani said...

سلام گرامی.بی مناسبت نبود این داستان و این روزهای کریسمسی. ممنون از حسن سلیقه....آذر کیانی

Anonymous said...

سلام خیلی خوشحالم وبلاگ متر جم مورد علاقه ام رو پیدا کردم(کتاب کوری با ترجمه شما محشر بود) خدا خواست شکرش خواهش می کنم برام بگید چطور می تونم یه متن ادبی رو ترجمه کنم وبعد منتشر به این جوان فارغ التحصیل مترجمی عاشق ادبیات کمک کنید100000000000000000000بار ممنون

Anonymous said...

به ترجمه های روانتان غبطه می خورم آقای امرایی عزیز
با آرزوی شادی و موفقیت روز افزون برای شما

Ali Noorani said...

Salam jenabe amrayee
tarjomatoon mesle hamishe kheili khoob bood
kalameye MAMNOEL ro khodetoon sakhtid? ya jayi dide boodid? kheili jaleb bood, kalameye asli chi bood tu englisi?
age lotf konid link be matne asli ro ham bezarid mamnoon misham.
dar zemn ye dastane besyar kootah ham tarjome kardam akhiran khoshhal misham nazaretoon ro beshnavam

shad bashid

Anonymous said...

نمي دانم كجاي دنيا از همه بدتر است! ولي به نظر مي رسد كه بدترين جاي دنيا، جايي است كه نويسندگانش آنقدر قدرت دارند كه با اعتصابشان جايزه گلدن گلوب را خاموش مي كنند و آن را به يك كنفرانس مطبوعاتي تقليل مي دهند،
نظر شما چيه؟

Anonymous said...

نمي دانم كجاي دنيا از همه بدتر است! ولي به نظر مي رسد كه بدترين جاي دنيا، جايي است كه نويسندگانش آنقدر قدرت دارند كه با اعتصابشان جايزه گلدن گلوب را خاموش مي كنند و آن را به يك كنفرانس مطبوعاتي تقليل مي دهند،
نظر شما چيه؟

Unknown said...

cheghad in tarjome ravanetono dost daram mr amraee aziz iran

Unknown said...

وای چقدر قشنگ بود... نمیتونید تصور کنید که چه حس خوبی بهم دست داد... برای اولین بار از قتل و خونریزی به یه حس خوب رسیدم!!

Anonymous said...

foghola'ade bood
hamoontori ke entezardashtam bood

matn sangin
fekr sangin
va albate tarjome
hame fogholade
mamnoon

Anonymous said...

برایتان یک داستان بکتی دارم.
یکی از درسهای " فرشته ی نو " اثر پل کله وتفسیر والتر بنیامین از آن اینست که اگر نخواهی با طوفان پیشرفت حرکت کنی ، یا باید آن را منفجر کنی که امری محال است یا جزء مخروبه ها قرار می گیری . اینکه آیا میشود با طو فان پیشرفت حرکت نکرد وزنده ماند ، فکر می کنم همان" تکینه یا سیاهچاله ی بدیویی" باشد یعنی عضوی از اجتماع مورد نظر بودن اما بخشی از آن نبودن . شاید معنای تکینه ی بدیویی راباید در یک بدن مخروبه یافت که هنوز زنده است اما چیزی را بازنمایی نمی کند .

اوضاع این روزهای دانشگاه شبیه به بدنی است که به کما فرو رفته وهمانطوریکه می دانیم ، بیمار به کما رفته تفاوتی با هویج یا شلغم ندارد . می شود به جایش حرف زد یا صدای نفس نفس زدن اش را روی بلند گو فرستاد . ازقضا بدن به کما رفته، شباهتهایی به بیمار بستری در آسایشگاه روانی نیز دارد چرا که بیمار روانی نیز " ارباب نامگذار " ای غیر از خودش دارد. پزشک معالج ، دهان بیمار را وارسی میکند تا ببیند که او قرصهایش را خورده است یانه واگر صحبتهایی از او بشنوند به غیر از گزارش وضع بیماریش ، این صحبتها را به دیوانگی اش نسبت می دهند واینکه هنوز طول درما ن اش کامل نشده .البته روشن است که بدن در حال کما یا بیمار بستری در آسایشگاه بیشترین نزدیکی را به حقیقت یک بدن نیز دارد ، امری که در بدن یک مجروح آش ولاش نیز به شکل چندش آوری نمایان است .

اسلاووی ژیژک از یک درس کاتولیکی یاد میکند که می گوید هنگام وسو سه شدن با یک بدن زیبا ، به یاد بیاوریم که این اندام خوش آب ورنگ ، در گذار زمان ،پژمرده وفرسوده می شود یا هم اکنون غذا ومد فوع ،درون معده ی این اندام در گردش اند. البته ژیژک مثل همیشه یادآوری می کند که حقیقت یک بدن ، نه در مثل افلاطونی که در یک بدن از ریخت افتاده ،یافتنی است.

بیمار بستری در آسایشگاه ، زمانی مرخص می شود که حقیفت وضعیت ا ش را درون آسایشگاه جای بگذارد.
اما اگر امیدی وجود داشته باشد به قول بنیامین برای نومیدان است .از بیمار در حال کما، چیزی را بازمایی می کنند که خودش هم از آن بی خبر است ، زنده است اما مخر.وبه است واین مخروبگی ، حقیقت وضعیت اش است .

Anonymous said...

یک داستان بکتی دیگر برایتان دارم .

تونی نگری ، آزادی ماتریالیستی را شکافی میداند که بین بدنمان و نقش اجتماعیمان ایجاد میکنیم وخود را در آن جای می دهیم .
بکت در مالون میمیرد از صدایی یکنواخت میگوید که مدام از ستر ونی خود مینالد ودرانتها همراه قهرمان داستانش میمیرد .
فضای سایبر با وجود همه ی آزادیهایی که دارد، مازاد خود را که بدن در حال متلاشی شدنمان هست ،بیرون خود میگذارد. میتوانیم باصدایی یکنواخت از سترونی بنالیم وآنقدر جلوی کا مپیوتر بنشینیم تا همراه با

پریدن فیوز برق، مغزمان هم سکته کند . آزادی مسخره وسترونیست .

آلن بدیو به عنوان فیلسوفی که بیشترین نزدیکی فکری را با ژیل دلوز دارد ،در عین حال با دفاع از میراث ماتریالیستی مسیحیت وقسمی کلی گرایی که ریشه در سنت هگلی دارد ،بیشترین فاصله رابا تفکر دلوز دارد.
هر دو فیلسوف از Multitude _مجموعه ی متکثر اجزا که هیچ کلیتی نمی تواند آنها را انسجام بدهد _
دفاع میکنند اما بدیو از ارباب نامگذاری یاد میکند که که این اجزا را به سمت قمار بر سر رستگاری ادیان ابراهیمی راهبری میکند . این جاییست که بدیو از دلوز جدا می شود همانطوریکه هگل از ا سپینوزا .

برای هگل ،رستگاری _اجزای بدن واجزای جامعه _ امر ممکن اما محال است وMultitude ،دوباره زیر هژمونی یکی از اجزا در میآید و برای ا سپینوزا امر محال و موجود فانی انسانی از ابتدا دو امر جدا از هم هستند و شکاف بین آنها بسته نمی شود .

بدنهای بد ون ارگا ن یا ارگانهای بد ون بدن : برای بدیو ودلوز ،لحظه ی انقلاب ،همین لحظه است ،لحظه ایکه اجزا ی بدن _یک بدن وبدنه ی اجتماعی _ به واسطه ی کارکردشان برای هم باز نمایی نمی شوند . آنها به عنوان اجزای یک کلیت بدون هژمونی فقط حضور دارند .

احمد میر احسان ،این حرفها را بیرون آوردن استخوانهای استالین از خاک می داند . من مهندس معماری که شیفته ی معماری فولدینگ بودم به قول سقراط با فلسفه بافی مراد فرهاد پور ، فاسد شدم وشروع کردم مثل سن پل که تبلیغ مسیح را می کرد ،به تبلیغ فرهاد پور .
البته که دراین زمانه ی گرگ ،مرز طنز وجدیت ،به باریکی حلقومی است که از آن قرص اعصاب پا یین میرود.

صدایی یکنواخت که مدام از ستر ونی می نالد وفراراز زندگی واز مدرسه واز دانشگاه و تیمارستان را در

پرونده دارد که البته باعث افتخار نیست ولی به قول فروید ، تصادفها ،چندان تصادفی نیستند.نوشته های بدیو ودلوز و مراد فرهاد پور وکا مپیوتری که رویش تا یپ می کنیم :" آن مرا سرنا کنی " ترجمه ی درخشان وزیرکانه ای بود که دو مترجم دیگر رمان کوری از پسش، برنیامده بودند. همین

Anonymous said...

یک داستان بکتی دیگر برایتان دارم .

تونی نگری ، آزادی ماتریالیستی را شکافی میداند که بین بدنمان و نقش اجتماعیمان ایجاد میکنیم وخود را در آن جای می دهیم .
بکت در مالون میمیرد از صدایی یکنواخت میگوید که مدام از ستر ونی خود مینالد ودرانتها همراه قهرمان داستانش میمیرد .
فضای سایبر با وجود همه ی آزادیهایی که دارد، مازاد خود را که بدن در حال متلاشی شدنمان هست ،بیرون خود میگذارد. میتوانیم باصدایی یکنواخت از سترونی بنالیم وآنقدر جلوی کا مپیوتر بنشینیم تا همراه با

پریدن فیوز برق، مغزمان هم سکته کند . آزادی مسخره وسترونیست .

آلن بدیو به عنوان فیلسوفی که بیشترین نزدیکی فکری را با ژیل دلوز دارد ،در عین حال با دفاع از میراث ماتریالیستی مسیحیت وقسمی کلی گرایی که ریشه در سنت هگلی دارد ،بیشترین فاصله رابا تفکر دلوز دارد.
هر دو فیلسوف از Multitude _مجموعه ی متکثر اجزا که هیچ کلیتی نمی تواند آنها را انسجام بدهد _
دفاع میکنند اما بدیو از ارباب نامگذاری یاد میکند که که این اجزا را به سمت قمار بر سر رستگاری ادیان ابراهیمی راهبری میکند . این جاییست که بدیو از دلوز جدا می شود همانطوریکه هگل از ا سپینوزا .

برای هگل ،رستگاری _اجزای بدن واجزای جامعه _ امر ممکن اما محال است وMultitude ،دوباره زیر هژمونی یکی از اجزا در میآید و برای ا سپینوزا امر محال و موجود فانی انسانی از ابتدا دو امر جدا از هم هستند و شکاف بین آنها بسته نمی شود .

بدنهای بد ون ارگا ن یا ارگانهای بد ون بدن : برای بدیو ودلوز ،لحظه ی انقلاب ،همین لحظه است ،لحظه ایکه اجزا ی بدن _یک بدن وبدنه ی اجتماعی _ به واسطه ی کارکردشان برای هم باز نمایی نمی شوند . آنها به عنوان اجزای یک کلیت بدون هژمونی فقط حضور دارند .

احمد میر احسان ،این حرفها را بیرون آوردن استخوانهای استالین از خاک می داند . من مهندس معماری که شیفته ی معماری فولدینگ بودم به قول سقراط با فلسفه بافی مراد فرهاد پور ، فاسد شدم وشروع کردم مثل سن پل که تبلیغ مسیح را می کرد ،به تبلیغ فرهاد پور .
البته که دراین زمانه ی گرگ ،مرز طنز وجدیت ،به باریکی حلقومی است که از آن قرص اعصاب پا یین میرود.

صدایی یکنواخت که مدام از ستر ونی می نالد وفراراز زندگی واز مدرسه واز دانشگاه و تیمارستان را در

پرونده دارد که البته باعث افتخار نیست ولی به قول فروید ، تصادفها ،چندان تصادفی نیستند.نوشته های بدیو ودلوز و مراد فرهاد پور وکا مپیوتری که رویش تا یپ می کنیم :" آن مرا سرنا کنی " ترجمه ی درخشان وزیرکانه ای بود که دو مترجم دیگر رمان کوری از پسش، برنیامده بودند. همین

Anonymous said...

سومین داستان بکتی


همیشه از فرم یکنواخت وشبیه به هم مجله های تین ایجری و فرم خودمانی وبلاگ نویسی متنفر بود ه ام،از کنه های روده درازی مثل نویسنده ی این سطور هم متنفر بوده ام . در کل از زند گی متنفر بوده ام .اما با عرض معذرت ، نه تیمارستان نه دانشگاه نه روزمرگی هیچ ،نتوانستند آدمم کنند ،دوبار هم خودکشی کردم که دوباره برگشتم به خانه ی اول . به قول ژیژک،هیچ چیز به اندازه ی رستاخیز و برگشت به زندگی بعد از مردن ، چندش آور نیست.
نمیدانم دوست وهمفکر ژیژک یعنی بدیو چرا اینقدر به میراث ماتریالیستی مسیحیت ،علاقه دارد.
لابد با معجزه ی نان وماهی هم میخواهد همه را سیر کند.
البته بدنهای وعده داده شده ی سن پل ،وسوسه برانگیزست .
به قول ژیژک کسانی که دنبال دلیل شکست وسقوط شوروی می گردند ،مرتکب این اشتباه می شوند که
با علیت پس نگر ،از استالین تا لنین وحتی مارکس را دلیل سقوط کمونیسم می دانند در حالی که تاریخ ،گشوده است وآینده نامعلوم.
احمد میر احسان میگوید که چپ ، یک زمانی پز داشت وکلی گرایی هگلی ،دوره اش گذشته و آگامبن،تفاوتی با قرص روانگردان ندارد .
کامران شیردل می گوید که توالت با اتاق پذیرایی ، طبق تعریف دلوزی ، دو جز هم ارز یک مجموعه اند .
آگامبن وقرص روان گردان هم دو کالای هم ارز همند در جامعه ی ما
اما پاسخ من به عنوان یک خواننده ی آماتور فلسفه اینست که باید رو ی صفحه ی واقعیت ، انقلابی ،داشته باشیم و هیچ کس نتواند طبق تعریف دلوزی ، وضعیت را رصد کند و آن وقت بگوییم که x با x

هم ارز است.
روزی روزگاری در پاییز 78، رمان کوری باترجمه ی اسد امرایی را ازفروشگاه قد س ولی عصر_ که
بعدها ورشکست و بسته شد _ خریدم ودرخانه ی مادربزرگم _که دوسال بعد فوت کرد_ خواندم . یکی از دوستانم ازم قرض گرفت که بخواندش اما هیچوقت پسش نداد . فقطجلدش برایم ماند واسم آقای امرایی که فکر نمی کردم سالها بعد برایش داستان بکتی بنویسم وبنالم از دوستش مراد فرهاد پور که مرا با نوشته ها وترجمه هایش ،مجنون فلسفه کرد وبه قول هم بکت وهم بدیو ، فلسفه زمانی به کار می افتد که خود چیز ،مرده باشد .
به عنوان مرده به زندگی برگشته ، از خودکشی نافرجام، بدیو را می خوانم وبه خاک سرد روزگار نگاه می کنم ،بلکه پایان را ببینیم تا نمرده ام . آ ن سال در میدان راه آهن کوری را خواندم وحالا درغرب تهران تا یپ میکنم برای مترجمی که امیدوارم این یادداشتهای درهم آمیخته رابخواند.

