شهر سياه
لئوناردو آليشان
اسدالله امرايي
لئوناردو پي. آليشان نويسنده و شاعر ارمني در سال 1951 در تهران به دنيا آمد. پس از تحصيلات مقدماتي در سال 1973 به ايالات متحده رفت. پس از فراغت از تحصيل در دانشگاه يوتا در سالت به تدريس ادبيات تطبيقي پرداخت و برخي از آثارش را منتشر كرد. داستان هاي او در مجموعههاي مختلف چاپ شده. رقص پابرهنه بر روي خرده شيشه و از ميان ژاله از مجموعه شعرهاي او هستند. برخي از شعرهاي او به ترجمه احمد شاملو در جنگهاي مختلف از جمله كتاب جمعه منتشر شده است. اين نخستين داستان آليشان است كه به فارسي ترجمه ميشود. سال 2005 نويسنده و شاعر در آتشسوزي مهيبي كشته شد. نويسنده داستان را به فرهاد شاكرين تقديم كرده. من هم ضمن احترام به او ترجمهاش را به واهه آرمن تقديم ميكنم.
موقع تراشيدن صورتم كه لب زيرم را بريدم، دم دروازهي شهر سياه بودم، شهري كه از مرمر سياه ساخته بودند، شهر سياه مرمري وسط بيابان برهوت، نزديكترين معدن سنگ مرمر صدها كيلومتر با آن فاصله داشت. شهر غريب. شهر غريب مرمري دور از هر واحهاي. شهر سياه كه روحم آن را وطن مينامد.
با خيال راحت از دروازهي شهر رد شدم و خيالم راحت بود كه شهر خودم است، چنان راحت بودم كه انگار شهر را خودم بنا كرده بودم و همهي ساختمانهاي آن شهر هنر معماري خودم بود. مرمر و معدن هم خودم بودم. بردهاي بودم كه مرمر را استخراج كردم و بردهاي بودم كه آن را كشيدم و از صحرا آوردم. پادشاه شهر سياه بودم و تنها بازديد كنندهي آن. شهر غريب من.
در خيابانهاي با بوي آشناي سنگين راه ميرفتم، بوي موي مادرم، بوي پيراهن پدرم، بوي پرتقالهايي كه جمعه شبها و شبهاي تابستان كه كه با قصههاي مادر بزرگ پر ميشد، مينشستيم و قاچ ميكرديم و ميخورديم. توي خيابانهايي قدم ميزدم كه پر از چهرههاي آشنا بود و از مراحل مختلف زندگيام ميشناختم، همهشان سفيد و سياه بودند. هيچ كس انگار عجله نداشت و كسي نمي خواست جايي برود، انگار، اما همه حركت ميكردند. هيچكس حرف نميزد. خيابانهاي ساكت و معطر شهر پر از جمعيتي بود كه توي دنياي ديگر زنده بودند، توي دنياي ديگر پير ميشدند، اما همه به همان صورتي بودند كه من در كودكي، جواني و ميانسالي ديده بودم.
شهر مرمر سياه از يك طرف به مسجدي ميرسيد كه بر بالاي گنبدش ماه گردي قرار داشت و از طرف ديگر به كليساي جامعي كه آفتاب بر شيب سقفش نشسته بود. سپوري كه از محلهي قديممان او را ميشناختم، ستارههاي فروريخته را مثل برگ خزان جارو ميكرد، در همان حال عقربههاي ساعت برج در جهت ساعت و خلاف جهت ساعت ميچرخيد و با ضرباهنگ رقاصان قرون وسطايي ميجنبيد. اين شهر مرمر سياه بود كه در هر لحظه از عمرم بخشي از آن را ساخته بودم و هنوز هم اگر زنده بودم، ميساختم و زنده بودم، هر چند با بند نافي به رحم خداوندگاري مرده بند بودم.
در ميان جمعيت سياه و سفيد دختركي ديدم با رنگهاي روشن كه خندان جست و خيز ميكرد. از ديدن كسي كه در شهر من و در زندگي من آنقدر خوشحال بود، كيف كردم. به سمت او رفتم و پرسيدم كيست. گفت كه كودكي زن من است. پرسيدم:« هميشه اينقدر خوشحال بودهاي؟»
گفت:« خوشحال بودم. اما با هر لحظهاي كه ميگذرد خوشحالتر ميشوم.»
پرسيدم:« خوشحاليات به من هم ربط پيدا ميكند؟»
گفت:« بله. ربط دارد. زنت هر روز كنار تو با اندوه ميگذراند و از فردا نااميد است، من كه ديروز او هستم در خاطرهي او جان ميگيرم. شما توي آن دنيا سخت در اشتباهيد كه خيال ميكنيد گذشته تغيير نميكند.»
گريه كردم. به آرامي گريه كردم و صورتم را برگرداندم.
در شهر مرمريام سياحت ميكردم، شهر سياه غريب با پاهاي خسته و دل شكسته. نزديك مسجد دم آن يكي دروازه، پسركي را ديدم كه گلهاي سياه ميفروخت پسري با صورت پر چين و چروك و زخمي گلهاي سياهي ميفروخت كه من خيلي دلم ميخواست بخرم. پرسيدم:« چند؟»
جواب داد:« اينها مال توست. خيلي وقت است كه منتظر توست.»
