Wednesday, December 26, 2007

قاتل بابانوئل‌ها


اسپنسرهولست
روزي روزگاري يكي پيدا شد كه با قتل ۴۲ بابانوئل به همه جنگ‌ها تا ابد پايان داد.

ماجرا از آنجا آغاز شد كه حدود ده روز قبل از كريسمس بابانوئل سپاه رستگاري وسط شهر به قتل رسيد.

خبر را روزنامه صبح اعلام كرد، اما روز بعد پنج بابانوئل ديگر به قتل رسيدند و اين موضوع تيتر همه روزنامه‌هاي صبح و عصر شد. چهارتا از بابانوئل‌ها موقع جمع كردن اعانه براي سپاه رستگاري كشته شدند و نفر پنجم را در بخش اسباب بازي‌هاي فروشگاه گيمپل پيدا كردند كه از پشت با كارد زده بودند. همه خشمگين شدند! همه عصباني بودند! فكر كردند چه هيولايي است طرف، چقدر بي مسؤوليت و وقت ناشناس! آخر حيف نيست با قتل بابانوئل عيد و شادي بچه‌ها را زايل مي‌كنند.

كسي به جان آن مردان به خاك افتاده فكر نمي‌كرد، تأثيري كه بر كودكان داشت از آن مهمتر بود و همه را آشفته مي‌كرد.

روز بعد شهر پر شد از مأموران پليس شهري و ايالت و اف بي آي و حتي مأموران حفاظت اطلاعات نيروي دريايي، مأموران وزارت دارايي، و مقامات قوه‌قضاييه هم وارد ميدان شدند، هركدام هم بهانه اي براي قتل‌ها حدس مي‌زدند ـ ده بابانوئل ديگر را هم كشتند و قاتل ماهر هنوز آزادانه مي‌گشت. بابانوئل‌ها شبانه در اجلاسي سري به بحث و تبادل نظر درباره كارهاي آينده و اقداماتي كه بايد انجام دهند، مشغول شدند.

به اهميت مسؤوليت خود واقف بودند، اما اين هم احمقانه بود كه به خيابان بروند و آن ديوانه بيايد و درازشان كند. يك نفر مرد پيدا شد، كه شجاع بود، داوطلبانه تصميم گرفت بيرون برود، كس وكاري نداشت. قرار شد با تجهيزات كامل زرهي لباس بپوشد و برود.

اما همان شب گلوي او را در رختخواب دريدند.

به اين ترتيب روز بعد هيچ بابانوئلي در خيابان‌هاي شهر ديده نمي‌شد. همه مردم عصبي و آشفته بودند، بچه‌ها گريه مي‌كردند، بدون بابانوئل هم كه عيد عيد نبود.

اما روز بعد يكي از خانم‌هاي‌هاليوودي، كه هنرپيشه اي جوياي نام بود و مي‌خواست خودش رامطرح كند، لباس مامانوئل پوشيد و به خيابان آمد. همه مردم دور او جمع شدند، آخر نزديك ترين موجود به شكل بابانوئل بود. كلي تحويلش گرفتند و به قتل هم نرسيد.

روز بعد زن‌هاي آبرومند بيشتري به خيابان آمدند و با لباس مامانوئل وموهاي پودر سفيدزده و دامن‌هاي قرمز بالشي هم به شكم بستند و كلاه بابانوئل گذاشتند روي سرشان و در خيابان‌ها اداي بابانوئل را درآوردند. آنها را هم نكشتند.

اين تصور پيش آمد كه آن ديوانه دست برداشته و يكي از بابانوئل‌ها محض امتحان بيرون آمد، اما يك ساعت بيشتر دوام نياورد و جنازه اش را با آمبولانس بردند. سه تا گلوله به او زده بودند. كريسمس آن سال با مامانوئل گذشت.

سال بعد دوباره همين ماجرا تكرار شد و مامانوئل‌ها را فوراً به خيابان فرستادند. سال بعد از آن هم، سال بعد و بعد. ـ سال به سال دريغ از پارسال. ديوانه زنجيري صبورانه مي‌نشست ومنتظر مي‌ماند و بابانوئل‌ها را مي‌كشت. تا آنكه بابانوئل ديگر در ذهن مردم، روزنامه‌ها و آگهي‌ها نماند و به فراموشي سپرده شد. شخصيت محوري كريسمس هم شد مامانوئل.

بابانوئل البته از بين نرفت، در قطب شمال اسباب بازي درست مي‌كرد و مسؤوليت گوزن‌ها را به عهده داشت، اما مامانوئل سوار سورتمه مي‌شد و از سوراخ دودكش بخاري پايين مي‌رفت و هديه‌ها را پخش مي‌كرد و هرسال دسته كريسمس راه مي‌انداخت.

بخش خنده دار مطلب اين بود كه زن‌ها از مامانوئل بودن كيف مي‌كردند. كسي هم پولي به آنها نمي‌داد و دم دم‌هاي كريسمس تو خيابان‌ها چنان غلغله اي بود كه بيا و ببين از دست مامانوئل‌ها جا نبود تكان بخوري. با گذشت زمان تغييراتي هم در لباس سنتي مامانوئل پيش آمد، اول قرمزي آن را كم كردند بعد رنگ‌هاي ديگر هم اضافه شد و آخر سر هركس به دلخواه لباسي شيك و زيبا با رنگ بندي بيست به تن مي‌كرد.

جلودسته كريسمس راه افتادن افتخاري واقعي شد.

بچه‌ها لذت مي‌بردند!

كريسمس هيچوقت اينطور نبود، اين همه مامانوئل، اين همه هيجان، چه كيفي داشت، آخ جان!

اما اين بچه‌هاي نسل جديد، كه به مامانوئل‌هاايمان آورده بودند چيز ديگري بودند آخر خود بابانوئل براي بچه‌هاي خيلي كوچك موجودي مقدس بود.

ان وقت‌ها كه به بابانوئل باور نداشتند به مدارس مذهبي مي‌رفتند و چيزهاي تازه اي ياد مي‌گرفتند از خدايي كه فقط هديه نمي‌داد مي‌شنيدند. خدايي قادر.

اما تمام مدت عمر به بابانوئل دوران كودكي دلشان خوش بود و آرزوي او را داشتند بابانوئلي كه مقدس بود به او مي‌گفتند هرچه مي‌خواهيم بده.

اما اين نسل جديد كه به مامانوئل رو كرده بودند باوري ديگر داشتند اصلاً نگاه آنها به زنان طور ديگري بود.

زنان را به عنوان نماينده كنگره انتخاب كردند و رئيس جمهور زن، شهردار زن و طولي نكشيد كه تمام مملكت افتاد دست زن‌ها. بحث عمده شان خوراك بود و در مجلس نمايندگان بحث از انواع و اقسام رژيم‌هاي غذايي مطرح مي‌شد و طولي نكشيد كه حتي فقيرترين خانواده‌ها هم كلي غذا گيرشان آمد. به خانه علاقه داشتند و طي مدت كوتاهي همه خانه دار شدند و كمبود مسكن از بين رفت.

يك چيز هم بود كه اقدام نمي‌كردند. چون عادل بودند اين كار را نمي‌كردند. چه دليلي داشت كه آنها به خاطر مسائل سياسي بچه‌هاشان را بفرستند كه كشته شوند؟ مسخره بود! خوب وقتي قدرت سياسي را به دست آوردند و بر منابع مالي دست يافتند با قدرت و شوكت كشورهاي ديگر را وادار كردند تا زنان را به اداره امور مملكت بگمارند.

به اين ترتيب جنگ براي هميشه به پايان رسيد.

مردها رفتند سراغ كار هميشگي شان. در كارخانه كار مي‌كردند و رياضي مي‌خواندند، روي اسب شرط مي‌بستند و يخ فروشي مي‌كردند و درباره فلسفه به بحث مي‌نشستند.

اما اين بحث‌هاي درباره فلسفه باعث نمي‌شد كه آدم‌ها به جان هم بيفتند و همديگر را بكشند.

ديري نگذشت كه در تمام دنيا ديگر گرسنه اي نبود همه خانه داشتند جنگي در كار نبود مردم شاد زندگي مي‌كردند. مي‌داني اصلاً فكرش را كه مي‌كردي مي‌ديدي انقلاب جهاني شده. خوب ۴۲ تا بابانوئل براي انقلاب به اين بزرگي قابلي نداشت.

اما بشنويد از قاتل، يا نجات دهنده نوع بشر، كه اين انقلاب تقريباً بدون خونريزي را سازمان داد، هيچوقت شناسايي، بازداشت و مجازات نشد.

به زندگي اش ادامه داد.

هيچكس هويت اين آدم مقدس را كشف نكرد الا من. مي‌دانم كي هست.

البته مدركي ندارم، اما همين كه با اطمينان مي‌گويم كافي است. فقط يك نفر مي‌تواند هم چوكاري بكند. يك نابغه، آدمي‌كه دل و جرأت دارد و تخيل، عشق مردم، صبوري و بي رحمي‌كه لازم اين كار است در او موج مي‌زند.

اين آدم خواهر من است!