Anonymous said...

سومین داستان بکتی


همیشه از فرم یکنواخت وشبیه به هم مجله های تین ایجری و فرم خودمانی وبلاگ نویسی متنفر بود ه ام،از کنه های روده درازی مثل نویسنده ی این سطور هم متنفر بوده ام . در کل از زند گی متنفر بوده ام .اما با عرض معذرت ، نه تیمارستان نه دانشگاه نه روزمرگی هیچ ،نتوانستند آدمم کنند ،دوبار هم خودکشی کردم که دوباره برگشتم به خانه ی اول . به قول ژیژک،هیچ چیز به اندازه ی رستاخیز و برگشت به زندگی بعد از مردن ، چندش آور نیست.
نمیدانم دوست وهمفکر ژیژک یعنی بدیو چرا اینقدر به میراث ماتریالیستی مسیحیت ،علاقه دارد.
لابد با معجزه ی نان وماهی هم میخواهد همه را سیر کند.
البته بدنهای وعده داده شده ی سن پل ،وسوسه برانگیزست .
به قول ژیژک کسانی که دنبال دلیل شکست وسقوط شوروی می گردند ،مرتکب این اشتباه می شوند که
با علیت پس نگر ،از استالین تا لنین وحتی مارکس را دلیل سقوط کمونیسم می دانند در حالی که تاریخ ،گشوده است وآینده نامعلوم.
احمد میر احسان میگوید که چپ ، یک زمانی پز داشت وکلی گرایی هگلی ،دوره اش گذشته و آگامبن،تفاوتی با قرص روانگردان ندارد .
کامران شیردل می گوید که توالت با اتاق پذیرایی ، طبق تعریف دلوزی ، دو جز هم ارز یک مجموعه اند .
آگامبن وقرص روان گردان هم دو کالای هم ارز همند در جامعه ی ما
اما پاسخ من به عنوان یک خواننده ی آماتور فلسفه اینست که باید رو ی صفحه ی واقعیت ، انقلابی ،داشته باشیم و هیچ کس نتواند طبق تعریف دلوزی ، وضعیت را رصد کند و آن وقت بگوییم که x با x

هم ارز است.
روزی روزگاری در پاییز 78، رمان کوری باترجمه ی اسد امرایی را ازفروشگاه قد س ولی عصر_ که
بعدها ورشکست و بسته شد _ خریدم ودرخانه ی مادربزرگم _که دوسال بعد فوت کرد_ خواندم . یکی از دوستانم ازم قرض گرفت که بخواندش اما هیچوقت پسش نداد . فقطجلدش برایم ماند واسم آقای امرایی که فکر نمی کردم سالها بعد برایش داستان بکتی بنویسم وبنالم از دوستش مراد فرهاد پور که مرا با نوشته ها وترجمه هایش ،مجنون فلسفه کرد وبه قول هم بکت وهم بدیو ، فلسفه زمانی به کار می افتد که خود چیز ،مرده باشد .
به عنوان مرده به زندگی برگشته ، از خودکشی نافرجام، بدیو را می خوانم وبه خاک سرد روزگار نگاه می کنم ،بلکه پایان را ببینیم تا نمرده ام . آ ن سال در میدان راه آهن کوری را خواندم وحالا درغرب تهران تا یپ میکنم برای مترجمی که امیدوارم این یادداشتهای درهم آمیخته رابخواند.

Anonymous said...

سومین داستان بکتی


همیشه از فرم یکنواخت وشبیه به هم مجله های تین ایجری و فرم خودمانی وبلاگ نویسی متنفر بود ه ام،از کنه های روده درازی مثل نویسنده ی این سطور هم متنفر بوده ام . در کل از زند گی متنفر بوده ام .اما با عرض معذرت ، نه تیمارستان نه دانشگاه نه روزمرگی هیچ ،نتوانستند آدمم کنند ،دوبار هم خودکشی کردم که دوباره برگشتم به خانه ی اول . به قول ژیژک،هیچ چیز به اندازه ی رستاخیز و برگشت به زندگی بعد از مردن ، چندش آور نیست.
نمیدانم دوست وهمفکر ژیژک یعنی بدیو چرا اینقدر به میراث ماتریالیستی مسیحیت ،علاقه دارد.
لابد با معجزه ی نان وماهی هم میخواهد همه را سیر کند.
البته بدنهای وعده داده شده ی سن پل ،وسوسه برانگیزست .
به قول ژیژک کسانی که دنبال دلیل شکست وسقوط شوروی می گردند ،مرتکب این اشتباه می شوند که
با علیت پس نگر ،از استالین تا لنین وحتی مارکس را دلیل سقوط کمونیسم می دانند در حالی که تاریخ ،گشوده است وآینده نامعلوم.
احمد میر احسان میگوید که چپ ، یک زمانی پز داشت وکلی گرایی هگلی ،دوره اش گذشته و آگامبن،تفاوتی با قرص روانگردان ندارد .
کامران شیردل می گوید که توالت با اتاق پذیرایی ، طبق تعریف دلوزی ، دو جز هم ارز یک مجموعه اند .
آگامبن وقرص روان گردان هم دو کالای هم ارز همند در جامعه ی ما
اما پاسخ من به عنوان یک خواننده ی آماتور فلسفه اینست که باید رو ی صفحه ی واقعیت ، انقلابی ،داشته باشیم و هیچ کس نتواند طبق تعریف دلوزی ، وضعیت را رصد کند و آن وقت بگوییم که x با x

هم ارز است.
روزی روزگاری در پاییز 78، رمان کوری باترجمه ی اسد امرایی را ازفروشگاه قد س ولی عصر_ که
بعدها ورشکست و بسته شد _ خریدم ودرخانه ی مادربزرگم _که دوسال بعد فوت کرد_ خواندم . یکی از دوستانم ازم قرض گرفت که بخواندش اما هیچوقت پسش نداد . فقطجلدش برایم ماند واسم آقای امرایی که فکر نمی کردم سالها بعد برایش داستان بکتی بنویسم وبنالم از دوستش مراد فرهاد پور که مرا با نوشته ها وترجمه هایش ،مجنون فلسفه کرد وبه قول هم بکت وهم بدیو ، فلسفه زمانی به کار می افتد که خود چیز ،مرده باشد .
به عنوان مرده به زندگی برگشته ، از خودکشی نافرجام، بدیو را می خوانم وبه خاک سرد روزگار نگاه می کنم ،بلکه پایان را ببینیم تا نمرده ام . آ ن سال در میدان راه آهن کوری را خواندم وحالا درغرب تهران تا یپ میکنم برای مترجمی که امیدوارم این یادداشتهای درهم آمیخته رابخواند.

Anonymous said...

چهارمین داستان بکتی یاوصیت نامه بکتی
نمی دانم چرا داستان 2و3 چندبار فرستاده شده . در هر صورت معذرت می خواهم برا ی همه ی این ها.

بیماری قوز قرنیه: این بیماری، نوعی آستیگماتیسم پیشرفته است که قرنیه با از دست دادن توانایی تطابق اشیا ، به لنز هارد نیاز پیدا می کند ولنز هارد ،نوعی لنز تماسی است شبیه پلاستیک فشرده .

این بیماری ناخودآگاه مرا به یاد آدورنو ومثا لش از لحظه ی جراحی میاندازد که بدن در طول بی حسی سلاخی می شود وفقط این سلاخی شدن به مغز مخابره نمی شود . در قوز قرنیه ،چشم باید با پلاستیکی نزدیکی کند که در باد شدید وآفتاب شروع می کند به آش ولاش کردن چشم. یاد فیلم های پورنو می افتم که سیاه پوست هیکلی ترتیب سفید پوست ظریف را میدهد ودرد وحشتناک با لذت همراهی می کند .

یاد ضجه زدن مسیح نیز می افتم وممنو عیت نمایش ا ش در هنر اغاز مسیحیت واینکه گنوستی سیسم که رستگاری را امری عبوس نشان می دهد؛این وجه رقت انگیز وکمیک ضجه در جلجتا را حذ ف می کند.

بی مناسبت نیست که لطیفه ای تعریف کنم که به اوضاع این روزها وتقارن محرم وژانویه وکشتار فلسطینیها در غزه نیز ربط پیدا می کند: یک شب یک آدمی که ماهواره را فقط برای اخبارش استفاده می کرد بی خوا بی زد به سرش وبعد ساعت2 نیمه شب رفت پای ماهواره ،از بد روزگار دختر کوچکش هم ازاتاقش آمد تا آب بخورد وپدر ودختر برابر ماهواره چشم تو چشم شدند وپدر که مانده بود چه بگوید ،در آمد که ببین دخترم اسراییلی ها با فلسطینیها چی کار میکنند.

ویندوز بعداز اینکه بخاطر فشار زیاد، خاموش ودوباره روشن می سود شبیه آدمی است که از کما در آمده .
البته بعضی با قرص یا مشروبات در خماری می روند اما از من به شما نصیحت که هیچ چیز مثل خود مرگ نمی چسبد البته به شرطی که طوری ترتیب خودتان رابدهید که مثل من با یک چشم قوز قر نیه ای به زندگی بر نگردید .


آلن بدیو درمقابل دو قسم تجربه ی ژوییسانس _انتحار بنیادگرایانه و انواع تجربه های جنسی ومواد مخدر وسکر آور در آدمهای لیبرال _ از زندگی وابدیت دفاع میکند. بدنهایی که سن پل ،وعده داده و مارکسیستهای هگلی ،بنیان فلسفه شان را بر آن گذاشته اند.


می خواستم به عنوان یک مازاد زندگی بگویم که نامه های سن پل با دید ماتریالیستی ارزش خواندن دارد هر چند ما در نقطه خاصی از دنیا هستیم که انتخابهایمان باید غلط باشد تا درست از آب دربیاید.

Anonymous said...

پنجمین داستان بکتی: بکت همچنان حرف _ور _ میزند.

مکاشفه ی یوحنا،بازگشایی مهر پنجم اثر ا ل گرکو : بدنهای کشیده واز فرم خارج شده ای که بالباسهای سفیدی از جانب اشباح، برهنگی سترونشان پوشانده می شود.

فکر می کنم ژیل دلوز بود که اندیشیدن را به buggery یا annual sex تشبیه کرده بود . شاید انطباق نظر دلوزبا هگل ،این باشد که فلسفه ،درگیری ذهنی است که با مازادش یعنی جسم درتنش است وشروع می کند به آش ولاش کردن این جسم. آن وقت نظیر ا فلاطون مجبوری ،عالم مثلی اختراع کنی که این تنش درآن وجود ندارددر حالیکه خود ،همان قاعده ی کلی است وعالم مثلی در کار نیست.

این جاست که بکت وتریلوژی اش نیز واسازی می شود:صدایی واحد و یکنواخت که مدام از سترونی می نالد وبا مرگ قهرمان داستانش می میرد؛مرده ای که در قالب کرم همچنان به وراجی ادامه می دهد . نمی توانم ادامه دهم،باید ادامه دهم،ادامه خواهم داد؛شبیه به فیلمهای ژانر وحشت است که
ا رواح،یک بدن را زیر فشار قرارمی دهند ولی از نظر ناظر بیرونی،درگیری تن به تن یک بدن است که در کادر دیده می شود.

روان نژندان، از گرفتاران اتیسم تا پارانویا نزدیکترین بدنها هستند به فیلسوف. اختراع عالم مثل نیز نوعی پارانویاست .
دلوز از مرز نزدیک به جنون یک بدن می گوید ، زمانی که هیچ جزیی از جمله مغز بر اجزای دیگر چیره نیست و این همان لحظه ایست که وضعیت بدن ، قابل رصد نیست است .

نوشتن، براین جنون برش میزند وآن رابه قالب کلمات می ریزد .وراجی مدام که فقط دیوانگی را به تا خیر می اندازد.

Anonymous said...

پنجمین داستان بکتی: بکت همچنان حرف _ور _ میزند.

مکاشفه ی یوحنا،بازگشایی مهر پنجم اثر ا ل گرکو : بدنهای کشیده واز فرم خارج شده ای که بالباسهای سفیدی از جانب اشباح، برهنگی سترونشان پوشانده می شود.

فکر می کنم ژیل دلوز بود که اندیشیدن را به buggery یا annual sex تشبیه کرده بود . شاید انطباق نظر دلوزبا هگل ،این باشد که فلسفه ،درگیری ذهنی است که با مازادش یعنی جسم درتنش است وشروع می کند به آش ولاش کردن این جسم. آن وقت نظیر ا فلاطون مجبوری ،عالم مثلی اختراع کنی که این تنش درآن وجود ندارددر حالیکه خود ،همان قاعده ی کلی است وعالم مثلی در کار نیست.

این جاست که بکت وتریلوژی اش نیز واسازی می شود:صدایی واحد و یکنواخت که مدام از سترونی می نالد وبا مرگ قهرمان داستانش می میرد؛مرده ای که در قالب کرم همچنان به وراجی ادامه می دهد . نمی توانم ادامه دهم،باید ادامه دهم،ادامه خواهم داد؛شبیه به فیلمهای ژانر وحشت است که
ا رواح،یک بدن را زیر فشار قرارمی دهند ولی از نظر ناظر بیرونی،درگیری تن به تن یک بدن است که در کادر دیده می شود.

روان نژندان، از گرفتاران اتیسم تا پارانویا نزدیکترین بدنها هستند به فیلسوف. اختراع عالم مثل نیز نوعی پارانویاست .
دلوز از مرز نزدیک به جنون یک بدن می گوید ، زمانی که هیچ جزیی از جمله مغز بر اجزای دیگر چیره نیست و این همان لحظه ایست که وضعیت بدن ، قابل رصد نیست است .

نوشتن، براین جنون برش میزند وآن رابه قالب کلمات می ریزد .وراجی مدام که فقط دیوانگی را به تا خیر می اندازد.

Anonymous said...

پنجمین داستان بکتی: بکت همچنان حرف _ور _ میزند.

مکاشفه ی یوحنا،بازگشایی مهر پنجم اثر ا ل گرکو : بدنهای کشیده واز فرم خارج شده ای که بالباسهای سفیدی از جانب اشباح، برهنگی سترونشان پوشانده می شود.
فکر می کنم ژیل دلوز بود که فلسفه خوانده بودbuggery :annual sex را
شاید انطباق نظر دلوزبا هگل ،این باشد که فلسفه ،درگیری ذهنی است که با مازادش یعنی جسم درتنش است وشروع می کند به آش ولاش کردن این جسم. آن وقت نظیر ا فلاطون مجبوری ،عالم مثلی اختراع کنی که این تنش درآن وجود ندارددر حالیکه خود ،همان قاعده ی کلی است وعالم مثلی در کار نیست.