پرسيدم:« تو كي هستي؟»
گفت:« من كودكي تو هستم.»
گفتم:« ولي تو هميشه شاد بودي. تا جايي كه يادم مانده و خوب هم يادم مانده خيلي خوشحال بودي.»
گفت:« اما حالا بهتر ميفهميم. مگر نه؟»
گلهاي سياه را گرفتم و پاكشان به طرف دروازهي ديگر رفتم.
داد زدم:« من پادشاه اينجا نيستم.»
كشيشي كه مرا غسل تعميد داده و عقدم هم كرده بود، گفت:« نه كه نيستي. ما اينجا ملكه داريم.» به رژهي سربازان ايراني اشاره كرد كه دوران خدمت سربازي با آنها بودم. بر روي شانهشان جعبهاي طلايي حمل ميكردند.
پرسيدم:« كجا ميروند؟»
كشيش گفت:« ملكهي شهر مرمر سياه را به معبد ما ميآورند كه هر ماه در آوريل قرباني ميكنند.»
مراسم رژه تمام شد. ملكه پردهي ابريشمي را كنار كشيد. با لبخندي سرد گفت:« سلام عزيزم.»
زير لبي گفتم:« سلام مادريزرگ.»
رژه ادامه يافت و دعاي آشناي ارمني هم طنينانداز شد.
پيش از آنكه از دروازه خارج شوم، برگشتم و نگاهي به پسرك انداختم. درست مثل بچه يتيمي كز كرده بود و مرا تماشا ميكرد كه او را ترك ميكنم.
پردهي اشك جلو چشمم را گرفت. گفتم :« ببين چه بلايي سرت آوردم؟»
با پشت دست صورتش را پاك كرد. گفت:« ببين آنها چه بلايي سرمان آوردهاند.»
يك لحظه از دروازه دور شدم و صداي بسته شدن در آمد. تيغ از دستم افتاد. توي آينه نگاه كردم، پيرمردي را ديدم. چانه و گلويش پر از خون بود.
14 comments:
اسد جانم
برای هدیه ای که می دانم پُر از عشق و
پُر از دوستی و مهربانی ست، ممنونم... آلیشان را نمی شناختم. حالا می شناسم، مثل بسیاری از نویسندگان دیگر که با ترجمه ی استادانه ی آثارشان، آن ها را به ما می شناسانی. ممنونم، دوست فرهیخته و گرانقدرم
یک نفس باید خواند این کابوس را ....مثل همیشه انتخابتان محشر بود
سرزمین من خسته خسته از جفایی
سرزمین من بی سرود و بی صدایی ...
درود و سپاس
این داستان حال و هوای ترانهای را برایم زنده کرد
نابخشودهی جیمز هتفیلد
امیدوارم بازهم از ترجمههای زیبای شما در اینجا بخوانیم و بهره ببریم
فوق العاده بود!و بزرگ!مثل نامتان!که همیشه برایم تداعی لحظه های خوب و خواندنی!است.
فوق العاده بود!و بزرگ!مثل نامتان!که همیشه برایم تداعی لحظه های خوب و خواندنی!است.
سلام آقای امرایی
اگر اینجا یادداشت نگذاشتم راستش برای این بود که از این داستان خوشم نیامد و با توجه به جو اینجا که همه از شما تعریف میکنند، لابد این حرف من به منزله نقد شما تعبیر میشود و نه نقد داستان. به خدا من داستان را دوست نداشتم ولی مخلص شما هم هستم
:)
من کلا از داستانهای تمثیلی خیلی خوشم نمیاید، مخصوصا اگر نویسنده در استفاده از تمثیل زیاده روی کرده باشَد، چون معنا گم میشود
بله، در روزگار کلیله و دمنه به کمک تمثیل حرف میزدند، ولی الان مقتضی زمان ایجاب میکند که مبهم حرف نزنیم و حسی تکراری و کلیشه ای را به خواننده منتقل نکنیم. اگر کسی حرفی داشته باشد، خوب آن را میگوید: مهم این است که با چه مهارتی داستانش را مینویسد و تا چه حد میتواند منظورش را منتقل کند. تازه،این خانم که ساکن آمریکاست و هر چه را که بنویسد میتواند چاپ کند
مهرنوش طبری
مهرنوش جان سلام و تشكر
اين داستان براي من دو جنبهي جذاب داشت. جنبه اول ايراني بودن نويسنده كه به هر حال داستانش در انتشارات معتبري مثل نورتن اند نورتن چاپ شده و نكته ديگرش همين بحث تمثيل در داستان بود كه خواستم بگويم هنوز مورد استفاده نويسندگان هست. البته داستانهاي سرراست خيلي راحتتر با خواننده ارتباط برقرار ميكنند. آقاي لئوناردو آليشان سال 2005 در آتش سوزي خانه اش كشته شده. خيلي ممنونم كه نظرت را نوشتهاي. من واقعاً از تعريف و تمجيد خوشم نمي ايد و نقد آثاري كه ترجمه مي كنم و نقد ترجمههاي خودم برايم دلپذيرتر است زيرا اگر به جا باشد سعي ميكنم خودم را اصلاح كنم و از تكرار اشتباهاتم جلوگيري كنم و به جا نباشد هم از منتقد سپاسگزارم كه حداقل وقتش را گذاشته كه شايد نكتهاي را يادآوري كند.