ا

Monday, December 17, 2007

پرتقالي كه بر جهان حكومت مي كرد



پرتقال

بنجامين روزن‌باوم

بنجامين روزن‌باوم نويسنده‌ي امريكايي در سال 1969 به دنيا آمد و در آرلينگتن بزرگ شد.كار داستان نويسي را از سال 2001 آغاز كرده و در حال حاضر با همسر و دو فرزندش ساكن بازل سوئيس است.نخستين مجموعه داستانش به زودي منتشر مي شود.اين نخستين داستان نويسنده است كه با اطلاع و اجازه‌ي خودش به زبان فارسي ترجمه و منتشر مي شود.

يك پرتقال بر جهان حكومت مي‌كرد.

دور از انتظار بود اما قدرت به صورت موقت از طرف كائنات در كليه‌ي امور به يك پرتقال ساده واگذار شد.

پرتقال كه در باغي در فلوريدا قرار داشت با تواضع بار امانت را گردن گرفت.پرتقال‌هاي ديگر،پرنده‌ها و آدم‌هاي تراكتور سوار از شوق گريستند و موتور تراكتورها زمزمه‌ي شكر از خود در كردند.

خلبان‌هاي هواپيماهاي مسافربري كه بالاي باغستان مي‌چرخيدند به مسافران خود اعلان مي‌كردند ما بر فراز باغي هستيم كه در آن پرتقالي ساده كه روي يك شاخه‌ي كوچك روييده بر جهان حكومت مي‌كند.مسافران هم با شور و شعف دهانشان باز مي‌ماند.

فرماندار فلوريدا هر روز را تعطيل اعلان كرد.عصر يك روز تابستاني دالايي لاما به باغ آمد و با پرتقال جلسه تشكيل داد و در باره‌ي زندگي بحث كرد.

زماني كه فصل برداشت رسيد ،هيچ كدام از كارگران مهاجر حاضر به چيدن پرتقال نشدند،اعلان اعتصاب عمومي كردند.پيمانكار گريه كرد. پرتقال‌هاي ديگر هم قسم شدند كه زهر هلاهل مي‌شوند.اما پرتقالي كه بر جهان حكومت مي‌كرد گفت:« دوستان من بداخلاقي نكنيد،وقتش رسيده.»

سرانجام يك نفر را از شيكاگو آوردند،مردي كه دلش از سنگ بود و سوز و سرماي زمستاني درياچه‌ي ميشيگان را داشت.كيف خود را باز كرد از نردبان بالا رفت و پرتقال را كند.پرنده‌ها ساكت شدند و ابرها گريختند.پرتقال از مرد شيكاگويي تشكر كرد. مي‌گويند وقتي پرتقال وارد چرخه‌ي ملي فرآوري و توزيع شد،برخي از ماشين‌ها را به طلا تبديل كرد،راننده‌‌هاي كاميون عارف شدند،مديران سالخورده‌ي فروشگاه‌هاي محلي دختران همجنس‌گراي مطرود خود را از وال استريت فراخواندند و همه بخشيده شدند.

سه روز پيش پرتقالي را كه بر جهان حكومت مي‌كرد به قيمت 39 سنت از فروشگاه سيف‌وي خريدم و سه روز توي سبد ميوه جلو خودم گذاشتم و از او درس گرفتم.امروز به من گفت وقتش رسيده و من خوردمش.

حالا دوباره سر خود رها شده‌ايم.

Benjamin Rosenbaum
http://www.benjaminrosenbaum.com

Saturday, October 27, 2007

‌درود بر ايساك‌ ببل


‌دوريس‌ لسينگ‌ (برنده جایزه نوبل ادبیات)

‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌درود بر ايساك‌ ببل‌

دوريس‌ لسينگ‌ در 1919 در كرمانشاه‌ به‌ دنيا آمد. پدر و مادرش‌ انگليسي‌ بودند و او در رودزيا، زيمبابوه‌ فعلي‌ بزرگ‌ شد. دوبار ازدواج‌ كرد كه‌ هر دو به‌ شكست‌ انجاميد. در سال‌ 1949 به‌ انگلستان‌ رفت‌ و در آن‌ جا ماندگار شد.

مشهورترين‌ اثر او كتابچه‌ طلايي‌ (1962) مانيفست‌ فمينسيم‌ بود كه‌ به‌ كاستي‌هاي‌ ماركسيسم‌ فرويديسم‌ و محدوديت‌هاي‌ رمان‌ سنتي‌ مي‌پرداخت. در رمان‌ شهر چهار دروازه‌ به‌ عرفان‌ صوفيانه‌ و اسلام‌ آميخته‌ با تعاليم‌ مذهب‌ هندو روي‌ آورد. غالب‌ داستان‌هاي‌ او به‌ مسايل‌ زنان‌ و تبعيض‌ نژادي‌ مي‌پردازد.لسينگ جايزه نوبل ادبيات سال 2007 را به خود اختصاص داد.

روي‌ قولي‌ كه‌ به‌ كاترين‌ داده‌ بودم‌ تا وي‌ را به‌ ديدن‌ دوست‌ جوانم‌ فيليپ‌ ببرم‌ - كه‌ در مدرسه‌اي‌ در حومه‌ شهر درس‌ مي‌خواند - بايد ساعت‌ يازده‌ راه‌ مي‌افتادم، اما كاترين‌ ساعت‌ نه‌ رسيد. لباس‌ آبي‌اش‌ تازه‌ بود و كفش‌هاي‌ مد روزش‌ هم‌ همين‌طور. موهايش‌ را درست‌ كرده‌ بود. قيافه‌اش‌ به‌ دخترهاي‌ سرخ‌ و سفيدي‌ مي‌ماند كه‌ كلي‌ از زندگي‌ انتظار دارند.

كاترين‌ توي‌ خانه‌اي‌ سفيد مشرف‌ بر سواحل‌ كف‌آلود و گل‌خيز رودخانه‌ زندگي‌ مي‌كند. كمكم‌ كرد كه‌ آپارتمانم‌ را تميز كنم. با عشق‌ و علاقه‌اي‌ كه‌ نسبت‌ به‌ خانه‌هاي‌ كوچك‌ داشت، معتقد بود خانه‌هاي‌ كوچك‌ از خانه‌هاي‌ بزرگ‌ رمانتيك‌تر است. چاي‌ خورديم‌ و بيشتر درباره‌ فيليپ‌ حرف‌ زديم‌ كه‌ هر چند پانزده‌ سال‌ بيشتر نداشت، سليقه‌اي‌ عالي‌ داشت.

كاترين‌ بعضي‌ از كتاب‌هاي‌ فيليپ‌ را - از موضوعات‌ غذايي‌ گرفته‌ تا موسيقي‌ - كه‌ توي‌ اتاق‌ پخش‌ بود نگاه‌ كرد پرسيد آيا مي‌تواند كتاب‌ داستان‌هاي‌ «ايساك‌ ببل» را به‌ امانت‌ ببرد و در قطار بخواند. گفتم‌ احتمالاً‌ براي‌ او سنگين‌ است. كاترين‌ سيزده‌ سال‌ داشت.

اما او گفت: مگر فيليپ‌ اين‌ كتاب‌ها را نمي‌خواند؟

طي‌ مدت‌ سفر من‌ روزنامه‌ مي‌خواندم‌ و او را تماشا مي‌كردم‌ كه‌ موقع‌ ورق‌ زدن‌ كتاب‌ ببل‌ اخم‌ قشنگي‌ به‌ چهره‌ مي‌انداخت، انگار قصد نداشت‌ بگذارد چيزي‌ مانع‌ رسيدن‌ او به‌ آرزوهايش‌ و رقابت‌ با فيليپ‌ شود.

توي‌ مدرسه‌ كه‌ از آن‌ مدارس‌ مرتب‌ و منظم‌ با شهريه‌ سنگين‌ بود بچه‌ها قدم‌ مي‌زدند و من‌ در آفتاب‌ آنها را تماشا مي‌كردم. حرف‌ كه‌ مي‌زدند خندان‌ به‌ هم‌ چشم‌ مي‌دوختند. كاترين‌ توي‌ دست‌ چپش‌ داستان‌هاي‌ ايساك‌ ببل‌ را گرفته‌ بود.

پس‌ از ناهار به‌ سينما رفتيم. فيليپ‌ نارضايتي‌اش‌ را از ديدن‌ فيلم‌ فقط‌ براي‌ تفريح‌ پنهان‌ نكرد و گفت‌ اين‌طور وقت‌ گذراني‌ كه‌ براي‌ آدم‌هاي‌ اهل‌ فكر مناسب‌ نيست‌ اما محض‌ خاطر ما رضايت‌ داد. ما هم‌ به‌ خاطر مراعات‌ حال‌ او از دو فيلمي‌ كه‌ توي‌ شهر نشان‌ مي‌دادند فيلم‌ جدي‌تر را انتخاب‌ كرديم. فيلم‌ درباره‌ كشيشي‌ بود كه‌ در نيويورك‌ به‌ جنايتكارها كمك‌ مي‌كرد. مهرباني‌هاي‌ او البته‌ مانع‌ از اعزام‌ آنها به‌ اتاق‌ گاز نمي‌شد. بعد از نمايش‌ فيلم‌ من‌ و فيليپ‌ همراه‌ كاترين‌ توي‌ تاريكي‌ منتظر مانديم‌ تا گريه‌اش‌ تمام‌ شود و بتواند نور شبي‌ طلايي‌ را تحمل‌ كند.