این جاست که بکت وتریلوژی اش نیز واسازی می شود:صدایی واحد و یکنواخت که مدام از سترونی می نالد وبا مرگ قهرمان داستانش می میرد؛مرده ای که در قالب کرم همچنان به وراجی ادامه می دهد . نمی توانم ادامه دهم،باید ادامه دهم،ادامه خواهم داد؛شبیه به فیلمهای ژانر وحشت است که
ا رواح،یک بدن را زیر فشار قرارمی دهند ولی از نظر ناظر بیرونی،درگیری تن به تن یک بدن است که در کادر دیده می شود.

روان نژندان، از گرفتاران اتیسم تا پارانویا نزدیکترین بدنها هستند به فیلسوف. اختراع عالم مثل نیز نوعی پارانویاست .
دلوز از مرز نزدیک به جنون یک بدن می گوید ، زمانی که هیچ جزیی از جمله مغز بر اجزای دیگر چیره نیست و این همان لحظه ایست که وضعیت بدن ، قابل رصد نیست است .

نوشتن، براین جنون برش میزند وآن رابه قالب کلمات می ریزد .وراجی مدام که فقط دیوانگی را به تا خیر می اندازد.

Anonymous said...

پنجمین داستان بکتی: بکت همچنان حرف _ور _ میزند.

مکاشفه ی یوحنا،بازگشایی مهر پنجم اثر ا ل گرکو : بدنهای کشیده واز فرم خارج شده ای که بالباسهای سفیدی از جانب اشباح، برهنگی سترونشان پوشانده می شود.
فکر می کنم ژیل دلوز بود که فلسفه خوانده بودbuggery :annual sex را
شاید انطباق نظر دلوزبا هگل ،این باشد که فلسفه ،درگیری ذهنی است که با مازادش یعنی جسم درتنش است وشروع می کند به آش ولاش کردن این جسم. آن وقت نظیر ا فلاطون مجبوری ،عالم مثلی اختراع کنی که این تنش درآن وجود ندارددر حالیکه خود ،همان قاعده ی کلی است وعالم مثلی در کار نیست.

این جاست که بکت وتریلوژی اش نیز واسازی می شود:صدایی واحد و یکنواخت که مدام از سترونی می نالد وبا مرگ قهرمان داستانش می میرد؛مرده ای که در قالب کرم همچنان به وراجی ادامه می دهد . نمی توانم ادامه دهم،باید ادامه دهم،ادامه خواهم داد؛شبیه به فیلمهای ژانر وحشت است که
ا رواح،یک بدن را زیر فشار قرارمی دهند ولی از نظر ناظر بیرونی،درگیری تن به تن یک بدن است که در کادر دیده می شود.

روان نژندان، از گرفتاران اتیسم تا پارانویا نزدیکترین بدنها هستند به فیلسوف. اختراع عالم مثل نیز نوعی پارانویاست .
دلوز از مرز نزدیک به جنون یک بدن می گوید ، زمانی که هیچ جزیی از جمله مغز بر اجزای دیگر چیره نیست و این همان لحظه ایست که وضعیت بدن ، قابل رصد نیست است .

نوشتن، براین جنون برش میزند وآن رابه قالب کلمات می ریزد .وراجی مدام که فقط دیوانگی را به تا خیر می اندازد.

Anonymous said...

پنجمین داستان بکتی: بکت همچنان حرف _ور _ میزند.

مکاشفه ی یوحنا،بازگشایی مهر پنجم اثر ا ل گرکو : بدنهای کشیده واز فرم خارج شده ای که بالباسهای سفیدی از جانب اشباح، برهنگی سترونشان پوشانده می شود.
فکر می کنم ژیل دلوز بود که فلسفه خوانده بودbuggery :annual sex را
شاید انطباق نظر دلوزبا هگل ،این باشد که فلسفه ،درگیری ذهنی است که با مازادش یعنی جسم درتنش است وشروع می کند به آش ولاش کردن این جسم. آن وقت نظیر ا فلاطون مجبوری ،عالم مثلی اختراع کنی که این تنش درآن وجود ندارددر حالیکه خود ،همان قاعده ی کلی است وعالم مثلی در کار نیست.

این جاست که بکت وتریلوژی اش نیز واسازی می شود:صدایی واحد و یکنواخت که مدام از سترونی می نالد وبا مرگ قهرمان داستانش می میرد؛مرده ای که در قالب کرم همچنان به وراجی ادامه می دهد . نمی توانم ادامه دهم،باید ادامه دهم،ادامه خواهم داد؛شبیه به فیلمهای ژانر وحشت است که
ا رواح،یک بدن را زیر فشار قرارمی دهند ولی از نظر ناظر بیرونی،درگیری تن به تن یک بدن است که در کادر دیده می شود.

روان نژندان، از گرفتاران اتیسم تا پارانویا نزدیکترین بدنها هستند به فیلسوف. اختراع عالم مثل نیز نوعی پارانویاست .
دلوز از مرز نزدیک به جنون یک بدن می گوید ، زمانی که هیچ جزیی از جمله مغز بر اجزای دیگر چیره نیست و این همان لحظه ایست که وضعیت بدن ، قابل رصد نیست است .

نوشتن، براین جنون برش میزند وآن رابه قالب کلمات می ریزد .وراجی مدام که فقط دیوانگی را به تا خیر می اندازد.

Anonymous said...

" ششمین داستان بکتی یا رویای آریزونا "
اولین انتخابم،آسایشگاه روانی بود اگر در یک کشور غربی بودم .
جایی که هستیم ،تیمارستانهاش خیلی افتضاحه
به آسایشگاهی غبطه می خورم که ناتالی وود در شکوه علفزار یک مدتی دز آن بستری بود .
حالا می توا نید سری به تیمارستان روزبه بزنید؛ترجیح میدی برگردی به خانه .
تازه آن فیلم ،دوره ی رکود اقتصادی آمریکا را روایت می کرد .
تیمارستان خصوصی: میمنت،نزدیک میدان آزادی،حیاط با صفایی دارد با کلی دار ودرخت اما داخلش ،سه طبقه که طبقه ی وسط ،اتاقهای هشت تخته واتاق خصوصی هم خیلی گرانه .
البته اتانازی هم فقط برای بیماران خاصه تازه هرسری کلی سرش جنجاله.
همه ی ما جانداران از حیوانات تا گیاهان تا انسان باید زندگی کنیم وازمان حمایت بشه
تا مسیر زایشگاه تا قبرستان را با سلامت روحی وجسمی طی کنیم .
در شیوه ی خودکشی ، فکر می کنم اسلحه ی گرم وشلیک به سر از همه کارامد تر باشه
اما جایی که هستیم گیر اوردن اسلحه خیلی سخته .

Anonymous said...

هفتمین داستان بکتی: آیا می شود از بکت رهایی یافت

بنابر قاعده،comment برای اظهار نظر درباره ی داستانی است که ترجمه شده.
سال 78 کتاب کوری را خواندم ، دور از خانواده در یک خانه ی اینک مخروبه _که یک آدم مخروبه یعنی عمو حسن ام در آن ساکن است_ در کوچه ها ی تنگ وباریک اطراف میدان راه آهن . ترجمه ی آقای امرایی درخشان بود و من با اینکه رشته ام ریاضی بود ،عاشق رمان بودم _وهستم_ سالهای فضای آزاد بعد از 76 بود واین آزادی عرصه ی ادبیات را هم درنوردید ه بود.

دنیای کوچکیست ، دوستی کتاب را قرض گرفت ودیگر پس ندادتاسال 84 ودر بحبوحه ی انتخابات ،این بار ترجمه ی آقای غبرایی را در دوران دانشجویی از فرهنگسرا ی سپاهان اصفهان خریدم. کلی حاشیه رفتم،
فکر می کنم از یکی از لینکها سر از سایت دوست داشتنی شما درآوردم

اما آشنایی ام با ترجمه های مراد فرهاد پور ،برمی گردد به سال 84و شکست اصلاحات ومقاله ی امید مهر گان زیر عنوان " اسطوره های پس از سقوط شوروی " در روزنامه ی شرق و رد پای پانوشت تحت عنوان دو کتاب :دیالکتیک روشنگری وبادهای غربی . امر سرکوب شده ی علاقه به علوم انسانی در دانشجوی معمار ی هنراصفهان باز گشت کرد، درسها را پاس کردم وبعد بازگشت ناراحتی سابقه دار روحی وافسردگی .
شاید کلی گرایی هگلی به قول احمد میر احسان ،دوره اش گذشته و دیگر نمی توان از حقیقتی کلی دفاع کرد ، نمی دانم . ولی مطالعه ی فلسفه وبه ویژ ه آثار آقای فرهاد پور را بخاطر رد پای حقیقت دنبال کردم.
نیرو و مغناطیس این باد گیر شرقی چنان بود که سیر زند گی مرا دجار نوسان کرد ، شروع کردم به خواندن جدی آلمانی وانگلیسی تا بتوانم از سرچشمه بخوانم.

نمی دانم باید از کسی گلایه کنم یا ممنون باشم یا چرا سایت تمیز شما را با یادداشتهایی در هم وبی ربط به
Comment ، آلوده کردم ومی کنم .
شاید همانطور که فروید میگوید تصادفها چندان تصادفی نیست. نمی دانم در مقصد ، آقای امرایی
می خواند این یادداشتها رایا چه فکری درباره ی این مزاحم می کند . در هر صورت به قول دلوز این تقلا وکشمکش درونی یک آدم مجنون است که سعی دارد با نوشتار بر جنون اش ، برش بزند و با وراجی از دیوانگی کامل بگریزد.

Anonymous said...

هشتمین داستان بکتی : مشود از دولت رهایی یافت یانه

یکی از تفاوتهای مغز انسان و کا مپیوتر ، تمرکز یافتن روی موضوع خاص و پی گیری آن است که به طور معمول در قالب حرفه پی گیری می شود در حالیکه کا مپیوتر ،مجموعه ای از اطلاعات را دیافت ورصد وارائه می کند.
اما تمرکز بر موضوع خاص یعنی دور ریختن باقی موضوعات ،اما چه چیز هایی را باید دور ریخت و چه چیز هایی را باید نگه داشت . این درباره ی صداها هم صدق می کند ،از میان انواع صداهایی که در اطرافمان می شنویم ، کدامیک را باید خاموش کنیم و گو شمان را نسبت به آن بی حس کنیم .
به طور معمول ، روز مرگی و ماتر یالیسم گذران زندگی ،خود بخود برخی صداها را خاموش می کند و دولتهای فردی به این ترتیب شکل می گیرند. دولتهای فردی با تصاحب نقشها و دولتهای جمعی با تصاحب زمینها ودر ظاهر در زمانی که ناموس یا قانون زمین اینست ،گریزی از تشکیل دولت چه فردی وچه جمعی نیست .
اما در این میان ،میراث ماتریالیستی ادیان ابراهیمی وآثار آلن بدیو و ژیل دلوز ،حرفهای زیادی برای گفتن دارد .بدیو ،آزادی را شکافی می داند که بین بدنمان و نقشمان ایجاد می کنیم وخود را در آن جای می دهیم و قولی را پی گیری می کنیم که زمان جامه ی عمل پوشیدن اش فرا نرسیده.
این قول که اجزا ی یک بدن یا بدن ها به آن می پیوندند طبق فلسفه ی دلوز در لحظه ایست که هیچ جزیی بر دیگر اجزا هژمونی ندارد. این قول با وعده ی حقیقت توام است که در بدن فردی، این لحظه می شود لحظه ی تفکر و با جنو ن همراه است و کلمات بر این جنون برش می زند و فرد می شود فیلسوف . در بدن جمعی، این لحظه می شود لحظه ی انقلاب وطبق فلسفه ی بدیو ،قمار بر سر امر محال است یعنی آیا می شود این لحظه را تا رستاخیز دنبال کرد یا بدن برای متلاشی نشدن ،دوباره زیر هژمونی یک جز در می آید.
دولت فردی ودولت جمعی در لحظه ی تفکر و لحظه ی انقلاب ،متلاشی می شود اما آیا رستگاری در کار هست یا دولتی جدید شکل می گیرد ،این فاصله ایست که نامش زمان است وباید طی کرد.

Anonymous said...

هشتمین داستان بکتی : مشود از دولت رهایی یافت یانه

یکی از تفاوتهای مغز انسان و کا مپیوتر ، تمرکز یافتن روی موضوع خاص و پی گیری آن است که به طور معمول در قالب حرفه پی گیری می شود در حالیکه کا مپیوتر ،مجموعه ای از اطلاعات را دیافت ورصد وارائه می کند.
اما تمرکز بر موضوع خاص یعنی دور ریختن باقی موضوعات ،اما چه چیز هایی را باید دور ریخت و چه چیز هایی را باید نگه داشت . این درباره ی صداها هم صدق می کند ،از میان انواع صداهایی که در اطرافمان می شنویم ، کدامیک را باید خاموش کنیم و گو شمان را نسبت به آن بی حس کنیم .
به طور معمول ، روز مرگی و ماتر یالیسم گذران زندگی ،خود بخود برخی صداها را خاموش می کند و دولتهای فردی به این ترتیب شکل می گیرند. دولتهای فردی با تصاحب نقشها و دولتهای جمعی با تصاحب زمینها ودر ظاهر در زمانی که ناموس یا قانون زمین اینست ،گریزی از تشکیل دولت چه فردی وچه جمعی نیست .
اما در این میان ،میراث ماتریالیستی ادیان ابراهیمی وآثار آلن بدیو و ژیل دلوز ،حرفهای زیادی برای گفتن دارد .بدیو ،آزادی را شکافی می داند که بین بدنمان و نقشمان ایجاد می کنیم وخود را در آن جای می دهیم و قولی را پی گیری می کنیم که زمان جامه ی عمل پوشیدن اش فرا نرسیده.
این قول که اجزا ی یک بدن یا بدن ها به آن می پیوندند طبق فلسفه ی دلوز در لحظه ایست که هیچ جزیی بر دیگر اجزا هژمونی ندارد. این قول با وعده ی حقیقت توام است که در بدن فردی، این لحظه می شود لحظه ی تفکر و با جنو ن همراه است و کلمات بر این جنون برش می زند و فرد می شود فیلسوف . در بدن جمعی، این لحظه می شود لحظه ی انقلاب وطبق فلسفه ی بدیو ،قمار بر سر امر محال است یعنی آیا می شود این لحظه را تا رستاخیز دنبال کرد یا بدن برای متلاشی نشدن ،دوباره زیر هژمونی یک جز در می آید.
دولت فردی ودولت جمعی در لحظه ی تفکر و لحظه ی انقلاب ،متلاشی می شود اما آیا رستگاری در کار هست یا دولتی جدید شکل می گیرد ،این فاصله ایست که نامش زمان است وباید طی کرد.

Anonymous said...