با مهر و سپاس
اسد
سلام
سورنا به روز است
.
.
وسط حرفهایم جایی است که می توانی بپری - اتانازی ؟
رگم آماس می کند از این همه تیغ...می دانم
آن روز ....
تو با عقل بز و هیکل آدم ات اسطوره شده ای در یونان
من مرتاضی شده ام که شهادت می دهد : دوستت ندارم .... نداشتم .
بر گرد به صحنه ای از زمین که به خاک داده من را
می روم
اما به اندازه یک آدم زمین نباش که با همه بگردی ..
.
.
و حرفهایی برای خواندن در ادامه ی مطلب ...
منتظر نقد ارزشمندتان هستم .
با احترام -لیلا حکمت نیا
سلام استاد عزيز
امروز در اوج دلزدگي و دلگرفتگي ياد شما افتادم و صداي شاد و لحن خندانتان، در تنها مكالهي تلفني كه داشتيم.
سرزده و دست خالي آمدم بلكه دلم باز شود، كه نشد!
شاد باشيد
تبسم غبيشي
کارِ فوق العاده زيبايی است. خسته نباشيد
سلام مه راز :کافی نت داشت می بست وکامنت قبلی شتابزده وناتمام ماند ،من الان هرکاری می کنم خوابم نمی برد ومی خواهم کامنت قبلی ناتمام نماند.نمی دانم تا بحال با بوی گوشت فاسد یا مردار روبرو شده ای یانه ،من چند بار این تجربه را داشتم ،یکبار موقعی که شهرستان زندگی می کردیم ووقتی از مدرسه با بچه ها برگشتیم ،یه اسب یا خر مرده بود ...آخرین بار هم چند وقت پیش یه تیکه گوشت که چند روز تو سطل آشغال کنار حیاط مونده بود و همیشه وقتی این حالت برایم پیش می آید دچار حالت تهوع می شوم والبته کاملا غیر اردادی ،این بار آخر چون بدن زمین بودن برایم خیلی جدی بود،حتی از استفراغ استقبال هم می کردم ،فکر می کردم با بهم خوردن حالم ،اتفاق متفاوتی می افته ،همو ن موقعی که بر سر نداشتن کفش ،واینکه داداشم کفش من را پوشیده بود،توخونه مادعواشد ومن از پشت تلفن به مادرم ناسزا گفتم و...بعد از رادیو خبر زلزله شنیدم،می خواستند که همیشه تو خونه ما دعوا باشد و...این قضیه حتی داشت به قیمت جان مادرم تمام می شد ،من با آنکه آنروزها باورم شده بود از این حالت استقبال نکردم وآرامش را ترجیح می دادم.اما آن کثافتهایی که آن بازی را راه انداخته بودند ،این روش را هنوز ادامه می دهند.من از خودم عصبانی هستم،چرا به جای تهوع ،بغض می کنم.احساسات وبدنم آنطور که می خواهم تحت کنترلم نیست وحتی گاه حافظه ام هشدار می دهد که این جملات آخر را گویا یکبار دیگر نوشته ام . تا اینجا که به این صورت بوده که در ابتدا یک جریان روشنفکری هرچند بسیار معدود وبه ناچار وازروی اجبار ، برای هدفی مقدس به من ظلم می کند وبا من آنطوری رفتار می کند که در سطح کلان با آن مبارزه می کند،من حتی اگر نخواهم از ایثار نیز سخن بگویم چون با اهداف غایی ونه وسیله این جریان موافقم ،هیچ شکایتی نداشتم وبا بخشش گذشت می کنم واین جریان را ازدوستان خود می دانم .اما همزمان آن بخش جریان استبداد که نمی خواهد تماشاگر کمین کرده صرف باشد ،همان روشها را با من پیش می گیرد ،حال چه با نفع اقتصادی وچه بدون آن و این الگوی ثابت ادامه دارد وفقط افراد وجریانها وباندها جایشان را باهم عوض می کنند ،اما این بازی وقتی به ابتذال می رسد که حقیر ترین افراد برسر احمقانه ترین منافع من را آزار می دهند.
سلام من كيوان ناظميانم كه براي بچه هابانام عمو كيوان موسيقي ميسازم و با نام عمو خندون اين ور و آنور برايشان برنامه اجرا ميكنم.بسيار خوشحال ميشوم اگر چند داستانك 1 صفحه اي از شنا دريافت كنم كه آموزشي باشد و شاد.به من افتخار ميدهيد؟
جای جالبی بود....شهر سیاه.....چه فضای بکری.مرسی
Post a Comment