دم‌ در سينما نگهبان‌ يقه‌ آنهايي‌ را كه‌ چشم‌هاشان‌ سرخ‌ بود مي‌گرفت. دست‌ كاترين‌ را هم‌ گرفت‌ و به‌ تلخي‌ گفت: ببينم، چرا گريه‌ مي‌كني؟ آدم‌ كه‌ جنايت‌ بكند بايد تقاص‌ پس‌ بدهد. مگر نه؟

كاترين‌ با خشم‌ به‌ او نگاه‌ كرد.

فيليپ‌ به‌ كمك‌ كاترين‌ آمد و گفت: بعضي‌ها نمي‌توانند درست‌ و نادرست‌ را تشخيص‌ بدهند، حتي‌ وقتي‌ براي‌ آنها نشان‌ مي‌دهند. و با اين‌ حرف‌ او را از دست‌ نگهبان‌ نجات‌ داد. نگهبان‌ رفت‌ سراغ‌ يكي‌ ديگر از تماشاگران‌ كه‌ با چشم‌هاي‌ قرمز و اشك‌آلود بيرون‌ مي‌آمد. با هم‌ به‌ ايستگاه‌ راه‌آهن‌ رفتيم. بچه‌ها به‌ خاطر بي‌رحمي‌ دنيا ساكت‌ بودند و حرفي‌ نمي‌زدند.

سرانجام‌ كاترين‌ كه‌ دوباره‌ اشك‌ توي‌ چشمش‌ جمع‌ شده‌ بود گفت: فكر مي‌كنم‌ اين‌ وحشيگري‌ است. اصلاً‌ دلش، را ندارم‌ كه‌ به‌ آن‌ فكر كنم. فيليپ‌ گفت: ولي‌ ما بايد فكر كنيم. اگر بنا باشد فكر نكنيم‌ همين‌طور ادامه‌ مي‌يابد. مي‌بيني‌ كه؟

توي‌ قطار كه‌ به‌ لندن‌ برمي‌گشتيم، من‌ كنار كاترين‌ نشستم. او داستان‌هاي‌ ببل‌ را باز كرده‌ بود جلويش. بعد گفت: فيليپ‌ خيلي‌ خوشبخت‌ است. كاش‌ من‌ هم‌ به‌ مدرسه‌ او مي‌رفتم. آن‌ دخترك‌ را ديدي‌ كه‌ چقدر ناز بود؟ چه‌ لباس‌ مرتبي‌ داشت. سنگين‌ و رنگين.

- به‌ نظر من‌ هم‌ خيلي‌ سنگين‌ پوشيده‌ بود.

- جداً؟

سرش‌ را انداخت‌ پايين‌ و مشغول‌ كتاب‌ خواندن‌ شد. يك‌ مرتبه‌ سر بلند كرد و پرسيد: راستي‌ اين‌ نويسنده‌ خيلي‌ مشهور است؟

- حرف‌ ندارد. نويسنده‌اي‌ عالي‌ و باهوش. يكي‌ از بهترين‌ نويسنده‌هاست.

- چرا؟

- خوب‌ چرايش‌ معلوم‌ است. مطالب‌ او را نگاه‌ كن، ببين‌ چقدر كم‌ نوشته‌ و چه‌ داستان‌هاي‌ پرمغزي‌ دارد.

- فهميدم. راستي‌ شما او را مي‌شناسيد. توي‌ لندن‌ زندگي‌ مي‌كند؟

- نه‌ عزيزم. او مرده.

- آخر آن‌طور كه‌ شما حرف‌ زديد خيال‌ كردم‌ زنده‌ است.

- معذرت‌ مي‌خواهم‌ عزيزم. البته‌ من‌ او را مرده‌ نمي‌دانم.

- كي‌ مرد؟

- نمرد. او را كشتند.

كتاب‌ را به‌ طرف‌ من‌ هل‌ داد. اما بعد حالش‌ جا آمد. انگار ترسيده‌ بود، گفت: اين‌ نوامبر كه‌ بيايد چهارده‌ سالم‌ مي‌شود.

واقعاً‌ برايم‌ سخت‌ بود كه‌ عذرخواهي‌ كنم‌ اما بيش‌ از آن‌ كه‌ حرف‌ بزنم‌ صبورانه‌ گفت: گفتيد او را كشتند؟

بلي.

به‌ نظر من‌ كسي‌ كه‌ او را كشت‌ وقتي‌ فهميده‌ كه‌ نويسنده‌ معروفي‌ را كشته‌ است، حتماً‌ خيلي‌ پشيمان‌ شده‌ است.

- من‌ هم‌ همين‌ فكر را مي‌كنم.

- وقتي‌ او را كشتند خيلي‌ پير بود؟

- اتفاقاً‌ نه! خيلي‌ هم‌ جوان‌ بود.

- خوب‌ به‌ هر حال‌ بدبياري‌ بوده. نه؟

- بله؟ گمان‌ مي‌كنم‌ بدبياري‌ بوده.

- كدام‌ داستان‌ را بيشتر از همه‌ مي‌پسندي؟ منظورم‌ اين‌ است‌ كه‌ ته‌ دلت‌ كدام‌ داستان‌ را خيلي‌ خيلي‌ عالي‌ مي‌داني؟

- من‌ آن‌ داستاني‌ را كه‌ درباره‌ كشتن‌ غاز است‌ مي‌پسندم.

به‌ آرامي‌ آن‌ داستان‌ را خواند و من‌ نشستم‌ و منتظر ماندم. دلم‌ مي‌خواست‌ كتاب‌ را از او پس‌ بگيرم. دلم‌ مي‌خواست‌ اين‌ موجود نازنين‌ و بي‌گناه‌ را از ايساك‌ ببل‌ دور كنم.

وقتي‌ تمامش‌ كرد، گفتم: بعضي‌ چيزهاي‌ آن‌ را نمي‌فهمم، يك‌ جور نگاه‌ خاصي‌ به‌ همه‌ چيز دارد. چرا بايد پاهاي‌ يك‌ مرد با پوتين‌ به‌ پاي‌ دخترها بماند؟ كاترين‌ سرانجام‌ كتاب‌ را سراند طرف‌ من‌ و گفت: فكر مي‌كنم‌ همه‌اش‌ تلخ‌ و اندوهناك‌ است.

- ولي‌ بايد زندگي‌اي‌ را كه‌ او داشته، درك‌ كني. او يك‌ يهودي‌ توي‌ روسيه‌ بود. همين‌ خودش‌ يك‌ بدبختي‌ است. بعد هم‌ تجربه‌ انقلاب‌ و جنگ‌ داخلي‌ و...

احساس‌ كردم‌ حرف‌هاي‌ من‌ اثري‌ در نگاه‌ انديشناك‌ او ندارد. گفتم: نگاه‌ كن‌ كاترين! چرا نمي‌گذاري‌ براي‌ بعد. احتمالاً‌ يكي‌ دو سال‌ بعد كه‌ بخواني‌ طور ديگري‌ مي‌بيني.

با قدرشناسي‌ گفت: بلي. شايد آن‌ موقع‌ بهتر باشد. تازه‌ فيليپ‌ دو سال‌ از من‌ بزرگتر است، مگر نه؟

يك‌ هفته‌ بعد نامه‌اي‌ از كاترين‌ رسيد: از لطف‌ شما سپاسگزارم‌ كه‌ مرا به‌ ديدن‌ فيليپ‌ برديد تا مدرسه‌ او را ببينم. آن‌ روز بهترين‌ روز زندگي‌ام‌ بود. بي‌نهايت‌ از شما ممنونم. خيلي‌ درباره‌ آن‌ كشيش‌ تبهكار فكر كردم. آن‌ فيلم‌ به‌ من‌ نشان‌ داد كه‌ مجازات‌ اعدام‌ مجازات‌ سختي‌ است. درسي‌ را كه‌ آن‌ شب‌ ياد گرفتم‌ فراموش‌ نمي‌كنم. درس‌هاي‌ آن‌ تمام‌ عمر با من‌ مي‌ماند. تمام‌ مدت‌ به‌ حرف‌هاي‌ شما فكر مي‌كردم‌ و چيزهايي‌ كه‌ درباره‌ ايساك‌ ببل‌ داستان‌نويس‌ معروف‌ روس‌ به‌ من‌ گفتيد. حالا مي‌بينم‌ كه‌ سبك‌ ساده‌ او چقدر آگاهانه‌ انتخاب‌ شده‌ و بي‌هيچ‌ ترديدي‌ چه‌ نويسنده‌ بزرگي‌ است. در انشاهايي‌ كه‌ توي‌ مدرسه‌ مي‌نويسم‌ خيلي‌ دلم‌ مي‌خواهد با او رقابت‌ كنم‌ و سادگي‌ آگاهانه‌ او را ياد بگيرم‌ كه‌ تنها مبناي‌ سبك‌ نگارش‌ عالي‌ به‌شمار مي‌رود.