جلوی قاضی ومعلق بازی . غلطهای املایی و ویرایشی

Anonymous said...

جلوی قاضی ومعلق بازی . غلطهای املایی و ویرایشی

Anonymous said...

جلوی قاضی ومعلق بازی . غلطهای املایی و ویرایشی

Anonymous said...

" نهمین داستان بکتی : اعتراف یا عصر شلغمهای شا د "
اعتراف ، موضوع جالبی است چراکه سوژه همزمان هم شکل می گیرد هم نا پدید می شود.
نقطه ی صفر قانون که در آن ، قانون و مکمل وقیح اش حضور ندارد نقطه ی شلغم بودن است ، چیزی نزدیک به حیات برهنه ی جورجوآگامبن یا یک بدن در حال کما یا چهره ی د یگری در فلسفه ی امانوئل لویناس. این شلغم بودن، هسته ی رادیکال هر حرکت ماتریالیستی است چرا که چیزی را بازنمایی می کند که از چنگ هر باز نمایی ای می گریزد یعنی هسته ی کوگیتو یا آنچه میشل فوکو وجه تجربی بعد متعالی انسان می داند.
غلیظ ترین اعتراف در ادبیات داستانی بدون شک،اعتراف قربانیان کشتار خوکها درقلعه ی حیوانات جورج اورول است. قربانیان از خوکهایی که به شاشیدن در ظروف شیر اعتراف می کنند ،هستند تا مرغها یی که تخمها یشان را خرد کرده اند برای اینکه جنبش حیوانی از آنها استفاده نکند و همه بی درنگ با دندان سگها تکه پاره می شوند.
مازیار اسلامی که مترجم برجسته ایست ونامش را می توان در تیتراژ برنامه های سینمایی تلویزیون یا روی جلد کتابهای جنجالی این روزها دید؛ سال پیش اعتراف کرد که چپ بودن کار دشواریست به این دلیل ساده که در زمانه ی ما" چپ ای" وجود ندارد.
احمد میر احسان که منتقد سرشناسی است، می گوید کلی گرایی هگلی یک پارانویاست درزمانی که شوروی نابود شده ودو قطبی وجود ندارد.
سنتز گفتار این دو روشنفکر اینست که راست بودن در زمانه ی ما کار سالم وساده ایست.
می توان همه ی گناهان را حتی اگر بخشی از دولت باشی ، گردن دولت_دیگری _ انداخت ورویای غرب _دیگری _ را در سر پروراند.
اینکه چراهنوز خوکهایی یافت می شوند که در ظرف شیر می شاشند را باید در مشکلات
روانی شان جست وجو کرد.والبته راه حل را در جفت دو قلوی قلعه ی حیوانات یعنی 1984 یافت ، جایی که وینستون در پایان شکنجه ها، سترون وعریان ،از درون راضی می شود که به ناظر کبیر عشق بورزد.
بیایید دست از هر ادعای کلی گرایانه ای برداریم ، شلغمهای شادی باشیم و ناظر کبیر را دوست داشته باشیم

Anonymous said...

" نهمین داستان بکتی : اعتراف یا عصر شلغمهای شا د "
اعتراف ، موضوع جالبی است چراکه سوژه همزمان هم شکل می گیرد هم نا پدید می شود.
نقطه ی صفر قانون که در آن ، قانون و مکمل وقیح اش حضور ندارد نقطه ی شلغم بودن است ، چیزی نزدیک به حیات برهنه ی جورجوآگامبن یا یک بدن در حال کما یا چهره ی د یگری در فلسفه ی امانوئل لویناس. این شلغم بودن، هسته ی رادیکال هر حرکت ماتریالیستی است چرا که چیزی را بازنمایی می کند که از چنگ هر باز نمایی ای می گریزد یعنی هسته ی کوگیتو یا آنچه میشل فوکو وجه تجربی بعد متعالی انسان می داند.
غلیظ ترین اعتراف در ادبیات داستانی بدون شک،اعتراف قربانیان کشتار خوکها درقلعه ی حیوانات جورج اورول است. قربانیان از خوکهایی که به شاشیدن در ظروف شیر اعتراف می کنند ،هستند تا مرغها یی که تخمها یشان را خرد کرده اند برای اینکه جنبش حیوانی از آنها استفاده نکند و همه بی درنگ با دندان سگها تکه پاره می شوند.
مازیار اسلامی که مترجم برجسته ایست ونامش را می توان در تیتراژ برنامه های سینمایی تلویزیون یا روی جلد کتابهای جنجالی این روزها دید؛ سال پیش اعتراف کرد که چپ بودن کار دشواریست به این دلیل ساده که در زمانه ی ما" چپ ای" وجود ندارد.
احمد میر احسان که منتقد سرشناسی است، می گوید کلی گرایی هگلی یک پارانویاست درزمانی که شوروی نابود شده ودو قطبی وجود ندارد.
سنتز گفتار این دو روشنفکر اینست که راست بودن در زمانه ی ما کار سالم وساده ایست.
می توان همه ی گناهان را حتی اگر بخشی از دولت باشی ، گردن دولت_دیگری _ انداخت ورویای غرب _دیگری _ را در سر پروراند.
اینکه چراهنوز خوکهایی یافت می شوند که در ظرف شیر می شاشند را باید در مشکلات
روانی شان جست وجو کرد.والبته راه حل را در جفت دو قلوی قلعه ی حیوانات یعنی 1984 یافت ، جایی که وینستون در پایان شکنجه ها، سترون وعریان ،از درون راضی می شود که به ناظر کبیر عشق بورزد.
بیایید دست از هر ادعای کلی گرایانه ای برداریم ، شلغمهای شادی باشیم و ناظر کبیر را دوست داشته باشیم

Anonymous said...

" نهمین داستان بکتی : اعتراف یا عصر شلغمهای شا د "
اعتراف ، موضوع جالبی است چراکه سوژه همزمان هم شکل می گیرد هم نا پدید می شود.
نقطه ی صفر قانون که در آن ، قانون و مکمل وقیح اش حضور ندارد نقطه ی شلغم بودن است ، چیزی نزدیک به حیات برهنه ی جورجوآگامبن یا یک بدن در حال کما یا چهره ی د یگری در فلسفه ی امانوئل لویناس. این شلغم بودن، هسته ی رادیکال هر حرکت ماتریالیستی است چرا که چیزی را بازنمایی می کند که از چنگ هر باز نمایی ای می گریزد یعنی هسته ی کوگیتو یا آنچه میشل فوکو وجه تجربی بعد متعالی انسان می داند.
غلیظ ترین اعتراف در ادبیات داستانی بدون شک،اعتراف قربانیان کشتار خوکها درقلعه ی حیوانات جورج اورول است. قربانیان از خوکهایی که به شاشیدن در ظروف شیر اعتراف می کنند ،هستند تا مرغها یی که تخمها یشان را خرد کرده اند برای اینکه جنبش حیوانی از آنها استفاده نکند و همه بی درنگ با دندان سگها تکه پاره می شوند.
مازیار اسلامی که مترجم برجسته ایست ونامش را می توان در تیتراژ برنامه های سینمایی تلویزیون یا روی جلد کتابهای جنجالی این روزها دید؛ سال پیش اعتراف کرد که چپ بودن کار دشواریست به این دلیل ساده که در زمانه ی ما" چپ ای" وجود ندارد.
احمد میر احسان که منتقد سرشناسی است، می گوید کلی گرایی هگلی یک پارانویاست درزمانی که شوروی نابود شده ودو قطبی وجود ندارد.
سنتز گفتار این دو روشنفکر اینست که راست بودن در زمانه ی ما کار سالم وساده ایست.
می توان همه ی گناهان را حتی اگر بخشی از دولت باشی ، گردن دولت_دیگری _ انداخت ورویای غرب _دیگری _ را در سر پروراند.
اینکه چراهنوز خوکهایی یافت می شوند که در ظرف شیر می شاشند را باید در مشکلات
روانی شان جست وجو کرد.والبته راه حل را در جفت دو قلوی قلعه ی حیوانات یعنی 1984 یافت ، جایی که وینستون در پایان شکنجه ها، سترون وعریان ،از درون راضی می شود که به ناظر کبیر عشق بورزد.
بیایید دست از هر ادعای کلی گرایانه ای برداریم ، شلغمهای شادی باشیم و ناظر کبیر را دوست داشته باشیم

Anonymous said...

نهمین داستان بکتی یا" پا در کفش دیگران کردن"

ترم یک دانشکده معماری دانشگاه هنر : دو همکلاسی که اسم یکی رضا اسلامی است ودیگری مازیار حسینی . من حین صحبت با یک همکلاسی دیگر ، د وبار به اشتباه وبا لغزش زبانی می گویم مازیار اسلامی و خودم هم از این لغزش تعجب می کنم .

این لغزش، یک بار، زمانی یادم می آید که متن یکی از گفت وگو های مجله ی کارنامه با عنوان ادبیات وروانکاوی را می خوانم که در آن مراد فرهاد پور، حسین پاینده ودیگرانی که اسمشان رابه یاد ندارم، شرکت دارند. فرهاد پور از کار روانکاو می گوید که شبیه به کار فال بین است..
به قول فروید ،لغزشهایی که در زبان سوژه رخ می دهد ، فرو پاشی سوژه ولحظه ی حقیقت سوژه است .

نام مازیار اسلامی را اولین بار روی صفحات میانی شرق ودر معرفی کتاب اول رخداد توسط صالح نجفی دیدم ، در حاشیه ی متن، به ترجمه ی هنر امر متعالی مبتذل ،اشاره شده بود.

نام صالح نجفی را اولین بار در صفحه ی اندیشه ی شرق وتر جمه ی "ما پناهجویان " آگامبن دیدم.


نامه هایی بی مقصد. نامهایی بی دلالت .نامهایی که بد ل به صداهای آشنا شدند . بزرگراه گمشده وبازگشت جاودانه ی امور متعالی مبتذ ل به نام زندگی. تصاویر فرار گذشته و لحظه ی ا کنون.

Anonymous said...

نهمین داستان بکتی یا" پا در کفش دیگران کردن"

ترم یک دانشکده معماری دانشگاه هنر : دو همکلاسی که اسم یکی رضا اسلامی است ودیگری مازیار حسینی . من حین صحبت با یک همکلاسی دیگر ، د وبار به اشتباه وبا لغزش زبانی می گویم مازیار اسلامی و خودم هم از این لغزش تعجب می کنم .

این لغزش، یک بار، زمانی یادم می آید که متن یکی از گفت وگو های مجله ی کارنامه با عنوان ادبیات وروانکاوی را می خوانم که در آن مراد فرهاد پور، حسین پاینده ودیگرانی که اسمشان رابه یاد ندارم، شرکت دارند. فرهاد پور از کار روانکاو می گوید که شبیه به کار فال بین است..
به قول فروید ،لغزشهایی که در زبان سوژه رخ می دهد ، فرو پاشی سوژه ولحظه ی حقیقت سوژه است .

نام مازیار اسلامی را اولین بار روی صفحات میانی شرق ودر معرفی کتاب اول رخداد توسط صالح نجفی دیدم ، در حاشیه ی متن، به ترجمه ی هنر امر متعالی مبتذل ،اشاره شده بود.

نام صالح نجفی را اولین بار در صفحه ی اندیشه ی شرق وتر جمه ی "ما پناهجویان " آگامبن دیدم.


نامه هایی بی مقصد. نامهایی بی دلالت .نامهایی که بد ل به صداهای آشنا شدند . بزرگراه گمشده وبازگشت جاودانه ی امور متعالی مبتذ ل به نام زندگی. تصاویر فرار گذشته و لحظه ی ا کنون.

Anonymous said...

نهمین داستان بکتی یا" پا در کفش دیگران کردن"

ترم یک دانشکده معماری دانشگاه هنر : دو همکلاسی که اسم یکی رضا اسلامی است ودیگری مازیار حسینی . من حین صحبت با یک همکلاسی دیگر ، د وبار به اشتباه وبا لغزش زبانی می گویم مازیار اسلامی و خودم هم از این لغزش تعجب می کنم .

این لغزش، یک بار، زمانی یادم می آید که متن یکی از گفت وگو های مجله ی کارنامه با عنوان ادبیات وروانکاوی را می خوانم که در آن مراد فرهاد پور، حسین پاینده ودیگرانی که اسمشان رابه یاد ندارم، شرکت دارند. فرهاد پور از کار روانکاو می گوید که شبیه به کار فال بین است..
به قول فروید ،لغزشهایی که در زبان سوژه رخ می دهد ، فرو پاشی سوژه ولحظه ی حقیقت سوژه است .

نام مازیار اسلامی را اولین بار روی صفحات میانی شرق ودر معرفی کتاب اول رخداد توسط صالح نجفی دیدم ، در حاشیه ی متن، به ترجمه ی هنر امر متعالی مبتذل ،اشاره شده بود.

نام صالح نجفی را اولین بار در صفحه ی اندیشه ی شرق وتر جمه ی "ما پناهجویان " آگامبن دیدم.


نامه هایی بی مقصد. نامهایی بی دلالت .نامهایی که بد ل به صداهای آشنا شدند . بزرگراه گمشده وبازگشت جاودانه ی امور متعالی مبتذ ل به نام زندگی. تصاویر فرار گذشته و لحظه ی ا کنون.

Anonymous said...

یادداشتهایی که با نام سهیل برای وب سایت تان فرستادم در یک وضعیت نابسامان روحی نوشته شده بود . وضعیتی که درآن مجبور بودم وهستم از قرص اعصاب استفاده کنم. اگر لطف کنید واین یادداشتهارا از comment ها حذف کنید ممنون میشوم . سهیل

Unknown said...

سلام داستان هائی که برای ترجمه انتخاب میکنید مثل ترجمه تون ناب ناب. ناب باشین و سلامت

Anonymous said...

آخرین داستان بکتی برای مراد فرهاد پور
یک یاپی دلوز می خواند

معماری فولدینگ بر افقی بودن رابطه ی اجزا تا کید می کند . در واقع بدنه یا بدن این معماری دارای اجزایی است که نه در رابطه ای عمودی با مغز که در کنار مغز یا در واقع در نفی مغز به عنوان انسجام بخش کلی عمل می کنند . اما نفی کلیت یا به عبارت دیگر انسجام کلی بدن ، چه تبعاتی برا ی دو مفهوم زمان ومکان بدن دارد . اگر به مبانی نظری دلوز باز گرد یم وبدن راهم به مفهوم بدن اجتماعی هم بدن انسان در نظر بگیریم ، فهم آنچه در فولد برای مکان و زمان بدنه ی معمار ی رخ می دهد برایمان آسانتر می شود .

چه چیزی زمان ومکان یک بدن را می سازد یا به عبارتی دیگر چه عناصر ی ، هستند که یک بدن را دارای زمان و مکان مشخص می کنند . پرسش از زمان و مکان یک بدن ، لا جرم با رابطه ی اجزا باهم مواجهمان می کند . آنچه در طبیعت سراغ داریم گام برداشتن یک بدن به سوی فرسودگی ، پیری وسپس مرگ است . بدن به معنای بدنه ی اجتماعی و بدن انسان یا بدن و کالبد معماری نیز از این قاعده مستثنا نیست. زمان بدن اگر آنرا با طبیعت یکی فرض کنیم فانی ودر مسیر به سوی انهدام است .مکان وزمان دوعنصری هستند که بر یک بدن حد می زنند وبا این حد زدن ، آنرا بدل به بدنی فانی می کنند . فانی بودن بدین تعبیر به معنای محصور بودن یک بدن در دو قید زمان و مکان است .والبته کارکرد متقابل اجزا است که آنها در قید مکان متقابل شان قرار می دهد و دارای نقشهای متقابل می کند . به جامعه که نگاه کنیم یکی را در قالب بنا و دیگری معمار و... هستند و این کارکرد ونقش های متقابل بر آ نها حد زده . نقشهای متقابل و کارکرد اجزاست که بر اجزا مهر مکان ثابت را می زند .
. مروری بر کتاب تمایز وتکرار در فهم این موضوع یاریمان می کند دلوز در این کتاب یک بدن را به دو ساحت اکنونی و مجازی یا actual , virtual بخش می کند . اکنونیت یک بدن محصور شدن بدن در مکان وزمان است و مجازیت بدن فرا رفتن از این دو قید . دلوز بدن مسیحا را مجازی ترین بدن می داند . مسیح نه فرزندی دارد ونه پدری . بدین معنا مرگ مطلق مسیح در ساحت اکنونی به زنده شدن اش در ساحت مجازی می انجامد . مکان و زمان، وقتی از یک بدن زدوده می شود که یک بدن از سایر بدنها جدا شود .

شکاف یا حفرهایی در یک مکان و زمان گشوده می شود و مکان وزمان را به دو نقطه ی قبل و بعد از آن بخش می کند . زمان ومکان در نقطه یپس از این حفره ، زدوده شده اند و این امر با جدا شدن یک بدن از بدن ها رخ می دهد . در بدن انسانی با تکثیر و نامگذاری مجدد یک بدن رودر روییم . نامگذاری مجدد بدن ، یک بدن را بدن نو می کند . این بدن نو در بین بدنها دوباره کارکرد ومکان می یابد و این مکان یافتن مقدمه ی فانی شدن آنست اما بدن مسیح همانطور که پل در نامه هایش این بدن را در اشاره به جامعه ی مسیحایی به کار می برد فانی نیست به این دلیل که ارتباطش با مکان قطع شده یا به عبارتی دیگر اجزای آن دارای کارکرد متقابل و جایگاه نیستند . به عبارت مارکسیستی ، در بدن مسیح ، با اجزاییکه همه در یک افق هستند رودرروییم .

به معماری و یک مکا ن معماری به طور مثال یک مسکن که نگاه می کنیم ، اجزای این مسکن هر یک کارکردی دارند اما در مسکن فولد ، اجزا هیچکدام دارای کارکرد ثابت نیستند بلکه به طور متقابل از هم مجزا شده اند . قرار گرفتن اجزا در یک افق به معنای نفی کارکرد اجزا به شکل متقابل است . اما چنین اتفاقی در افق دید ما قرار ندارد یا به عبارت دیگر مسکن ای که در آن اجزا همه افقی باشند در قالب کالبد بنا با نفی فرم کلی رخ می دهد اما کارکرد متقابل اجزا وجود دارد که به آنها کارکرد می دهد و بدین ترتیب ، مسکن فولد ، دارای مکان است اما با فرم ضعیف . آنچه دلوز در قالب اندیشه ارائه می کند در کالبد بنا نمی تواند رخ دهد . نفی فرم وبدن وقدرت گرفتن اجزا تا مرز انهدام کلیت بدن که یک بدن را بی مکان و بی زمان می کند با گسست بدن از دیگر بدنها و یک بدن نو ممکن است . بدین معنا فلسفه ی دلوز در اشاره به یک بدن جدید اجتماعی است که وزن ونیرو می یابد .

Anonymous said...

آخرین داستان بکتی برای مراد فرهاد پور
یک یاپی دلوز می خواند

معماری فولدینگ بر افقی بودن رابطه ی اجزا تا کید می کند . در واقع بدنه یا بدن این معماری دارای اجزایی است که نه در رابطه ای عمودی با مغز که در کنار مغز یا در واقع در نفی مغز به عنوان انسجام بخش کلی عمل می کنند . اما نفی کلیت یا به عبارت دیگر انسجام کلی بدن ، چه تبعاتی برا ی دو مفهوم زمان ومکان بدن دارد . اگر به مبانی نظری دلوز باز گرد یم وبدن راهم به مفهوم بدن اجتماعی هم بدن انسان در نظر بگیریم ، فهم آنچه در فولد برای مکان و زمان بدنه ی معمار ی رخ می دهد برایمان آسانتر می شود .

چه چیزی زمان ومکان یک بدن را می سازد یا به عبارتی دیگر چه عناصر ی ، هستند که یک بدن را دارای زمان و مکان مشخص می کنند . پرسش از زمان و مکان یک بدن ، لا جرم با رابطه ی اجزا باهم مواجهمان می کند . آنچه در طبیعت سراغ داریم گام برداشتن یک بدن به سوی فرسودگی ، پیری وسپس مرگ است . بدن به معنای بدنه ی اجتماعی و بدن انسان یا بدن و کالبد معماری نیز از این قاعده مستثنا نیست. زمان بدن اگر آنرا با طبیعت یکی فرض کنیم فانی ودر مسیر به سوی انهدام است .مکان وزمان دوعنصری هستند که بر یک بدن حد می زنند وبا این حد زدن ، آنرا بدل به بدنی فانی می کنند . فانی بودن بدین تعبیر به معنای محصور بودن یک بدن در دو قید زمان و مکان است .والبته کارکرد متقابل اجزا است که آنها در قید مکان متقابل شان قرار می دهد و دارای نقشهای متقابل می کند . به جامعه که نگاه کنیم یکی را در قالب بنا و دیگری معمار و... هستند و این کارکرد ونقش های متقابل بر آ نها حد زده . نقشهای متقابل و کارکرد اجزاست که بر اجزا مهر مکان ثابت را می زند .
. مروری بر کتاب تمایز وتکرار در فهم این موضوع یاریمان می کند دلوز در این کتاب یک بدن را به دو ساحت اکنونی و مجازی یا actual , virtual بخش می کند . اکنونیت یک بدن محصور شدن بدن در مکان وزمان است و مجازیت بدن فرا رفتن از این دو قید . دلوز بدن مسیحا را مجازی ترین بدن می داند . مسیح نه فرزندی دارد ونه پدری . بدین معنا مرگ مطلق مسیح در ساحت اکنونی به زنده شدن اش در ساحت مجازی می انجامد . مکان و زمان، وقتی از یک بدن زدوده می شود که یک بدن از سایر بدنها جدا شود .

شکاف یا حفرهایی در یک مکان و زمان گشوده می شود و مکان وزمان را به دو نقطه ی قبل و بعد از آن بخش می کند . زمان ومکان در نقطه یپس از این حفره ، زدوده شده اند و این امر با جدا شدن یک بدن از بدن ها رخ می دهد . در بدن انسانی با تکثیر و نامگذاری مجدد یک بدن رودر روییم . نامگذاری مجدد بدن ، یک بدن را بدن نو می کند . این بدن نو در بین بدنها دوباره کارکرد ومکان می یابد و این مکان یافتن مقدمه ی فانی شدن آنست اما بدن مسیح همانطور که پل در نامه هایش این بدن را در اشاره به جامعه ی مسیحایی به کار می برد فانی نیست به این دلیل که ارتباطش با مکان قطع شده یا به عبارتی دیگر اجزای آن دارای کارکرد متقابل و جایگاه نیستند . به عبارت مارکسیستی ، در بدن مسیح ، با اجزاییکه همه در یک افق هستند رودرروییم .

به معماری و یک مکا ن معماری به طور مثال یک مسکن که نگاه می کنیم ، اجزای این مسکن هر یک کارکردی دارند اما در مسکن فولد ، اجزا هیچکدام دارای کارکرد ثابت نیستند بلکه به طور متقابل از هم مجزا شده اند . قرار گرفتن اجزا در یک افق به معنای نفی کارکرد اجزا به شکل متقابل است . اما چنین اتفاقی در افق دید ما قرار ندارد یا به عبارت دیگر مسکن ای که در آن اجزا همه افقی باشند در قالب کالبد بنا با نفی فرم کلی رخ می دهد اما کارکرد متقابل اجزا وجود دارد که به آنها کارکرد می دهد و بدین ترتیب ، مسکن فولد ، دارای مکان است اما با فرم ضعیف . آنچه دلوز در قالب اندیشه ارائه می کند در کالبد بنا نمی تواند رخ دهد . نفی فرم وبدن وقدرت گرفتن اجزا تا مرز انهدام کلیت بدن که یک بدن را بی مکان و بی زمان می کند با گسست بدن از دیگر بدنها و یک بدن نو ممکن است . بدین معنا فلسفه ی دلوز در اشاره به یک بدن جدید اجتماعی است که وزن ونیرو می یابد .

Anonymous said...

امر نو در معماری پست مدرن برای امیر احمدی آریان در حرفه :هنرمند
تشکر از باوند بهپور برای ترجمه ی اخلاق بدیو
پرسش ما اینست: گذار از یک تفکر به تفکر ی نو در چه پروسه ای صورت می گیرد ، آیا در این گذار با سازندگی رودر روییم یا تخریب گذشته واکنون که زمانهاوسبکهای گوناگون در بدنه ی معماری ترکیب می شوند می توان از تفکری نو در معماری سخن گفت ؟

این پرسشی است که فلسفه و.معماری رابا معضلی یکسان رودررو می کند . درتاریخ فلسفه، تبیین گذار یک دوره ی فکری به دوره ای دیگر، یک چهره ی شاخص دارد : هگل . هگل در پدیدار شناسی روح ، دوگانگی *هویت**, تضاد را مرکز بحث اش قرار می دهد . اجزای یک کلیت در ستیز باهم ، کاراکتر هویتی نویی را می سازند که قانون جدید حاکم بر اجزاست وذ یل این هویت نو ، ستیزه ی اجزا دوباره آ غاز می شود . البته هگل تمامی ستیزه ها را در ایده ی مطلق ای حل می کند که نقطه ی نهایی تاریخ می داند. کلی گرایی هگلی در تاریخ فلسفه منتقد انی داشته و بحث اصلی ، این بوده که اجزای انسانی در ا ودیسه ی روح هگلی، چه جایگاهی می یابند ؟ این پرسش، به ویژه در پست مدرنیسم که اجزا برابر کلیت در آن حایز اهمیت می شوند به مرکز منازعا ت فلسفی می آید .

در بحث پیرامون رابطه ی ا جز ا و کلیت در فضای فلسفه ی پست مدرن ، سه فیلسوف معاصر، نظریه پردازی کرده اند : ژاک دریدا، ژیل دلوز و ژاک لکان.

مرکز هنرهای بصری وکستر از مشهور ترین آثار معماری دیکانستراکشن کارپیتر آیزنمن است که از معمارانی است که همگام با زاها حدید و فرانک گری و معماران دیگری پس از معماری دیکانستراکشن به فولدینگ ، روی آوردند . 17 درجه اختلاف بین شبکه ی شطرنجی شهر و دانشگاه ، ملاک انتخاب سایت طرح قرار گرفته تا معماری را در دوگانگی پذیرش هویت یا تضاد بین دو هویت شهر ودانشگاه قرار دهد . این نکته، بن مایه ی فلسفه ی درید ا را به صحنه آورده و آن، دو گانگی وتعویق دایمی هویت وتضاد است . در واقع دریدا صورت مسئله ی هگلی یعنی سیکل باطل هویت و تضاد را تنها به تعویق می اندازد .

اما به اسلاووی ژیژک و ژیل دلوز_والن بدیو همکار ومنتقد دلوز _ که می رسیم همه چیز ، واضح می شود ابتدا به بررسی دستگاه فکری ژیژک وسپس دلوز می پردازیم .

آنچه کار ژیژک را بد یع می کند ، قرائت روانکاوی ژاک لکان در کنار کلی گرایی هگل برای فهم وضعیت پست مدرن است _البته استفاده ای را که لکان ازمبانی نظری زیگموند فروید می کند، نباید فراموش کنیم _ :
***
نقطه ی صفریک بدن، انبوهی از اجزاست که درهم تنیده اند _لیبیدودر دستگاه فکری فروید یا سائق در مبانی نظری لکان _، مغز به خط کشی بین اجزا می پردازد وقانونی کلی را بر اجزا حاکم می کند . حاکم شدن قانون کلی ، مقد مه ی شکل گیری انسجام یک بدن است . تفکیک صدای نامفهوم کلیت بدن وزبان انسانی نیز در همین نقطه صورت می گیرد. صدای نا مفهوم ابتدایی بدل به زبان می شود والبته این زبان نه در رابطه ی یک به یک با اشیا که در نقطه ی صفر ش با "حذف اجزای بدن و انسجام کلیت بدن" است که شکل می گیرد . بدین ترتیب هرکلامی از این بدن ، اشاره به کلیت بدن دارد ..

زمان برای این بدن ، در واقع فضایی است که بدن با امر کلی _ به معنای هگلی_ فاصله دارد . سوژه نیزدر همین فضای حد فاصل زبان و بدن است که شکل می گیرد . اما همانطور که فروید می گوید ما انسانها بدون فکر کردن یا چه بخواهیم و چه نخواهیم حرف می زنیم . پس این فضای خالی _سوژه _، فضایی است که به آن دسترسی نداریم . کوگیتوی دکارتی که در قالب زبان شکل می گیرد در افق دید یک بدن_ بدن فردی و بدن جمعی _، مبهم است . امر کلی که سوژه در قالب ربان ودر حد فاصل زمان ،آنرا جست وجو می کند در دسترس سوژه نیست . بنابراین ناخودآگاه نه امری ماورایی که بخش پنهان امر کلی از یک بدن است .