‌دوستدارتان، كاترين‌

بعدالتحرير: آيا فيليپ‌ حرفي‌ از مهماني‌ من‌ زده؟ براي‌ او نوشته‌ام‌ اما هنوز جواب‌ نداده‌ است. مي‌شود بپرسيد كه‌ مي‌خواهد بيايد يا نه‌ و يا فراموش‌ كرده‌ جواب‌ نامه‌ام‌ را بنويسد.

اميدوارم‌ بيايد. اگر نيايد، به‌ من‌ برمي‌خورد.

مابعدالتحرير: لطفاً‌ چيزي‌ به‌ او نگوييد. دوست‌ ندارم‌ بداند موضوع‌ را با شما در ميان‌ گذاشته‌ام. اگر بگوييد، دلخور مي‌شوم. دوستتان‌ دارم، كاترين.



Saturday, September 08, 2007

خواب


کاترین وبر ‌(Katharine Weber)

برگردان: اسدالله امرایی

اشاره: کاترین وبر نویسنده‌ی جوان امریکایی از داستان‌نویسان مطرح و صاحب‌سبک است. داستان حاضر با اطلاع و اجازه‌ی نویسنده برای نخستین بار به فارسی ترجمه شده. وبر چند رمان و مجموعه داستان دارد، هنگامی که خبردار شد داستان او را به فارسی ترجمه کرده‌ام با سخاوت چند جلد از آثارش را برایم فرستاد. از میان آثار او می‌توان به اجسام از آن‌چه در آینه می‌بینید به شما نزدیک‌ترند و مشق موسیقی اشاره کرد. در کانکتیکات زندگی می‌کند و بخشی از وقت خود را در وست‌کورک ایرلند می‌گذراند و در دانشگاه ییل به تدریس مشغول است.

می‌گفتند لازم نیست کهنه عوض کند. در واقع لازم نبود هیچ کاری بکند، خانم وینتر گفت، چارلز موقعی که او و آقای وینتر به سینما می‌روند، می‌خوابد و تا برگشتن‌شان بیدار نمی‌شود. گفت بچه خوابش سنگین است. لازم نیست برایش شیشه پر کند. وقتی می‌رفتند سفارش کردند، اصلاً در را باز نکند که به بچه سر بزند، چون در صدای خیلی ناجوری دارد.

هریت هیچ وقت بچه نگه نداشته بود، جز مدتی کوتاه که آن موقع هم شش سال داشت و خانم آنتلر همسایه‌شان یک بقچه به بغل او داد که نوزادشان آندره را به دست او سپردند. هریت ساکت نشست و وقتی خانم آنتلر بچه را از دستش گرفت، بازوهایش درد می‌کرد. اما حالا فرق می‌کرد و بچه‌ی تپل هفت‌ساله‌ای بود، که از آن وقت هریت بزرگ‌تر بود.

بعد ازدو ساعت خواندن بسته‌های پستی که روی میز توی اتاق خواب مرتب چیده بودند، خسته شد و از تماشای آلبوم ملال‌آور عکس‌های عروسی که آدم‌های خوش‌لباس و آراسته را نشان می‌داد که همه‌شان اورتودونسی لازم داشتند، حوصله‌اش سر رفت، خود هریت تازه یک دوره‌ی دوساله سیم‌کشی دندان‌هایش تمام کرده بود و به مسایل با سوء نیت حساسیت داشت، در حالی که این کانال آن کانال می‌کرد، با احتیاط به دستگیره‌ی اتاق بچه ور می‌رفت، انگار قفل بود. جرأت نمی کرد با فشار بیشتر در را هل بدهد، اگر سروصدا می‌کرد و بچه بیدار می‌شد و گریه می‌کرد چه خاکی تو سرش می‌ریخت؟

پشت در گوش ایستاد و سعی کرد صدای نفس کشیدن بچه را بشنود، اما صدایی نبود جز صدای گاه و بی‌گاه اتومبیل‌های عبوری در جاده. نمی‌دانست چارلز چه شکلی است. حتی نمی‌دانست چند سالش است. اصلاً چرا وقتی آقای وینتر توی استخر به او نزدیک شد و پیشنهاد نگه‌داری از بچه را به او داد، قبول کرد؟ قبلاً او را ندیده بود، این که می‌گفت از قیافه‌اش فهمیده از پس کار برمی‌آید، تملق‌آمیز بود، انگار هر دختری به سن او به خودی خود قادر بود بچه نگه دارد.

تا وقتی وینترزها به خانه برگردند، هریت ته جام اسمارتیزهای ام اند ام را که روی میز عسلی بود درآورد، اول همه آبی‌ها را خورد، بعد قرمزها، بعد از آن ته سبزها را بالا آورد و فقط زردها را باقی گذاشت.

پول زیادی به او دادند خیلی زیاد و هیچ چیزی نپرسیدند. انگار خانم وینتر منتظر بود او برود بعد به بچه‌اش سر بزند. آقای وینتر در سکوت او را با ماشین به خانه‌شان رساند. دم در خانه‌اش به او گفت، زنم...حرفش را خورد، بعد من‌من‌کنان گفت، می‌دانی متوجه هستی، نه؟ هریت بی آن که نگاهش کند، جواب داد، آره، راستش مطمئن نبود از چی حرف می‌زنند، هر چند دستش آمد که واقعاً چه منظوری دارد می‌خواهد چه بگوید، از ماشین پیاده شد و او را تماشا کرد که گاز داد و رفت.