. وقتی یک بدن جمعی یا فردی در یک وضعیت خاص است، زبان به شکل ثابت ودر فاصله با امر کلی است. وضعیت یک بدن، رابطه ی اجزا با هم است که در قالب زبان به این ارتباط اشاره می شو د در یک وضعیت ، هر یک از اجزا یک کارکرد ثابت دارند. کارکرد اجزا همان نقشهایی است که افراد یک جامعه در قالب بنا و معمار و نانوا ودکترو... دارند ودر بدنه ی معماری نقشی است که فضا ها در قالب آشپز خانه وتوالت و .. دارند .مثلا درمعماری فولدینگ به عنوان یکی از انواع معماری پست مدرن ، اجزای بدن، هریک مستقل از قانون کلی وبه شکل افقی در کنار هم قرار می گیرند . در واقع ، عامل زمان، حذف وبا یک بدن رودرروییم که زبانش ، دیگر به امری کلی اشاره ندارد بلکه با حذف قانون کلی حاکم بر بدن ، زبان به شکل ابتدایی اش یعنی آواهایی نامفهوم با زگشت می کند . اگر به نکته ی فرویدی در کشف ناخود آگاه یک بدن برگردیم یک بدن تازمانی که در قالب زبان به امر کلی اشاره می کند و در برابر بدل شدن به بدن فانی مقاومت می کند به عنوان یک بدن _ سوژه وجود دارد
****
اما ژیل دلوز: دلوز درکتاب تمایز وتکرار ، به نکته ا ی کلیدی در رابطه با هویت و تضاد می پردازد : آنچه جدید
***** ******
می نامیم نه امری واقعا جدید که نامگذاری دوباره ی امور اکنونی( بدن در مبانی نظری لکانی) در ساحت مجازی (ساحت زبان در مبانی نظری لکانی ) است . ا شاره به دو فیلم و رمان بیلی بتگیت در روشن شدن این نکته ی دلوز کمکمان می کند .آ نچه در این دو اثر دیده می شود اینست که هردو اثر هم اثر سینمایی و هم اثر ادبی، آثار بدی هستند . در واقع اثر خوبی که از" بیلی بتگیت "می تواند ساخته شود ، اثر x ی است که هنوز ساخته نشده . این اثر نه اثری ماورایی که تکرار دوباره ی بیلی بتگیت در ژانری تازه یا همان ژانر های سا بق است . این اثر xکه باید جایش را در وضعیت ا کنونی خالی کنیم، امر جدید است . بدین ترتیب دلوز از سیکل باطل هگلی رهایی می یابد که تضاد اجزا و هویت یافتن دوباره ی آنها است . در صورت هگلی مسئله ، اجزای یک بدن _ فردی یا جمعی _ در آنتاگونیسم و ستیزه اند و قانون نو ، آنها را زیر یک چتر هویتی گرد هم می آورد . دریدا این سیکل را به تعویق دایمی می اندازد .همانطوری که مرکز هنرهای بصری وکستر می خواهد در ستیز قبول کردن ونکردن هویت شهر ودانشگاه باشد . در دستگاه فکری دلوزی ، آنچه تغییر می کند نامگذاری مجد د کلیت _بدن _واجزا در قالب زبان است .
*******
مثال لوی استروس از قبیله ای که یک دسته شان، مکان محل زندگی افراد قبیله را مرکزی و دسته ی دیگر، دو بخشی می داند درفهم تمایز و تکرار کمکمان می کند . آنچه در رابطه ی این دو قبیله در فهم شکل قبیله شان تفاوت دارد وجه ای مجازی دارد نه اکنونی . تکرار دروجه اکنونی ونامگذاری دوباره ی وضعیت در وجه مجازی است که تغییر نام دارد .

پیتر آیزنمن ، معماری فولدینگ را دارا ی فرم ضعیف می داند . فولدینگ همانطوریکه در فلسفه ی دلوز بر آن تصریح می شود اجزا را تا منتها درجه آزاد می گذارد و تا مرز نادیده گرفتن هویت ای کلی که به آنها قانون ببخشد . فضای خالی ایکه در وجه اکنونی ایجاد می شود تنها با نفی تا مرز جنون قانون قوام بخش کلی به اجزا است که می نواند شکل بگیرد .

به معماری کلیت یک جامعه ، یک بدن و بدنه ی معماری نگاه می کنیم : در جامعه ، با اجزایی سر وکار داریم که در قالب یک بدن اکنونی زنده ا ند و در عین حال نقشهایی دارند مانند بنا و معمار و نانوا و... . این نقشها وجه مجازی این بدنهاست . در بدن فردی نیز دست ها و گوش و سر و....همین دو وجه را دارند همینطور در مسکن . کارکرد آشپز خانه و توالت و .. را داریم و مصالحی که به آنها شکل داده اند . در هر سه مثال ذکر شده ، زمانی می توانیم از امر نو سخن بگوییم که در وجه کارکردی اجزا، تر*ک ایجاد کنیم تا کلیت در وجه اکنونی اش تغییر کند . در تغییر کلیت و شکل گیری امر نودر بدنه ی کلیت ، ابتدا کارکردهای سابق کنار گذاشته می شوند تا جای برا ی کارکرد نو خالی شود و آن زمان است که امر نو رخ می دهد در هما ن بدن وبا نامگذاری دوباره ی کلیت بدن یا بدنه ی اجتماع یامسکن . بدن همان بدن است اما در ساحت زبان ، کلیت را دوباره نامگذاری می کنیم

معماری فولدینگ بر افقی بودن رابطه ی اجزا تا کید می کند . در واقع بدنه یا بدن این معماری دارای اجزایی است که نه در رابطه ای عمودی با مغز که در کنار مغز یا در واقع در نفی مغز به عنوان انسجام بخش کلی عمل می کنند . اما نفی کلیت یا به عبارت دیگر انسجام کلی بدن ، چه تبعاتی برا ی دو مفهوم زمان ومکان بدن دارد . اگر به مبانی نظری دلوز باز گرد یم وبدن راهم به مفهوم بدن اجتماعی هم بدن انسان در نظر بگیریم ، فهم آنچه در فولد برای مکان و زمان بدنه ی معمار ی رخ می دهد برایمان آسانتر می شود .


چه چیزی، زمان ومکان یک بدن را می سازد یا به عبارتی دیگر چه عناصر ی ، هستند که یک بدن را دارای زمان و مکان مشخص می کنند . پرسش از زمان و مکان یک بدن ، لا جرم با رابطه ی اجزای یک بدن باهم مواجهمان می کند . آنچه در طبیعت سراغ داریم ، گام برداشتن یک بدن به سوی فرسودگی ، پیری وسپس مرگ است . بدن به معنای بدنه ی اجتماعی و بدن انسان یا بدن و کالبد معماری نیز از این قاعده مستثنا نیست. زمان بدن اگر آنرا با طبیعت یکی فرض کنیم، فانی ودر مسیر به سوی انهدام است .مکان وزمان دوعنصری هستند که بر یک بدن حد می زنند وبا این حد زدن ، آنرا بدل به بدنی فانی می کنند . فانی بودن بدین تعبیر به معنای محصور بودن یک بدن در دو قید زمان و مکان است .والبته کارکرد متقابل اجزا است که آنها در قید مکان متقابل شان قرار می دهد و دارای نقشهای متقابل می کند . به جامعه که نگاه کنیم یکی را در قالب بنا و دیگری معمار و...می بینیم این کارکرد ونقش های متقابل بر آ نها حد زده . نقشهای متقابل و کارکرد اجزاست که بر اجزا، مهر مکان ثابت را می زند .
اما.مکان و زمان، وقتی از یک بدن(کلیت ) زدوده می شود که یک بدن( کلیت ) از سایر بدنها جدا شود .

به معماری و یک مکا ن معماری به طور مثال یک مسکن که نگاه می کنیم ، اجزای این مسکن هر یک کارکردی دارند اما در مسکن فولد ، اجزا هیچکدام دارای کارکرد ثابت نیستند بلکه به طور متقابل از هم مجزا شده اند . قرار گرفتن اجزا در یک افق به معنای نفی کارکرد اجزا به شکل متقابل است ..
.
این نقطه ای است که تمایز ی ظریف بین فلسفه ی دلوز ومبانی نظری الن بدیو ایجاد می شود . بدیو در دستگاه فکری اش از مبانی نظری دلوز و لکان در کنار هم استفاده می کند و در عین حال دستگاه فکری منحصر به فرد خود رانیز دارد :

مرور دوره ای خاص از تاریخ مغرب زمین درفهم بهتر موضوع ، یاریمان می کند . دوره ی هلنیسم و بحران بزرگ جهان باستان . زمانی که ا مپراطوری بزرگ روم دجار تنش و بحران است و دیدگاه کلی گرایانه ی مسیحیت با ترکیبی از گنوستیسیم و یهودیت، بدنها را ابتدا در دخمه ها و سپس برر وی زمین به هم متصل می کند . اگر با دیدی بدیویی به ماجرا نگاه کنیم و اجتماع جهان باستان در برهه ی هلنیسم را همچون بدنی واحد ببینیم ، لحظه ی تخریب باورها و کالبد این اجتماع در ضمن ، لحظه ی حقیقت این اجتماع نیز هست یعنی زمانی که با زیلیکا که محل اجتماع تجار است به محلی برای تنشها ی روزانه بدل شده و هر روز فرقه ای جدید باورهای جوانان را در را هروهای زیر زمینی و دخمه های تاریک به خود مشغول می کند ..

لحظه ی حقیقت این اجتماع زمانی رخ می دهد که بدن سابق اجتماع فرو ریخته و در ضمن ، هیچ بدن جدیدی جای این بدن را نگرفته ، این گذار برای بدن سابق در حکم یک فاجعه است . هیچ باور یا قانون کلی که یک بدن و بدنه ی اجتماع بتواند در تمرکز با آن وضعیت خود را رصد کند وجود ندارد در ضمن ، این لحظه ، فرصتی است تا بدنی جدید و اجتماعی نو با قانونی نو ساخته شود و رمز این لحظه ی گسست نیز ، دخمه هایی است که بدنهادر آن به تبادل نظر سری می پردازند. دخمه ها یا کاتا کومب ها که ورودیهایی تنگ دارند و اجتماعات چند نفره در آن مقدمات اجتماع بدن کلی آینده را می ریزند .

گذار از فضای بازیلیکا به کلیسا، گذار یک بدن تخریب شده به بدن ای جدید است که هم بدن تک تک افراد این اجتماع و هم بدنه ی اجتماع را در بر می گیرد و وقتی لحظه ای ابدی می سازد که هیچ معماری جدیدی در کار نیست ، معماری سابق فرو ریخته ودر لحظه ای بی زمان؛ اجتماعی از بدنها در کالبد بازیلیکاهایی سرگردان اند که محلی برای عبادت و اجتماع و داد و ستد است و در ضمن هیچ کدام از اینها نیست این درباره ی افراد اجتماعات آن روزها نیز صادق است .آنها هیچ باور جدیدی ندارند و در ضمن باورهای سابق شان نیز فرو ریخته .در این لحظه ی
8
جنون آسا ، زمان خم می شود ودر برابر سوژه ی انسانی سر تعظیم فرود می آورد . ابدیت ازترمهای هستی شناسی بدیویی است که برخلاف ناتورالیسم تفکر دلوز _که بر بدن اکنونی تاکید می کند _بر بدنی تاکید می کند که ابد ی است . زمانی که یک بدن و بدنها در لحظه ای حقیقی ، خود را ابدی می کنند . زمانی که می گذرد و باوری نو، با ور کهن را کنار می زند و جای آن می نشیند . لحظه ی رخداد حقیقت در فلسفه ی بدیو لحظه ای است که قمار بر سر امر کلی_ به معنای هگلی _ در آن صورت می گیرد . ، یکی شدن ساحت اکنونی و مجازی به معنای دلوزی و دو ساحت زبان و بدن به معنای لکانی درافق یک وضعیت ، امری محال است که در دستگاه فکری بدیویی در لحظه ی رخداد حقیقت بر سر آن قمار می شود . در لحظه ی رخداد حقیقت ، بدنها با شکاف بین دوساحت رودررو می شوند .
9
همانطوریکه اسپینوزا می گوید ما در بدنهای فانی مان _بدن فردی و بدن اجتماع _ تجربه ی جاودانگی را داریم منتها این تجربه بعد از رخدادهایی در عشق و علم و هنر وسیاست رخ می دهد اما این نقاط که در آنها تجربه ی جاودانگی داریم نقاطی تکین اند . تکین10 ازدیگر ترمهای بدیویی است در تبیین نقطه ای که یک پیوستار قطع می شود .عنوان کتاب اصلی بدیو نیز هستی ورخداد11است . تکین به معنای مفرد بودن ودر عین حال سیاهچاله مانند بودن است . این نقاط نظیر سیاهچاله های فضایی ، سازنده ی هیچ کهکشان تازه ای نیستند بلکه کلیت کهکشانی را می بلعند . رخداد حقیقت یک وضعیت در نقاط تکین آن وضعیت شکل می گیرد و این نقاط تکین، شکافهایی هستند که بین دو ساحت زبان وبدن در مبانی نظری لکانی و دو ساحت اکنونی و مجازی در مبانی نظری دلوزی وجود دارند . در واقع هر وضعیتی از ارتباط اجزا ذ یل یک قانون کلی _ در دستگاه نظری هگلی _، مازاد وضعیت نیز دارد . این مازاد وضعیت ، نقاط مبهم ونامفهومی است که در وضعیت حل نمی شود بلکه به شکل مازاد بر بدنه ی وضعیت ودر حفر ه هایی چسبیده به وضعیت حضور دارد . اگر به اجتماع دوره ی هلنیستی نگاه کنیم ، بازیلیکا مکانی است که در افق مجازی دارای وضعیت مکانی است و کاتا کومب ها، حفر ه ها یا فضای مازاد بر و ضعیت مکانی این اجتماع هستند.