Wednesday, August 22, 2007

آشتي كنان




جان چيور
اسدالله امرايي



آخرين بارى كه پدرم را ديدم در ايستگاه گراند سانترال بود. از خانه ي مادربزرگم در اديرونداكس مى آمدم تا به خانه ييلاقى در كيپ بروم كه مادرم اجاره كرده بود. به پدرم نامه نوشته بودم كه در فاصله ي قطار عوض كردن كه حدود يك ساعت و نيم مى شد در نيويورك خواهم بود و از او خواسته بودم كه اگر بشود ناهار را با هم بخوريم. منشى اش نوشت كه پدرم ظهر در باجه ي اطلاعات به ديدن من مي آيد و درست سر ساعت دوازده او ميان جمعيت را ديدم كه مى آمد. برايم غريبه بود - مادرم سه سال پيش از او طلاق گرفت و از آن وقت به اين طرف او را نديده بودم - اما تا ديدمش احساس كردم كه پدرم است، گوشت و خونم، تقدير و سرنوشتم. مى دانستم بزرگ كه شوم چيزى شبيه او خواهم شد؛ بايد برنامه هايم را در چارچوب قيد و بندهاى او برنامه ريزى مى كردم. مرد درشت و خوش قيافه اى بود و من از ديدن دوباره اش خيلى خوشحال بودم. به پشتم زد و دستم را فشرد.
گفت: "سلام چارلى، سلام پسر. دلم مى خواست سوارت مى كردم و مى بردمت به باشگاه خودم، اما توى سيكستيز است و چون تو بايد به موقع به قطارت برسى، فكر مى كنم بهتر باشد يك جايى همين اطراف چيزى بخوريم."
دست انداخت بغلم كرد و من پدرم را بو كردم! همان طور كه مادرم گل رزى را بو مى كند. بوى نابى بود، مخلوطى از بوى مشروب، لوسيون نرم كننده ريش تراشي، واكس كفش، لباس هاى پشمى و تندى بوى يك مرد بالغ.دلم مى خواست يكى ما را با هم ببيند. كاش مى شد يك عكس دونفري با هم بگيريم. مى خواستم با هم بودنمان را ثبت كنم.
از ايستگاه بيرون آمديم و رفتيم به طرف يكي از خيابان هاي فرعي و وارد رستورانى شديم. هنوز زود بود و كسي به چشم نمي خورد. بارگردان با پادو دعوا مى كرد و پيشخدمت خيلى پيري با كت قرمز دم در آشپزخانه بود. نشستيم و پدرم با صداى بلند رو به پيشخدمت كرد و فرياد زد: «كلنر! گارسن! كامريره!»
سروصداى بلندش در رستوران خالى هيچ موردى نداشت و فرياد زد:" ممكن است به ما هم اينجا يك خورده سرويس بدهيد؟"
«بجنب!بجنب!»
بعد دست هايش را به هم زد تا توجه پيشخدمت را جلب كند و پيشخدمت هم لخ لخ كنان تا سرميزمان آمد. پيشخدمت پرسيد:"دست هايتان را براى من به هم زديد؟"
پدرم گفت: "آرام باش، آرام باش سومه ليه اگر زحمتى برايتان نيست، اگر بهتان بر نمى خورد، نوشيدنى مى خواهيم."
پيشخدمت گفت: «خوشم نمى آيد كه با به هم زدن دست صدايم كنيد.»
پدرم گفت: «بايد سوتم را مى آوردم. يك سوت دارم كه فقط براى گوش پيشخدمت هاى پير رسا و شنيدنى است. حالا قلم و كاغذت را بردار و ببين مى توانى درست اين سفارش را بگيرى. دو تار. تكرار كن: دو تا نوشيدنى.»پيشخدمت گفت: « بهتر است تشريف برويد جاى ديگر.»
پدرم گفت: «اين يكى از درخشان ترين پيشنهادى است كه تا به حال شنيده ام. ياالله چارلى بيا از اين خراب شده برويم بيرون.»
دنبال پدرم راه افتادم و به رستوران ديگرى رفتيم. اين دفعه ديگر خيلى پر سروصدا نبود. نوشيدنى هايمان رسيد و پدرم درباره بيس بال سوال پيچم كرد، بعد با كارد به لبه ليوان خالى اش زد و دوباره شروع كرد به فرياد زدن، «اوهوى! پسر! تو! اگر زحمتى نيست لطفاً دو تاى ديگر از همين.»
پيشخدمت پرسيد: «آقا پسر چند سالشونه؟»
پدرم گفت: «اين به تو لعنتى ربطى نداره؟»
پيشخدمت گفت: «متاسفم آقا، نمى توانم براى آقا پسر يك نوشيدنى ديگر بياورم.»
پدرم گفت: «خب، چند تا خبر جالب برايت دارم. آسمان نيويورك باز نشده و اين رستوران افتاده باشد پائين، يك رستوران ديگر آن طرف باز شده. پاشو چارلى، برويم.»
صورتحساب را پرداخت و من هم به دنبالش به رستوران ديگرى رفتيم. اينجا پيشخدمت هايش ژاكت صورتى، مانند كت هاى شكار پوشيده بودند و يك عالمه وسايل زين و يراق اسب به در و ديوارها بود. نشستيم و پدرم دوباره شروع كرد به فرياد زدن: «آهاي يوزباشي! تالى هو و همه اين جور چيزها. ما يك چيزى مثل جرعه وداع مى خواهيم يعنى دو تا نوشيدنى.»
پيشخدمت با لبخند پرسيد: «دو تا نوشيدنى؟»
پدرم گفت: «نكبت يعني نمى دانى من چه مى خواهم. من دو تا نوشيدنى مى خواهم. تر و فرز درستش كرد. آنطور كه دوك، دوستم برايم تعريف مى كند اوضاع در انگليس قديم عوض شده است. بگذار ببينيم كه انگليسى ها چه جور كوكتلى را مى توانند درست كنند.»
پيشخدمت گفت: «اينجا انگليس نيست.»
پدرم گفت: «با من جروبحث نكن، فقط همان كارى را كه بهت گفتم بكن.»
پيشخدمت گفت: «فقط خواستم بدانيد كجا هستيد؟»
پدرم گفت: «اگر حوصله ي يك چيز را ندارم آن هم نوكر گستاخ است. بيا چارلى.»
چهارمين جايى كه رفتيم يك رستوران ايتاليايى بود.
پدرم به ايتاليايى گفت: «روز بخير، لطفاً دو تا مخلوط آمريكايى، قوى قوى با [...]»
پيشخدمت گفت: «من ايتاليايى بلد نيستم.»
پدرم به ايتاليايى گفت: «اوه، زرنزن، تو ايتاليايى مى فهمى و تو لعنتى خوب هم مى فهمى كه چكار كنى. دو تا مخلوط آمريكايى مى خواهم. فوراً»
پيشخدمت رفت با سر پيشخدمت صحبت كرد و او هم آمد سر ميزمان و گفت: «متاسفم آقا اين ميز رزرو شده.»
پدرم گفت: «باشد، يك ميز ديگر بده.»
سرپيشخدمت گفت: «همه ميزها رزرو شده اند.»
پدرم گفت: «گرفتم. تو دوست ندارى ما اينجا باشيم. درسته؟ خب، به جهنم.» و به ايتاليايى گفت: «همه تان برويد به جهنم. بيا برويم چارلى.»
گفتم: «من بايد به قطارم برسم.»
پدرم گفت: «پسرجان، متاسفم. واقعاً متاسفم.»
دستش را دورم حلقه كرد و مرا به خودش فشار داد. «تا ايستگاه مى رسانمت. اگر فقط وقت داشتى مى رفتيم تا باشگاهم.»
گفتم: «اشكالى ندارد پدر.»
گفت: «برايت يك روزنامه مى خرم تا توى قطار بخوانى.»
آن وقت رفت تا دم كيوسك روزنامه فروشى و گفت: «حضرت آقا، ممكن است لطف كنيد و منتى بگذاريد يكى از آن روزنامه هاى مزخرف حيف كاغذ عصر كه به لعنت خدا هم نمى ارزد، به من بدهيد.»
فروشنده از او رو برگرداند و زل زد به جلد يك مجله.
پدرم گفت: «اين چيز زياديه، حضرت آقا - اين چيز زياديه كه يكى از نمونه هاى نفرت انگيز زردتان را به من بفروشيد؟»
گفتم: «پدر من ديرم شده، بايد بروم.»
گفت: «الان پسرجان، يك دقيقه صبر كن. يك دقيقه صبر كن مى خواهم حالشو بگيرم.»
گفتم: «خداحافظ پدر" و از پله ها پائين رفتم و سوار قطار شدم و اين آخرين بارى بود كه پدرم را ديدم.

Sunday, July 22, 2007


شكسته
كاترينا دنزا

اسدالله امرايي






كاترينا دنزا اهل ورمانت است و در كاروليناي شمالي همراه همسر و دو فرزندش زندگي مي كند.داستان هايش در مجلات مختلف چاپ شود.داستان حاضر با اطلاع خودش ترجمه شده است.براي خواندن آثارش مي توانيد به سايت او مراجعه كنيد.







زير سايبان شكسته اي نشستيم،پارچه ي گلدارش يك وري آويزان بود بارانكي خردخرد به پشت مان مي خورد.دست او را بوسيدم،دستي كه مادر زاد انگشت نداشت نه كه بر اثر حادثه.لبم انگار نمي دانم چي را مثل جوهري نامريي كف دستش فشرد.كف دستش به مرمر سرخ رگه دار آفتاب سوخته مي ماند،خطوط آن مثل خط هاي درس هندسه بود.دفعه ي ديگر كه از سركار بر مي گشت ،اينجا نبودم،بوي شيره ي كائوچو سوخته به خورد منافذ دستش رفته و هنوز نشسته و نساييده بود. مي رفتم پانزده ايالت آن طرف تر،تنم در هواي خشك بيابان به بي وزني مي رسيد و دلم مي خواست در آفتاب تند بي امان غمم را بزدايم.لابد فكر مي كند به خاطر دست او و ناقصي اش فرار مي كنم و مي دانستم كه هيچ وقت نمي توانم حالي اش كنم كامل ترين بخش وجود اوست.

Katrina Denza










Sunday, June 17, 2007

توقف كوتاه
هيتر اي فلمينگ(H. A. Fleming)
اسدالله امرايي
اشاره:هيتر اي فلمينگ همراه با شوهرش در نيويورک زندگي مي کند.آثارش را در راد يو ملي مي خواند و در برخي از نشريات نظير بارسلونا ريويو ،مجله ي کارو،ورد رايوت،فصلنامه ي اسموک لانگ و ساير نشريات منتشر کرده.درنخستين مسابقه ي سالانه داستان نويسي مجله ي بمب به مر حله نهايي راه یافت داستان حاضر با اطلاع و اجازه ی نویسنده به فارسی ترجمه شده است..

من جسد را پيدا كردم.يكي از دخترهاي محل بود،اما از آن هايي كه من مي شناختم نبود.ببين ،دوست دارم فيلم هاي جنايي تلويزيون كه دير وقت نشان مي دهند تماشا كنم و وقتي سوار هواپيما مي شوم رمان در پيت بر مبناي جنايات واقعي بخوانم، به همين علت وقتي جنازه ي برهنه رنگ باخته را با برگ هاي خيس مرده كه به آن چسبيده بود پيدا كردم آن قدر ها هم كه خيال مي كنيد تكان نخوردم.نايستادم كه گزارش كنم،مي دانستم چه اتفاقي مي افتد،اما خوب چه كنم كه تلفن همراهم باتري خالي كرده بود و از آن گذشته ديرم شده بود و بايد به محل كارم در كافه مك گي مي رسيدم.
ميان بر از زمين هاي پشت بازار مي رفتم كه چيزي را دم حوضچه ي فاضلاب ديدم.يك پا كه از لاي علف ها بيرون زده بود.نگران نباشيد فقط يك پا نبود،ران سفيد كشيده اي بود و يكي ديگر را هم وقتي جلوتر رفتم ديدم.مي دانستم كه صحنه ي جنايت اينجا نبوده.از كجا؟خوب خوني دور و بر نپاشيده بود و نشانه ي درگيري هم به چشم نمي خورد.خوب اينجا حوضچه ي فلضلاب و زباله بود و به اين زودي كشف نمي شد.خيلي مهم است .قاتل مي توانست جنازه را زير خاك كند يا جنازه را از ماشين خودش بيرون بيندازد و توي پاركينگ تا همه ببينند.نه اين كار را نكرد و چند روزي به خودش استراحت داد،سرانجام نتيجه ي كارش را در روزنامه ها مي ديد.معمولا به اين جور محل هاي دفع زباله مي آيند تا ببينند چه كرده اند.
مي دانستم كه بعد از اتمام كارم توي بار بر مي گردم.تمام مدتي كه براي مشتري ها مشروب مي ريختم به جنازه فكر مي كردم.
نشانه هاي انسداد شريان حياتي بر گردن و مچ دست ها.نوار چسب بر دهان .ضربه هاي متعدد كارد كه عامل اصلي مرگ بود اما تعداد ضربه ها آنقدر نبود كه نفرت قاتل را نسبت به قرباني آشنا نشان دهد.
سعي كردم با لاس زدن با دخترها و به خاطر سپردن نوشابه هايي كه دوست دارند سرم را گرم كنم ،اما مدام به وضع جنازه فكر مي كردم كه طاقباز ولو بود و دست روي چشم گذاشته بود كه نور تند چشمانش را نزند.درست مثل آدمي كه روز يكشنبه تا لنگ ظهر مي خوابد.
وقتي مي خواستم بيرون بروم صاحب كارم مچم را گرفت و پرسيد حالم خوب است يا نه.گفتم خوبم.انعام هايي كه گرفته بودم لاي كمربند شلوار جين چپاندم و رفتم بيرون.
لاي علف هاي بلند خيس كه مي رفتم اميدوار بودم كس ديگري پيدايش نكرده باشد.مي دانم خيلي وحشتناك به نظر مي رسد ، اما چه اهميتي داشت كه شب آن جا مي ماند.فرض كنيد كه ديرم نشده بود و ميان بر نمي رفتم و جنازه را نمي ديدم،فرض كنيد دانشكده را تمام كرده بودم و حالا در نيويورك كار مي كردم،خوب جنازه همان جا مي ماند تا يكي ديگر پيداش كند،شايد هم ماه ها مي گذشت و گوشت تجزيه مي شد و با خاك مي آميخت و دي ان اي زير ناخن ،الياف طناب و تكه هاي مو كه از ريشه در آمده بود زيرخاك مي پوسيد.فكر اين ها را كه بكنيد يكي دو سه ساعت خيلي اهميت ندارد،نه؟
به جنازه نگاه مي كردم كه صداي نزديك شدن يكي را شنيدم.خود مرده بود.مطمئن بودم.به چشم هاش نگاه كردم.از نگاهش فهميدم همان نگاهي بود كه كه لاي صفحه هاي سياه و سفيد كتاب و صفحه ي رنگي تلويزيون به من خيره مي شد.هيچ چيزي حس نكردم.
نمي دانستم چه كنم،پاي جنازه ايستادم و صبر كردم.به مرده كه نگاه كردم يك جورهايي با هم ساختيم،او مرا زنده مي گذاشت و من هم بي خيال ماجرا..اين قضيه مال دو سال پيش بود .اما موقع سفر كتابي در باره قتل هاي زنجيره اي خريدم كه بخوانم و دوباره صورت او را ديدم.تصویرش شطرنجي بود.پاراگراف مربوط به او را خواندم و خواندم.مي خواهي خودت بخواني؟بيا اين را نگه دار، بگذار ببينم كتاب را يك
جايي توي كيفم گذاشته ام.

Wednesday, May 09, 2007


حریر کشمیر ساشیمی

کرولین فورد

اسدالله امرایی

كرولين فورد اهل تورنتوست.داستان هايش در مجلات مختلف چاپ مي شود.مدرس دانشگاه است و در دانشگاه هاي مختلف از جمله در جمهوري چك و مكزيك درس داده.داستان حرير كشمير ساشيمي حكايت دردآور زنان و دختراني است كه براي گذران زندگي مجبور به نوعي خاص از تن فروشي هستند.كساني كه در مقابل مبلغي بايد ساعت ها بي حركت در مقابل مرداني كه مي خواهند گرانترين غذاي دنيا را بخورند نقش بشقاب را بازي كنند و بي حركت بمانند.اين داستان از با اطلاع و اجازه نويسنده انتخاب و ترحمه شده است


دو آشپز سوشی پز کارشان را زیر نور چراغ ها ی مهتابی شروع می کنند.برش های سرد خیس گوشت را در دایره های هم مرکزمی چینند.از ماهی تن صورتی تا هشت پای سفید رنگ باخته. بی صداو فرز هستند.دست هاشان به سرعت حرکت می کند و بر اثرهنري شان خیمه می زنند.جراحانی هستند که عمل ظریفی را انجام می دهند.حرکت چرخشی از ناف او شروع می شود.حجاب حاجز او مثل صفحه شطرنج است.به سمت بالا تنه می روند و سینه اش را با بادکش ها ی گرد شاخک های اختاپوس می پوشانند،گلویش را با برگ های سبز شیزو ،زیر شکمش برش سه گوشی از ماهی بادکنکی می گذارند که اگر درست حاضر نشود سمی می شود.جای موهای زهار.حس تماس با مرگ ترسناک تر است به خصوص وقتی که طرف زن خارجی باشد و بخواهند روی او غذا بخورند. پاهای او را با رول کالیفرنیا پوشانده اند.گل های خوراکی را در ناف او می گذارند،زیربغل هایش،پشت گوشش و لای موهایش،حتی یکی را لای پایش می گذارند.حسابی تزیین شده است.او را از آشپزخانه ی به شدت پرنور به رستوران نیمه تاریک می آورند.چشم هایش که به نور کم عادت می کند، فقط سقف را می بیند که با ستاره های هالوژن سوزن سوزن پوشانده شده.صدای زمزمه ی مردان را می شنود که رسیدن او را به سر میزشان تحسین می کنند.چاپاستیک ها که تکه های ماهی را از روی سینه ،شانه و دست های او بر می دارند حس می کند سیخ توی تن او می کنند.تصویر خودش را در آینه ی مطلای اتاق پرو مجسم می کند.توی خیاط خانه بی نقص است.توی لباس مارك آرمنی معصوم است.مردها که تکه های سرد ماهی را برمی دارند تکه هایی از پوست سرد را آشکار می کنند.به سقف خیره می شود و خودش را در ساحل می بیند .کاش می شد لبخند بزند،اما بی حال می ماند.ماهی خام مثل پتوست.می خواهد دراز بکشد،پاهایش را تکان بدهد اما باید صبر کند تا مهمانی تمام شود.به لباس کلوین کلاین که فردا می خرید فکر می کند، ساشیمی مثل حریر کشمیر به نظر می آید.پچپچه های مستانه را راحت تر می تواند ندیده بگیرد چون سر در نمی آورد.تق و تق چوب های غذا خوری را نمی تواند ندیده بگیرد.یکی ماهی بادکنکی را به کل از یاد می برد و هل می دهد به جایی که نباید،یکی دیگر سعی می کند نوک سینه اش را به جای یک تکه گوشت خوردنی بكند.هیچ کدام از مردها جلو چشم او نمی آیند تا جایی که او می توانست بگوید هیچ کدام سعی هم نکردند چهره او را ببینند.او فقط یک میز است ،یک سفره وبشقاب زنده که نبض دارد.مرد ها گران ترین غذای دنیا را صرف می کنند.آخرش ترتیبات هنرمندانه تمام می شود ودرست مثل جدولی نیمه کاره رها شده می ماند.صدای کوبیدن دست پایان مهمانی را اعلان می کند.دخترك را می غلتانند
Sashimi Cashmere by Carolyn Forde.

Monday, March 19, 2007

داستانی از نادین گوردیمر


َ




ترجمه يي براي واهه آرمن شاعر ارمني و پارسي گوي ميهن پاک

اداي احترام

نادين گورديمر

ترجمه؛اسدالله امرايي

لب هايم را بخوان. چون حرف نمي زنم. تو آنجا مي نشيني و وقتي قطار از دور تلق تلق کنان پيدا مي شود، خم مي شوي سرت را مي آوري جلو تا بهتر بشنوي. اما من حرف نمي زنم.

اگر توانستم پيداشان کنم، نصف باقي پول را که بابت دستمزد انجام کار بايد مي گرفتم، مي گيرم، اما رفته اند. نمي دانم کجا دنبال شان بگردم. گمان نمي کنم ديگر اينجا باشند، لابد دررفته اند و به خارج گريخته اند، به کشوري ديگر، مرتب جا عوض مي کنند و براي همين است که آدم هايي مثل من را پيدا مي کنند. ما وطن مان را ترک مي کنيم چون دولت ها سرنگون مي شوند و ما سرباز طرف مقابل هستيم، نه کاري، نه ناني و نه روغني، تخم همه اش را ملخ خورده انگار، وقتي از مرز مي گذريم، در مرز و حصاري ديگر قرار مي گيريم و يکي ديگر. مقصد نهايي کجاست؟ نمي دانيم کجا بمانيم، جايي که ما را به جاي ديگري حواله ندهند، از يک اردوگاه به اردوگاه ديگر در کشوري که برگه هويت گير نمي آوري.