همه چیز درفلسفه ی بدیو در تبیین بدنها، قانون و مازاد قانون است که روشن می شود ، کالبد بازیلیکا در لحظه ای تکین ، مجموعه ای از کارکرد ها را در بر دارد، امر کثیر محض نیز از دیگرترمهای بدیو و در اشاره به زمانی است که در یک نقطه ی تکین، انبوهی از پتانسیلها ؛ که در افق وضعیت و ذ یل قانون کلی وضعیت ، محو و سرکوب شده ؛ پای به صحنه می گذارد و لحظاتی بعد که قانون جدید جاری می شود ، همه ی بدنها دو باره جایی در بافتار واقعیت می یابند . بازیلیکا نیز بدل به کلیسامی شود که بدن جمعی اجتماع نو است .
شکاف یا حفرهایی در یک مکان و زمان گشوده می شود و مکان وزمان را به دو نقطه ی قبل و بعد از آن بخش می کند . زمان ومکان در نقطه ی پس از این حفره ، زدوده شده اند و این امر با جدا شدن یک بدن از بدن ها رخ می دهد . بدن نو در بین بدنها دوباره کارکرد ومکان می یابد و این مکان یافتن، مقدمه ی فانی شدن آنست .همانطوریکه بدیو می گوید ، کنش محدود شده ودر یک نقطه ی تکین است که انبوهی از پتانسیل ها را به صحنه می آورد . کنش محدود شده بدین معنی است که امر نامتناهی ونامحدود که در حفره هایی چسبیده به یک وضعیت وجود دارد و خودش را در بدنه ی مکان محدود نمایان کرده توسط سوژه ی انسانی گشوده می شود . این مکان محدود که امر نامتناهی یا طبق اصطلاحات بدیویی، امر کثیر محض در آن خود را نمایان می کند ، بدن سوژه ی انسانی ودر معماری، مکان و کالبد بنامی باشد . پس از گشوده شدن یک نقطه ی تکین ، آنچه در افق وضعیت حذف شده بود به شکل تکثر ی نامحدود پای به صحنه می گذاردو خالی بودن صحنه را نشان می دهد . در رابطه ی کلیت و اجزا ، آنچه کلیت رامی سازد حذف اجزا وهژمونی یک جز بر دیگر اجزاست که ذیل قانون وضعیت به کلیت ، فرم می دهد اما با گشوده شدن یک نقطه ی تکین با انبوه اجزایی رودررو می شویم که در افق وضعیت سر کوب ومحو شده اند . آنچه در افق یک وضعیت وجود دارد ، رابطه ی اجزا یا به عبارتی دیگر بازنمایی دوباره ی اجزا ذیل قانون کلی است اما نقاط تکین که شکافهایی بر بدنه ی کلیت هستند در افق وضعیت ، بازنمایی نمی شوند . این نقاط به شکل از کار افتادگی یا فرمهایی بدون کارکرد بازنمایی می شوند . اگر به مکان یابی نقاط تکین یک وضعیت بپردازیم ، این نقاط بدون مکان در کلیت اند یا به تعبیر دیگر ضمن اینکه جزیی از وضعیت هستند در ضمن در وضعیت حل نشده اند . همین بدون مکان بودن آنهاست که آنها رابه امر نامتناهی یا فضای خالی که در پس کلیت است متصل می کند . آنچه در یک وضعیت ، قابل رصد است ، بازنمایی اجزا وعدم بازنمایی نقاط کور یا بخش نادانسته ی وضعیت است وآنچه با زوال یا فرو پاشی وضعیت با آن رودررو می شویم فضایی خالی برای قانون و وضعیت نو است . قانون نو ، کارکرد متقابل اجزا را ذ یل یک جزجدید پی ریزی می کند . بنابراین سه نقطه در وضعیت یک بدن داریم : وضعیت ، حقیقت وضعیت _ که با گشوده شدن نقاط تکین رخ می دهد _ و وضعیت نو که پی ریزی اش، مقدمه ی مکان دارشدن ولاجرم ، فانی شدن اجزا ست .

12
دلوز، زمان یک بدن را به دو بخش تقسیم می کند : نگاتیو و بوزتیو . زمان نگاتیو، همان زمان حقیقت بدن در مبانی نظری بدیویی است . زمانی که سازماندهی اجزا در هم ریخته وارگانها ی بدن به شکل منفرد و منفک ازمغز کار می کنند ژیژک کتابی دارد با عنوان "سرکردن با امر منفی" که در آن یه دفاع از نگاتیو یا بخش نا دانسته ی وضعیت می پردازد. بدیو نیز در کتاب" اخلاق : رساله ای در اد13راک شر " هر گونه شکل گیری امر شر یا منفی را منوط به قانون وبخش بندی یک وضعیت می داند . این نکته ای است که بدیو ، ژیژک و دلوز را وامدار سن پل میکند . سن پل یا رسول امتها که 13 نامه در کتاب مقدس دارد در نامه به رومیان ، قانون را دلیل شکل گیری میل می داند در واقع پس از قانون است که میل به اموری که در افق قانون حذف شده اند در بد ن بیدار می شود بدین معنا، امر منفی ژیژکی یا امر نگاتیو دلوزی یا نقطه ی تکین در فلسفه ی بدیو تنها زمانی در وضعیت ، حذف ادغامی می شود که اصولا وضعیت ای داشته باشیم. بخش تاریک یا نادانسته ی وضعیت است که شر، نام می گیرد .

14
دلوز، در مبانی نظری اش با ارگانیسم مخالفت می کند: بدنهایی بدون ارگان اما چرا نگوییم ارگانهایی بدون بدن . وقتی مفصل زمان باز شود و سوژه از زمان جدا شود چنانچه در وضعیت پست مدرن ، رخ می دهد ، اتصال به زمان به ناچار توام است با آنچه ژیژک میل به امر واقعی و خشونت و خود زنی می گوید . وقتی قانون کلی وجود ندارد و در بی زمانی به سر می بریم، هر عضو بدن سعی می کند خود را جدا گانه به زمان متصل کند .

.با این وصف ، امروز که زمانهای گوناگون در کالبد معماری باهم ترکیب می شوند باید از لحظه ی توقف زمان در فضای معماری سخن گفت . زمانی که افق های مجازی_ در معنای دلوزی _و قانونهای سابق _ در معنای لکانی_ بازگشت می کنند. اما این چند گانگی ، وقتی تثبیت می شود که بدن ای نو_ به معنای بدیویی_ تثبیت شود وتا آن زمان، باوضعیت جنون آمیز بدنی بدون قانون کلی _ در معنای لکانی _ و وضعیتی بدون اکنونیت _ در معنای دلوزی _ رودرروییم. 15بنابراین با وام گیری از الن بد یو ، سه نقطه در رابطه با حقیقت یک بدن_یک اجتماع یا مسکن یا بدن فردی _ داریم: بدن ، بدن _ حقیقت و بدن نو . لحظه ای که یک معماری ابدی می شود ، لحظه ایست که انبوهی از کارکرد ها در کالبد کهن بنا سیلان دارد. این لحظه در ضمن لحظه ای است بی زمان چرا که در افق وضعیت یک بدن دارای مکان نیست . 6 1 7 1
در وضعیت پست مدرن نظیر دوره ی هلنیسم به کلی گرایی ای نیاز داریم تااز فرایند بازگشت کردن مدام بدنهاعبور کنیم ودارای بدن ای نو( به معنای کلیتی نو ) شویم .

پی نوشت :

Identity_1

Contradiction_2
3 _ www.Lacan.com Lacan : who in what point is Hegelian ? in _این مقاله در کتاب رخداد _گزیده ی مقا لات اسلاووی ژیژک به ترجمه ی مراد فرهاد پور ،امید مهر گان و مازیار اسلامی_ انتشارات گام نو به چا پ رسیده است

_Account of A Short"
Psychoanalysis" by Sigmmund Freud published by Penguin Freud Library Vol 15 London 1993 این مقاله در ارغنون ویژه ی روانکاوی به تر جمه ی حسین پاینده _ انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چا پ رسیده است

4_aul Patton_ columbia university press new york 1994 translated by P Difference and repetition by Giles Deleuze
5_actual
6_virtual
7_ Deleuze s Platonism : Ideas as Real by Slavoj Zizek in www. Lacan . com

8_Being and Event by Alain Badiou published by Continuum new york 2007

Bodies Languages Truths Delivered by Alain Badiou at the Victoria College of Arts:University of Melbourne on September 2006_9

control and becoming : future Antereur No 1 ( Spring 1990 ) translated by Martin Jougish
10_ این گفتگو بین آنتونیو نگری و.ژیل دلوز در کتاب "بازگشت به آینده" به ترجمه ی رضا نجف زاده _ انتشارات گام نو به چا پ رسیده است

11_Singular
Deleuze s Platonism : Ideas as Real by Slavoj Zizek in www. Lacan . com_ 12
_13این کتاب باهمین عنوان توسط نشر چشمه به ترجمه ی باوند بهپورترجمه شده .
14_The Subject of art by Alain Badiou in www.Lacan.com

Being and Event_15
Universalism_16


17_ Return of the Repressed

Anonymous said...

روانکاوی و معماری فولدینگ برای مازیار اسلامی

ژیل دلوز در تبیین فلسفه اش به دو امر اکنونی و مجازی اشاره می کند که یکی اشاره به بدن زنده ی فرد و دیگری به نقش یک بدن می پردازد . سوژه حد فاصل این دو ساحت است . شکافی بین بدن و نقش بدن . امر نامتناهی یا سوژه چسبیده به این شکاف حضور دارد . دلوز ناخودآگاه را امری می داند که در این فاصله با زبان بیان می شود . اما در لحظه ی فرو پاشی زبانت است که ناخود آگاه محض یا ساحت حقیقت رخ نمایی می کند . بیماران روانی در فرو پا شی ذهنیشان ، این ساحت را آشکار می کنند . ساحت حقیقت که بر بدن آنها برش زده است .



. شیزوفرنی ، پارانویا ، ماخولیا و اتیسم از بیماریهای مشهور روانی هستند که یک بدن فردی و جمعی می تواند دچارش شود .

بررسی چهار اثر از کریستوف کیشلوفسکی واین چهار بیماری در آنها به تبیین رابطه ی بدن و این چهار بیماری یاریمان می کند

. زندگی دوگانه ی ورونیک ، داستان دو همزاد است که یکی فرانسوی ودیگری لهستانی است ، دو ورونیک که هر دو به موسیقی علاقمند ند وهردو در این هنر استعداد دارند . دو سکانس از این فیلم نقشی کلیدی در درام وفهم شیزوفرنی در این درام دارند : سکانس اول ،زمانی است که ورونیک لهستانی ، همزاد فرانسویش را در اتوبوس جهانگردی می بیند . دوربین با چرخشی 360 این وضعیت را به تصویر می کشد . دوران حاکمیت کمونیسم در لهستان است و تظاهر کنندگان و پلیس با هم درگیر هستند : ورونیک دروجه actual دوگانه شده . شاید دقیق ترین تعریف برا ی شیزوفرنی همین باشد یعنی دوگانه شدن بدن یک نفر در وجه اکنونی اش که فقط برای همان نفر قابل رویت است . سکانس دوم بیشتر تکلیف این موضوع را روشن می کند و آن زمانیست که ورونیک لهستانی در حین اجرای کر در ارکستر می میرد . در همین زمان ، ورونیک فرانسوی مشغول عشق بازی است که ترکی در ذهنش پدید می آید .:همزادش مرده است . درسکانس دوم این ورونیک فرانسوی است که زنده می ماند . ورونیکی که محافظه کار تر است ، موسیقی را تا مرز جنون _مانند ورونیک لهستانی _ دنبال نمی کند ودر رابطه ی عشقی اش نیز محتاط تر است . سن پل یا رسول امتها که 13 نامه اش در عهد جدید آمده در نامه به رومیان به مرگ بدن همراه با مسیح بر صلیب اشاره می کند . او قانون را دلیل میل و شکل گیری مکانیسم میل می داند . تفکیک خوب وبد که کلیت یک بدن ، ذیل آن شکل می گیرد وبا حذف وادغام حیات برهنه به ئسئسه برای گناه می پردازد . پل ، مرگ بدن را مقدمه یشکل گیری بدن مسیح یا بدن نویی می داند که بانفی کلیت قانون وقانون مسیحا شکل می گیرد . بدین ترتیب وبا مرگ بدن بر صلیب است که بدن _ حقیقت یا بدن _ سئژه شکل می گیرد . یاد آئری این نکته در فهم فیلم زندگی دوگانه ی ورونیک یا ریمان می رساند .
ورونیک لهستانی در جستو جوی بدن _ حقیقت اش تا مرز جنون می رود و حتی در امری محال ، دیگری را در وجه اکنونی می بیند . والبته آنچه درو می کند مرگ خودش است . این مرگ بهایی است که خود بدن برای رسیدن به بدن _حقیقت اش باید بپردازد .در واقع ، مرگ تنها از دید دیگری است که رخ می دهد و سوژه زمانی دیگری فانی خود را در وجه اکنونی اش می بیند که در حال مرگ است . این نقطه ای است که سوژه یا بدن نامتناهی متولد می شود . بدن نامتناهی که پل در نامه هایش بدان اشاره می کند ، در این نقطه است که متولد می شود . زندگی حقیقی سوژه در لحظه ی مرگ بدن فانی است که رخ می دهد .
اما از نقطه ی دید ورونیک فرانسوی ، پس از فهم درونی مرگ دیگری یا همزاد لهستانی اش ؛ در جست و جوی دیگری به راه می افتد . اما از آنجا که محتاط تر است ، فقط ردپاهای این دیگری را می تواند ببیند . فیلم کیشلوفسکی فیلمی است در ستایش شیزو فرنی .

فیلمی که در تبیین ماخولیا به کارمان می آید ، آبی بابازی ژولیت بینوش در نقش جولی است . جولی همسر یک آهمگساز مشهور ، در یک حادثه ی رانند گی ، همسر و تنها فرزندش را از دست می دهد . در آسایشگاه روانی در غم این از دست دادن اقدام به خودکشی می کند . اموالش را به معشوقه ی همسر مقتولش می بخشد و بادوست صمیمی همسر ش نرد عشق می بازد . همه ی دنیای جولی پس از مرگ همسرش ، جست وجوی وضعیت از دست رفته ی با او بودن است . حتی آهنگ ای که همسر ش مشغول ساخت آن بوده را با دوست همسرش به فرجام می رساند . در ماخولیا باغم از دست رفتن وضعیتی رودرروییم که در وجه اکنونی رخ داده اما در وجه مجازی ، حل نمی شود . در فیلم آبی ، جولی با ساخت موسیقی نا تمام همسرش ، خودش رااز شبح او نجات می دهد و ماتم اش را در وجه مجازی حل می کند .

هیچ اثر سینمایی به اندازه ی فرمان ششم از مجموعه ی ده فرمان کیشلوفسکی ، اتیسم را تا این اندازه گویا پرداخت نکرده . پسرک بانکداری که عاشق یکی از مشتریها ی بانک می شود و به شیر فروشی روی می آورد تا بتواند محبوب اش را ببیند . با دوربین به دید زدن خانه واحوال شخصی محبوب میپردازد . دو سکانس این فیلم طلایی و کلیدی است : یک سکانس، زمانی است که عشق به نزدیکی وصال می رسد . پسرک و معشوق اش _ که تجربه ی عشق بازی دارد وسن اش از پسرک بیشتر است _ در خانه ی زن داستان تنها هستند وزن که تجربه ی پسرک برایش یک تجربه است مثل دیگر عشق بازی هایش ،توسط پسرک ،
پس زده می شود . پسر به ساختمان محل زندگی اش باز می گردد وبا بریدن رگهایش اقدام به خودکشی می کند . سکانس دیگر که اتیسم ونبودن دیگری حقیقی در وجه اکنونی را نشان می دهد ، زمانیست که زن به بانک محل کارپسر می رود و این بعد از ماجرای خودکشی ونجات او از مرگ است و پسر در یک جمله ا ی ساده می گوید : دیگر به خانه تان سرک نمی کشم

اما آخرین فیلم از این مجموعه ، فیلم شانس کور است . فیلم در باره ی نقش سوار شدن یک قطار در زندگی یک جوان اهل لهستان دوران کمونیسم است . فیلم با فریاد جوان در هواپیما آغاز می شود وبا مرگ او در این هواپیما در سکانس انتهایی به پایان می رسد .در این بین جوان درام در سه حالت یا version مختلف ، یک بار جوان وارد قطار می شود وبا یک کمونیست ، دوست می شود ودر سکانس فرودگاه که در واقع سکانس کلیدی درام است ، با اطلاع دوستان کمونیست اش سوار هوا پیما نمی شود . در version دوم نمی تواند سوار قطار شود وبه زندان می افتد ووارد گروههای مخالف نظام مستقر می شود ودر سکانس فرودگاه ، اجازه و بلیط سفر به آنها داده نمی شود . بالاخره در آخرین version ، سوار قطار نمی شود بایکی از همکارانش ازدواج می کند واصلا وارد تنش های سیاسی نمی شود ودر سکانس فرودگاه در هواپیمایی که منفجر می شود ، جان می دهد . سه وضعیت اکنونی قهرمان درام در یک وضعیت l یعنی دوران کمونیسم در لهستان اتفاق می افتند و پارانویای سه گانه هیچ تاثیری در وضع مجازی مرد ندارد . این فیلم کیشلوفسکی ، پارانویا یعنی دیدن وضعیتی ورای وضعیت l کنونی _ لهستان دهه ی 1980 _ را تا مرزش یعنی وضعیت چهارمی که دیگر حزب کمونیسم حاکم وجود نداشته باشد بسط می دهد . در واقع آنچه در فیلم فضا یش خالی گذاشته شده ، سکتنس چهارمی است که دیگر در آن کمونیسم حاکمیت ندارد .