دهانم قرص است.

ما را پيدا مي کنند. توي يکي از همين جاها - مرا پيدا کردند و نجات دادند، هر کاري از دست شان برمي آيد، مرا رد مي کنند اينجا برگه شناسايي مي دهند و اسمي روي من مي گذارند اسم خودم را به خاک مي سپارم، هيچ کس نمي تواند از زير زبانم بيرون بکشد. به من گفتند چه مي خواهند و نصف پول را پيش پيش دادند. خوب مي خورم، لباس هاي خوش دوخت به تن مي کنم و توي هتلي اقامت دارم که آدم ها قبل از ورود به غذاخوري هاي سه گانه اش صورت غذا را مي خوانند و بعد تصميم مي گيرند به کدام بروند. توي حمام شامپو رايگان مي گذارند و گاوصندوق اختصاصي شان کليد مخصوص دارد که به جاي پول توي آن نوشيدني نگه مي دارند.

همه چيز برايم فراهم است. بعد ماه ها تعقيب و مراقبت، مي دانستند کجا مي رود و از کجا و چه ساعتي، با آن که آدم کلفتي بود، بدون محافظان دولتي اين ور و آن ور مي رفت، همراه زنش، آخر دوست داشت مثل آدم هاي معمولي به نظر بيايد، يا آدم معمولي باشد. مي دانستند که غيرممکن است و همين باعث مي شد که به من پول بدهند تا کاري را که بايد، انجام بدهم.

من کسي نيستم، هيچ کشوري مرا توي آمار و سرشماري اش نياورده، اسمي که روي من گذاشته اند وجود خارجي ندارد و کاري که انجام شد کسي انجام نداد. با زنش به تفريح مي رفت، دست او را مي گرفت و با هم قدم مي زدند، به رستوراني مي رفتند که درهاي شيشه يي دوجداره داشت براي حفظ گرما و سرماي آن، همان که هر هفته مي رفتند، بعدش به من گفته بودند به خانه مي رود، وارد سينما شدند، صبر کردم. توي کافه ليواني نوشيدني سبک در دست داشتم، همين و برگشتم.

مردم که از سينما بيرون مي آمدند، نشان ندادند که او را شناخته اند، براي اين که آدم هاي اينجا دوست دارند که رهبرانشان مثل مردم عادي باشند. دست زنش را گرفت، درست مثل باقي شهروندان عادي و به طرف سر خيابان رفت، همان جايي که ورودي مترو قرار دارد، وقتي عقب ايستاد تا زنش اول رد شود، کارم را کردم. همان طوري که از من خواسته بودند و پول داده بودند، کارم را کردم، هدف گيري ام حرف نداشت، امتحان کرده بودند، درست پس کله اش شليک کردم. وقتي افتاد و برگشتم فرار کنم، يکي ديگر هم زدم، پول داده بودند، زدم که کار را تمام کنم.

زنش اشتباه کرد و به جاي آن که برگردد سر بلند کند و ببيند کي زده، کنار او زانو زد. تنها حرفي که به مطبوعات و پليس گفت، اين بود که فقط پشت سر مردي را ديده که لباس تيره داشت، يک کاپشن چرمي که پله ها را چند تا يکي بالا مي دويده که به خيابان فرعي راه داشت. اين شهر خاص به کوچه هاي تنگ و باريک و سربالايي معروف است. صورت مرا نديد. حالا چند سالي گذشته، توي روزنامه مي خوانم، به همه مي گويد که صورت طرف را نديده، صورت کسي را که اين کار را کرد، کاشکي يک لحظه زودتر سرش را بلند مي کرد - آن وقت مرا گرفته بودند، ناکسي که اين کار را کرد، من مي شدم. تمام مدت به پس سرم فکر مي کند و کلاه تيره ام، راستش تيره نبود، کلاه چهارخانه سبز روشن و با راه هاي قهوه يي، از آن کلاه هاي گران قيمت که با همان پول خريده بودم. بعد کار، سنگي توي آن گذاشتم و به کانال انداختم. به گردنم فکر مي کند، تکه يي که بين کلاه و يقه کاپشن چرمي ام پيدا بود. نمي توانستم آن را توي کانال بيندازم، آن را رنگ کرده بودم. به برق کاپشن چرمي ام روي کول و پشت کتف فکر مي کند که زير نور چراغ خيابان، بالاي پله ها برق مي زد و به پاهايم که به سرعت و چالاکي مرا از چشم او پنهان مي کرد که نشسته بود و جيغ مي کشيد.

پليس يک خرده فروش مواد را سرکوچه بالاي پله ها بازداشت کرد. زن نتوانست او را شناسايي کند براي آن که چهره او را نديده بود. خوب بقيه آنهايي را که توي خيابان گرفته بودند هم به همين صورت رها کردند، جنايتکارها، خلافکارهاي سابقه دار، مخالفان سياسي و هر کس که فکرش را بکنيد، چاره يي نبود، چون قيافه ضارب را نديده بود. خوب جاي ترس نبود. تمام مدت دربه در اين کشور و آن کشور بودم، مي ترسيدم، مي ترسيدم چون مدرک شناسايي نداشتم، مي ترسيدم از من بازجويي کنند، مي ترسيدم گرسنه بمانم، اما حالا ترس نداشتم. هنوز هم ترس ندارم. حرف نمي زنم.

روزنامه ها را مي خوانم که ببينم چه نوشته اند و ماجرا را چگونه تفسير کرده اند. بازپرسي ها به نتيجه نرسيده، پليس، مردم و تمام کشور دست به دست هم داده اند و جست وجو را ادامه مي دهند. گاهي وقت ها همه فرضيه ها را مي خوانم، گاهي وقت ها مثل حالا که توي مترو نشسته ام به روزنامه يي که دست يکي است نگاه مي کنم و فرضيه هاي تازه را مي خوانم. يکي قضيه را به ایرانی ها نسبت داده و به خاطر ضديت شان با بعضي دولت ها تقصير را گردن آنها انداختند. گاهي تلاش آفريقاي جنوبي را در انتقام از تحريم هاي آن کشورهاي عليه رژيم نژادپرست. من مي دانم کي اين کار را کرده، اما نمي دانم چرا. وقتي نصف پول را دادند، نگفتند چرا و من هم نپرسيدم. به همين راحتي. به من چه بپرسم کدام دولت، بالاخره يکي ما را تحويل مي گيرد. آنها تنها کساني بودند که به من پيشنهاد دادند.

نصف پولي را که گفته بودند دادند. بعد از پنج سال چيز زيادي از آن نمانده. ماه ديگر پنج سال مي شود. بيکار بيکار نمانده ام، گاه و بي گاه و موقت کار داشته ام - هيچ کس از من نمي پرسيد از کجا آورده ام که کرايه خانه و خرج و برجم را مي دهم. توي شرط بندي مسابقات اسب دواني شرکت مي کردم و يکي دو بار هم توي کاباره ها. جاهايي که آمار آدم را نمي گيرند. اگر باقي پولي را که قول داده بودند بدهند، مي دادند مي خواستم چه کار کنم؟ به جاي ديگر بروم؟

وقتي به کشور ديگر بروم، درست مثل آنها، دم مرز اوراق شناسايي بي هويتي را که آنها به من داده اند رو مي کنم، آن وقت قيافه ام را مي بينند.

حرف نمي زنم.

با کسي کاري ندارم. حتي با زن ها. جاهايي که کار کرده ام، پيشنهادهايي به من مي شد، مالخري، جابه جايي جنس دزدي، توزيع مواد مخدر، آدم هاي اينجا انگار بو مي کشند که دنبال کار آمده ام. اما نه از اين خبرها نيست،

من اينجا نيستم. توي اين شهر نيستم. اين شهر هيچ وقت صورت مرا نديده، فقط پس کله مردي را ديده اند که از پله ها بالا مي دويده و از کوچه کنار مترو غيبش زده بود. مي دانم که گفته اند مجرم به صحنه انجام جنايت برمي گردد. اما من حتي از دم در مترو هم رد نشدم. هيچ وقت به آن پله ها نزديک نمي شوم. وقتي پشت سرم جيغ کشيد، ناپديد شدم، براي هميشه ناپديد شدم.

وقتي شنيدم که نمي خواهند توي گورستان دفنش کنند، باورم نمي شد، او را توي باغچه جلو کليسا که نزديک ايستگاه مترو است دفن کردند. يک جاي به ظاهر معمولي، با چند تا دار و درخت قديمي که قطره هاي باران از آن روي شن هاي دور و بر قبر مي چکيد. درست بر خيابان اصلي. يک سنگ حجاري شده و نرده يي کوتاه دور آن، همين. آدم هايي که براي ناهار بيرون مي آيند، آدم هايي که براي خريد مي آيند، آنهايي که از مترو بيرون مي آيند، آنهايي که از سينما خارج مي شوند، از راه شن ريزي شده رد مي شوند و سر قبر مي ايستند جايي که او را دفن کرده اند، گل مي گذارند.