Anonymous said...

روانکاوی و معماری فولدینگ برای مازیار اسلامی

ژیل دلوز در تبیین فلسفه اش به دو امر اکنونی و مجازی اشاره می کند که یکی اشاره به بدن زنده ی فرد و دیگری به نقش یک بدن می پردازد . سوژه حد فاصل این دو ساحت است . شکافی بین بدن و نقش بدن . امر نامتناهی یا سوژه چسبیده به این شکاف حضور دارد . دلوز ناخودآگاه را امری می داند که در این فاصله با زبان بیان می شود . اما در لحظه ی فرو پاشی زبانت است که ناخود آگاه محض یا ساحت حقیقت رخ نمایی می کند . بیماران روانی در فرو پا شی ذهنیشان ، این ساحت را آشکار می کنند . ساحت حقیقت که بر بدن آنها برش زده است .



. شیزوفرنی ، پارانویا ، ماخولیا و اتیسم از بیماریهای مشهور روانی هستند که یک بدن فردی و جمعی می تواند دچارش شود .

بررسی چهار اثر از کریستوف کیشلوفسکی واین چهار بیماری در آنها به تبیین رابطه ی بدن و این چهار بیماری یاریمان می کند

. زندگی دوگانه ی ورونیک ، داستان دو همزاد است که یکی فرانسوی ودیگری لهستانی است ، دو ورونیک که هر دو به موسیقی علاقمند ند وهردو در این هنر استعداد دارند . دو سکانس از این فیلم نقشی کلیدی در درام وفهم شیزوفرنی در این درام دارند : سکانس اول ،زمانی است که ورونیک لهستانی ، همزاد فرانسویش را در اتوبوس جهانگردی می بیند . دوربین با چرخشی 360 این وضعیت را به تصویر می کشد . دوران حاکمیت کمونیسم در لهستان است و تظاهر کنندگان و پلیس با هم درگیر هستند : ورونیک دروجه actual دوگانه شده . شاید دقیق ترین تعریف برا ی شیزوفرنی همین باشد یعنی دوگانه شدن بدن یک نفر در وجه اکنونی اش که فقط برای همان نفر قابل رویت است . سکانس دوم بیشتر تکلیف این موضوع را روشن می کند و آن زمانیست که ورونیک لهستانی در حین اجرای کر در ارکستر می میرد . در همین زمان ، ورونیک فرانسوی مشغول عشق بازی است که ترکی در ذهنش پدید می آید .:همزادش مرده است . درسکانس دوم این ورونیک فرانسوی است که زنده می ماند . ورونیکی که محافظه کار تر است ، موسیقی را تا مرز جنون _مانند ورونیک لهستانی _ دنبال نمی کند ودر رابطه ی عشقی اش نیز محتاط تر است . سن پل یا رسول امتها که 13 نامه اش در عهد جدید آمده در نامه به رومیان به مرگ بدن همراه با مسیح بر صلیب اشاره می کند . او قانون را دلیل میل و شکل گیری مکانیسم میل می داند . تفکیک خوب وبد که کلیت یک بدن ، ذیل آن شکل می گیرد وبا حذف وادغام حیات برهنه به ئسئسه برای گناه می پردازد . پل ، مرگ بدن را مقدمه یشکل گیری بدن مسیح یا بدن نویی می داند که بانفی کلیت قانون وقانون مسیحا شکل می گیرد . بدین ترتیب وبا مرگ بدن بر صلیب است که بدن _ حقیقت یا بدن _ سئژه شکل می گیرد . یاد آئری این نکته در فهم فیلم زندگی دوگانه ی ورونیک یا ریمان می رساند .
ورونیک لهستانی در جستو جوی بدن _ حقیقت اش تا مرز جنون می رود و حتی در امری محال ، دیگری را در وجه اکنونی می بیند . والبته آنچه درو می کند مرگ خودش است . این مرگ بهایی است که خود بدن برای رسیدن به بدن _حقیقت اش باید بپردازد .در واقع ، مرگ تنها از دید دیگری است که رخ می دهد و سوژه زمانی دیگری فانی خود را در وجه اکنونی اش می بیند که در حال مرگ است . این نقطه ای است که سوژه یا بدن نامتناهی متولد می شود . بدن نامتناهی که پل در نامه هایش بدان اشاره می کند ، در این نقطه است که متولد می شود . زندگی حقیقی سوژه در لحظه ی مرگ بدن فانی است که رخ می دهد .
اما از نقطه ی دید ورونیک فرانسوی ، پس از فهم درونی مرگ دیگری یا همزاد لهستانی اش ؛ در جست و جوی دیگری به راه می افتد . اما از آنجا که محتاط تر است ، فقط ردپاهای این دیگری را می تواند ببیند . فیلم کیشلوفسکی فیلمی است در ستایش شیزو فرنی .

فیلمی که در تبیین ماخولیا به کارمان می آید ، آبی بابازی ژولیت بینوش در نقش جولی است . جولی همسر یک آهمگساز مشهور ، در یک حادثه ی رانند گی ، همسر و تنها فرزندش را از دست می دهد . در آسایشگاه روانی در غم این از دست دادن اقدام به خودکشی می کند . اموالش را به معشوقه ی همسر مقتولش می بخشد و بادوست صمیمی همسر ش نرد عشق می بازد . همه ی دنیای جولی پس از مرگ همسرش ، جست وجوی وضعیت از دست رفته ی با او بودن است . حتی آهنگ ای که همسر ش مشغول ساخت آن بوده را با دوست همسرش به فرجام می رساند . در ماخولیا باغم از دست رفتن وضعیتی رودرروییم که در وجه اکنونی رخ داده اما در وجه مجازی ، حل نمی شود . در فیلم آبی ، جولی با ساخت موسیقی نا تمام همسرش ، خودش رااز شبح او نجات می دهد و ماتم اش را در وجه مجازی حل می کند .

هیچ اثر سینمایی به اندازه ی فرمان ششم از مجموعه ی ده فرمان کیشلوفسکی ، اتیسم را تا این اندازه گویا پرداخت نکرده . پسرک بانکداری که عاشق یکی از مشتریها ی بانک می شود و به شیر فروشی روی می آورد تا بتواند محبوب اش را ببیند . با دوربین به دید زدن خانه واحوال شخصی محبوب میپردازد . دو سکانس این فیلم طلایی و کلیدی است : یک سکانس، زمانی است که عشق به نزدیکی وصال می رسد . پسرک و معشوق اش _ که تجربه ی عشق بازی دارد وسن اش از پسرک بیشتر است _ در خانه ی زن داستان تنها هستند وزن که تجربه ی پسرک برایش یک تجربه است مثل دیگر عشق بازی هایش ،توسط پسرک ،
پس زده می شود . پسر به ساختمان محل زندگی اش باز می گردد وبا بریدن رگهایش اقدام به خودکشی می کند . سکانس دیگر که اتیسم ونبودن دیگری حقیقی در وجه اکنونی را نشان می دهد ، زمانیست که زن به بانک محل کارپسر می رود و این بعد از ماجرای خودکشی ونجات او از مرگ است و پسر در یک جمله ا ی ساده می گوید : دیگر به خانه تان سرک نمی کشم

اما آخرین فیلم از این مجموعه ، فیلم شانس کور است . فیلم در باره ی نقش سوار شدن یک قطار در زندگی یک جوان اهل لهستان دوران کمونیسم است . فیلم با فریاد جوان در هواپیما آغاز می شود وبا مرگ او در این هواپیما در سکانس انتهایی به پایان می رسد .در این بین جوان درام در سه حالت یا version مختلف ، یک بار جوان وارد قطار می شود وبا یک کمونیست ، دوست می شود ودر سکانس فرودگاه که در واقع سکانس کلیدی درام است ، با اطلاع دوستان کمونیست اش سوار هوا پیما نمی شود . در version دوم نمی تواند سوار قطار شود وبه زندان می افتد ووارد گروههای مخالف نظام مستقر می شود ودر سکانس فرودگاه ، اجازه و بلیط سفر به آنها داده نمی شود . بالاخره در آخرین version ، سوار قطار نمی شود بایکی از همکارانش ازدواج می کند واصلا وارد تنش های سیاسی نمی شود ودر سکانس فرودگاه در هواپیمایی که منفجر می شود ، جان می دهد . سه وضعیت اکنونی قهرمان درام در یک وضعیت l یعنی دوران کمونیسم در لهستان اتفاق می افتند و پارانویای سه گانه هیچ تاثیری در وضع مجازی مرد ندارد . این فیلم کیشلوفسکی ، پارانویا یعنی دیدن وضعیتی ورای وضعیت l کنونی _ لهستان دهه ی 1980 _ را تا مرزش یعنی وضعیت چهارمی که دیگر حزب کمونیسم حاکم وجود نداشته باشد بسط می دهد . در واقع آنچه در فیلم فضا یش خالی گذاشته شده ، سکتنس چهارمی است که دیگر در آن کمونیسم حاکمیت ندارد .

Anonymous said...

پمر گ من یا چه چیزهایی را باید به خاک سپرد

مراد فرهاد پور یادداشتی چند ماه قبل نوشت باهمین عنوان . زندگی دوگانه ی ورونیک فیلمی است که بند بند اش با این گفتار فرهاد پور همخوانی دارد. ورونیک داستان دو همزاد (؟) لهستانی و فرانسوی است که هردو در موسیقی استعداد دارند . ورونیک لهستانی در سکانسی طلایی که با چرخش 360 درجه ی دور یین همراه است دیگری فرانسوی اش را که همراه گروه جهانگردی به لهستان آمده ا می بیند . سکانس دومی است که در آن ورونیک لهستانی در حین اجرای کر می میرد ودر این فاصله ، ورونیک فرانسوی که مشغول عشق بازی است _ رخداد عشق _ دست از عشق ورزیدن می کشد . بعد از این سکانس ورونیک در جستجوی دیگری اش بر می آید اما تنها رد پاهای او را می بیند . ورونیک لهستانی در لحظه ی مرگ خود است که دیگری حقیقی اش را می بیند و ورونیک محافظه کارتر در قالب زبان به جستجوی دیگر ی ای می
پر دازد که مرده است . هیچ فیلمی در تاریخ سینما تا این حد به جوهره ی ادیا ن ابراهیمی و به خصوص مسیحیت نزدیک نشده . در نامه های پل حواری به خاک سپردن خود بر صلیب همراه با مسیح وشکل گیری قانون نو یا بدن نو اشاره شده . در واقع آنچه پل در این نامه ها به آن اشاره می کند نه امری ماورایی که مرگ قانون کهنه است که اجزای بدن ذیل آن انسجام یافته اند . در مرگ من است که دیگری حقیقی که سوژه است شکل می گیرد . در واقع اگر به بحث پل در باره ی بدن بدون فساد اشاره کنیم این بدن از آنجا که در آن فاصله ی بین بدنها و نقشها _ سوژه _ شکل گرفته نامتناهی است چراکه محل تجلی خلئی است که درپس قانون است . قانون که انسجام اش را در نفی بدن یافته در لحظه ی گشوده شدن شکاف سوژه است که نفی و جای خالی ورای آن که قانون یا بدن مسیحا در آن می تواند شکل بگیرد نمایان می شود . اسلام که در آن خداوند دارای تعالی مطلق است اشاره به همین نکته یعنی وضعیتی دارد که در آن بدن ی نو وبدون فنا متولد می شود . اگر به فیلم کیشلوفسکی باز گردیم این فیلم در تبیین نامه های پل یعنی درو کردن زندگی حقیقی پس از مرگ خود یا قانون کهن موفق است .


قیامت در ادیان ابراهیمی اشاره به وضعیتی دارد که در آن همه ی اجزا ناخودآگاه به سخن می آیند . سخن گفتن همانطور که فروید می گوید امر ناخود آگاه است و انسجام بدن در نفی آن وبخش نادانسته ای شکل گرفته که شر یا امر منفی وضعیت است . در وضعیت مسیحایی این شکاف است که گشوده می شود و تا انتها دنبال می شود . اگر به نامه های پل باز گردیم و نامه به قرنتیان وی از روزی یاد می کند که دیگر همه چیز مثل روز روشن است ودر آن روز علمها ونبوتهاو... کارکردی ندارند . اشاره ی پل زمانی مصداق واقعی اش را می یابد که این قطعه را که محبت نام گرفته در فیلم کیشلوفسکی رصد کنیم . ورونیک لهستانی تا انتها می رود یعنی تا دیدن مرگ خود و این نقطه ای است که زندگی حقیقی اش نمایان می شود . بدن دیگری در افق دید ما تنها با راز گشایی نهایی از همه ی نادانسته ها که بخش تاریک دانسته هایمان است همانطور که پل می گوید جای می یابد . اینکه دیگری ومن چه نسبتی داریم شاید در فریاد دسته جمعی تظاهر کنندگان نمایش می یابد . در لحظه ی رخداد مسیحا این بدنها حکم می دهند و مانند داستان قارون حکم شان بی واسطه اجرا می شود همان گونه که بنیامین در اشاره به خشم الاهی می گوید که محو می کند . بدنهای حقیقی در حکم شان جایی برای امر نادانسته که همان شر است باقی نمی گذارند . این بدنها که نقش هایشان دیگر با آنها یکی نیست بلکه زبان شان محو ودیگر ی حقیقی شان نمایان شده یک واحد هستند که حکم می دهد . روز خشم الاهی روز ی استکه در آن جایی برای امر میرا باقی نمی ماند که بر امر نامتناهی حد بزند . شر که میراست محو و دیگر ی حقیقی که در قالب نظام دلالت زبا ن دنبال می شود نمایان می شود . چهره ی خداوند که در ادیان ابراهیمی تصویر کردن اش ممنوع شده در روز خشم الا هی نمایان می شود . در روز ی که همه ی چهر ه ها محو می شود چراکه دیگر نیازی به زبان نیست و خود، مرده و دیگر ی نمایان شده .ورونیک لهستانی مرگ خود را می بیند تا زندگی حقیقی یابد