به آنجا رفته ام. ديده ام. از آن دوري نمي کنم. يک جايي است مثل جاهاي ديگر. دست کم براي من اين طور است. هر بار به آنجا مي روم، دنبال بقيه، کليساروندگان، جوانان را مي بينم که گريه مي کنند، گل مي آورند، گاه کاغذهايي درمي آورند که روي آن چيزهايي نوشته اند، انگار شعر است. از خط شان سر درنمي آورم. مي بينم که هنوز تحقيقات ادامه دارد و تا زماني که صورت را پيدا نکرده اند ادامه مي يابد، همان کاري را مي کنم که بقيه هم مي کنند. بهترين راه است براي آن که در امان بمانم. امروز دسته گل رز سرخ ارزان قيمتي خريدم که برگ هاي له شده و خارهاي خيس آن را با بندي کشي به هم پيچيده بود. خريدم. آن را روي قبر گذاشتم، درست روي سنگ حجاري شده پشت رديف نرده ها، جايي که اسم من همراه او دفن شده است.

Wednesday, February 21, 2007

داستان‌ها





جان ادگار وايدمن
مترجم: اسدالله امرايی

اشاره: جان ادگار وايدمن (John Edgar Wideman) در سال 1941 در واشنگتن به دنيا آمد. بعد از مدتي به همراه خانواده به پنسيلوانيا رفت و در جمع سياهان آفريقايي‌تبار يزرگ شد. حاصل كارش ده‌ها مجموعه داستان و رمان است و تنها نويسنده‌اي است كه دوبار جايزه‌ي پن فاكنر را برده. بيشتر به عنوان مدرس داستان‌نويسي معروف است.



مردی موز در دست در باران قدم می زند. از کجا می‌آيد. به کجا می‌رود. چرا موز می‌خورد. باران با چه شدتی می‌بارد. موز را از کجا آورده. اسم موز چيست. با چه سرعتی حرکت می‌کند. آيا به باران اهميتی می‌دهد. توی ذهنش چی می‌گذرد. کی اين پرسش‌ها را می‌پرسد. کی قرار است جواب بدهد. چرا. اهميتی هم دارد. درباره‌ی مردی که در باران قدم می‌زند و موز می‌خورد چند تا پرسش می‌شود پرسيد. آيا پرسش قبلی يکی از آن‌هاست يا جنسش فرق می‌کند و ربطی به مرد، باران يا رفتن ندارد. اگر ندارد به چه چيزی مربوط می‌شود. آيا هر پرسش، پرسش بعدی را ايجاد می‌کند. اگر چنين است چه فايده‌ای دارد. اگر اين طور است پرسش آخر کدام است. آيا مرد جواب هيچ کدام از پرسش‌ها را می‌داند. آيا از موز خوشش می‌آيد. راه رفتن در باران. آيا سنگينی نگاه‌ها را روی خود حس می‌کند، سنگينی پرسش‌ها چی. چرا رنگ زرد روشن موز، تنها رنگی است توی دنيای خاکستری، که پرده‌ی باران در آن همه‌چيز را خاکستری‌تر کرده. پرسش بعد از پرسش بعد از پرسش را می‌دانم. تنها جوابی که می‌دانم اين است هر داستانی که بخواهم از اين مرد در باران موز خور دربياورم، داستانی اندوهگين خواهد بود، مگر آن‌که همراه تو پشت پنجره‌ای بايستم و دوتايی به او نگاه کنيم.

Tuesday, January 16, 2007

گناه وقايع نگار



پاوائو پاوليسيج
مترجم: اسدالله امرايي

پاوائو پاوليسيچ نويسنده‌ی اهل يوكسلاوي سابق است كه در سال 1946 به دنيا آمده است .اين نويسنده از جمله نويسندگان پركار اروپاي شرقي به شمار مي‌آيد كه در ژانرهاي مختلف ادبي كار كرده است.


روزگاري كه وحشت حاكم بود، بازداشت‌هاي دسته جمعي در دستور روز قرار گرفت. شب‌ها اين كار را مي‌كردند. گروهي با چهره‌ي پوشيده در مي‌كوفتند و دستور مي‌دادند صاحبخانه‌ي خواب آلود لباس بپوشد. بعد هم او را به يكي از زندان‌هاي كوچك شهر مي‌بردند كه مثل قارچ در جاي جاي شهر مي‌روييد. گاهي پاسبان‌ها تمام خانواده را يك‌جا بازداشت مي‌كردند و مادر بزرگ‌ها و بچه‌ها را هم كه دم اجاق خواب بودند، با خود مي‌بردند.

جمعيت شهر روز به روز آب مي‌رفت و گشتي‌ها عوركشان سرتاسر شهر را درمي‌نورديدند و مردم را از خانه‌هاشان بيرون مي‌كشيدند و توي خيابان‌ها خركش مي‌بردند. بسياري از مردم شب با لباس مي‌خوابيدند و بقچه و بنديلشان را زير سر مي‌گذاشتند و چرت مي‌زدند، زيرا هر لحظه انتظار داشتند كه مأموران بر سرشان آوار شوند. باورشان نمي‌شد اين قدر جا، در زندان‌هاي شهر باشد، اما مدتي بعد هر خانه‌اي زندان شد، يكي پس از ديگري. بعد هر كس را در خانه‌ی ديگري حبس مي‌كردند. ثروتمندان را در خانه‌ی فقرا مي‌چپاندند و برعكس، سربازها را به مدارس، كشيش‌ها را به پادگان، پزشكان و بيماران را به نجيب‌خانه ها و اراذل و اوباش را به صومعه‌ها راندند.

نيروي كار به شدت كاهش پيدا كرده بود و بيشتر كارها را زنداني‌ها به عهده داشتند. از آنجا كه مثل بقيه لباس مي‌پوشيدند و تعدادشان محرمانه بود، تشخيص اينكه چه كسي زنداني است و چه كسي آزاد كار دشواري بود. حتي زنداني‌ها را براي دستگيري استخدام مي‌كردند. هرچند خود زنداني بودند، با خود اسلحه هم حمل مي‌كردند.

تعداد بازداشت‌ها رو به فزوني مي‌رفت. در ميان زنداني‌های آتي، مقامات مشهور شهر هم به چشم مي‌خوردند. كشيشها، تجار، رؤساي ستاد ارتش، دژبانها و كارمندان را هم با خود بردند. در پايان همه را زنداني كردند حتي اعضاي دولت را هم به زندان انداختند. هر كس ديگري را مي‌پاييد. همه زنداني بودند و كسي نمي‌دانست چه كسي حكم و مجوز اين بازداشتها را صادر كرده است. همه حس مي‌كردند كه در اداره‌ي شهر سهمي دارند و در بازداشت افراد و تحمل زندان بي‌نصيب نيستند. از آنجا كه همگي يك‌جور لباس مي‌پوشيدند و از حقوقي مساوي برخوردار بودند، و همه تحت بازداشت قرار داشتند، به كار خود ادامه مي دادند انگار نه انگار كه حادثه اي اتفاق افتاده. آنها زندگي عادي خود را ادامه مي‌دادند و اگر كسي چيزي از آنها مي‌پرسيد، اظهار رضايت مي‌كردند.

چند سال بعد، منكر هرگونه بازداشت و دستگيري شدند و اعلام كردند كه همه‌ی اين حرف‌ها، ساخته و پرداخته‌ی مورخی مغرض، ناآگاه و فريب خورده بوده است.

Friday, January 05, 2007

دوری از عزیزان


جیمز تیت
مترجم: اسدالله امرایی



جیمز تیت‌ (James Tate)، نویسنده‌ی امریکایی در سال 1943 در کانزاس سیتی درایالت میسوری به دنیا آمد. ده‌ها کتاب شعر و داستان کوتاه دارد. این داستان را هوشنگ گلشیری بسیار دوست داشت. به یاد او در وبلاگ می‌گذارم. در جایی هم گفته‌ام که همدلی را از همزبانی خوش تر می‌داشت. یادش بیدار و سبز.


زیتا بعد از آن که شوهرش مرد، تصمیم گرفت پوست صورتش را بردارد. آرزویی که همه‌ي عمر حسرتش را داشت. وسط عمل فشار خونش کاهش یافت و مجبور شدند عمل را متوقف کنند. وقتی سعی کرد در آن سفر اندوهبار به خانه کمربند ایمنی‌اش را ببندد، شانه‌اش را از دست داد. او را که به بیمارستان رساندند، متوجه شدند که سرطان تمام بازوی او را گرفته و به همه جا ریشه دوانده است. بعد پرتودرمانی شروع شد.حالا زیتا توی آرایشگاه می‌نشیند، موی سرش ریخته و گریه می‌کند و گریه می‌کند.
مادرم این حرف‌ها را پشت تلفن می‌گوید. می‌گویم: مادر زیتا کیه؟
مادرم می‌گوید: زیتا منم. تمام زندگی‌ام زیتا بوده‌ام، تاس و گریان. آن وقت تو که پسرم هستی و باید مرا بهتر از هرکسی بشناسی، خیال می‌کنی من فقط مادرت هستم.
گریه می‌کنم و می‌گویم: مادر من در حال مرگ هستم!