Monday, September 15, 2008

به ياد ديويد فاستر والاس



‌ديويد فاستر والاس نويسنده جوان و خوش قلم امريكايي خود را حلق‌آويز كرد.مرگ نويسنده شاگردانش را بسيار متاثر كرده است.از اين نويسنده به فارسي دو سه داستان كوتاه با ترجمه‌ي من منتشر شده و يك داستان او را هم ليلا نصيري‌ها در روزنامه اعتماد منتشر كرد.يكي از داستان هاي او در مجموعه‌ي داستان‌هاي كوتاه كوتاه ، فلش فيكشن آمده است كه معادل دم داستان را به پيشنهاد مسعود طوفان براي آن انتخاب كرده‌ام با عنوان بهترين بچه عالم اول بار به همت نشر رسانش و بار دوم به همت نشر شولا منتشر شد .البته دنبال كتاب نگرديد گيرتان نمي‌‌آيد.

In memory of David Foster Wallace

‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌همه‌ چيز سبز است‌

مي‌گويد اهميتي‌ نمي‌دهم‌ كه‌ باور كني‌ يا نه، حقيقت‌ دارد مي‌تواني‌ باور كني‌ يا نه. قطعاً‌ دروغ‌ مي‌گفت‌ چون‌ اگر بناي‌ راست‌ گفتن‌ داشت‌ خودش‌ را جر مي‌داد كه‌ حرفش‌ را باور كني.

سيگاري‌ آتش‌ مي‌زند و روبرمي‌گرداند و سيگار در دست‌ موذيانه‌ از پنجره‌ باران‌ خورده‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كند. مانده‌ام‌ چه‌ بگويم.

مي‌گويم‌ مي‌فلاي‌ مانده‌ام‌ چكار كنم، چه‌ بگويم‌ يا اصلاً‌ حرف‌ تو را بپذيرم. اما چيزهايي‌ هست‌ كه‌ مي‌دانم. مي‌دانم‌ كه‌ بزرگتر هستم‌ و تو نيستي. همه‌ چيزهايي‌ كه‌ بايد به‌ تو بدهم‌ مي‌دهم. هم‌ با دستم‌ هم‌ با دلم. هر چيزي‌ كه‌ درون‌ من‌ است‌ داده‌ام. تمام‌ مدت‌ نگهش‌ داشته‌ام‌ و هر روز مرتب‌ كار كرده‌ام. من‌ هميشه‌ براي‌ آنچه‌ انجام‌ مي‌دهم‌ دليل‌ داشته‌ام. سعي‌ كرده‌ام‌ خانه‌اي‌ برايت‌ دست‌ و پا كنم‌ كه‌ توي‌ آن‌ راحت‌ باشي‌ و خانه‌ قشنگ‌ باشد.

سيگاري‌ روشن‌ مي‌كنم‌ بعد كبريت‌ را مي‌اندازم‌ توي‌ لگن‌ ظرف‌شويي‌ كنار چوب‌ كبريت‌ه اي‌ ديگر و ظرفهاي‌ ديگر و سيم‌ و اسفنج.

مي‌گويم‌ مي‌فلاي‌ دلم‌ برايت‌ مي‌تپد اما راستش‌ چهل‌ و هشت‌ سال‌ سن‌ دارم. الان‌ وقتي‌ است‌ كه‌ نبايد بگذارم‌ هر چيزي‌ مرا جاكن‌ كند. بايد از فرصت‌ بهره‌ بگيرم‌ و سعي‌ كنم‌ از هر چيزي‌ به‌ جاي‌ خود استفاده‌ شود. بايد نيازهاي‌ خودم‌ را هم‌ در نظر بگيرم. من‌ نيازهايي‌ دارم‌ كه‌ حتي‌ نمي‌تواني‌ تصور كني. آخر خود تو هم‌ نيازهاي‌ زيادي‌ داري.

او چيزي‌ نمي‌گويد و من‌ به‌ پنجره‌اش‌ نگاه‌ مي‌كنم‌ و حس‌ مي‌كنم‌ كه‌ مي‌داند. مي‌دانم‌ و خودش‌ را روي‌ كاناپه‌ من‌ جا به‌ جا مي‌كند. پاهايش‌ را جمع‌ كرده‌ و زير دامن‌ كوتاهش‌ گذاشته.

مي‌گويم‌ واقعاً‌ مهم‌ نيست‌ چه‌ ديده‌ام‌ يا تصور مي‌كنم‌ كه‌ ديده‌ام. اهميتي‌ ندارد. مي‌دانم‌ كه‌ من‌ پيرترم‌ و تو نيستي. اما حالا حس‌ مي‌كنم‌ تمام‌ وجود من‌ از تنم‌ خارج‌ مي‌شود و به‌ سوي‌ تو مي‌آيد و چيزي‌ از تو برنمي‌گردد.

موهايش‌ را با سنجاق‌ و كش‌ بسته‌ است‌ و دست‌ زير چانه‌ است‌ توي‌ رؤ‌يا و روي‌ كاناپه‌ من‌ از پنجره‌ خيس‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كند.

مي‌گويد همه‌ چيز سبز است. ميچ‌ نگاه‌ كن‌ كه‌ همه‌ چيز چقدر سبز است. چطور مي‌تواني‌ اين‌ حرف‌ها را بزني‌ وقتي‌ همه‌ چيز بيرون‌ از اينجا اينقدر سبز است.

پنجره‌ بالاي‌ ظرفشويي‌ آشپزخانه‌ با باران‌ تند ديشب‌ تميز شده‌ و حالا صبح‌ آفتابي‌ دميده، صبح‌ زود است. بيرون‌ همه‌ چيز سبز و به‌ هم‌ ريخته‌ است. درخت‌ها سبز و علف‌‌هاي‌ كنار سرعت‌گير سبز است‌ و بعضي‌ جا‌ها ريخته. اما همه‌ چيز سبز نيست. تريلي‌‌هاي‌ ديگر و ميز من‌ با قوطي‌‌هاي‌ آبجو و ته‌ سيگار‌هاي‌ توي‌ زيرسيگاري‌ سبز نيست. كاميون‌ من‌ و زمين‌ شن‌ريزي‌ شده‌ با اسباب‌ بازي‌ كه‌ زير بند رخت‌ بي‌رخت‌ يك‌ بري‌ افتاده‌ هم‌ سبز نيست. بند رخت‌ كنار تريلي‌ است‌ طرف‌ چند تايي‌ بچه‌ جور كرده.

مي‌گويد همه‌ چيز سبز است. زير لب‌ مي‌گويد و تا جايي‌ كه‌ مي‌دانم‌ با من‌ نيست.

دودم‌ را سرفه‌ مي‌كنم. و صبح‌ را با طعمي‌ كه‌ د‌هانم‌ را باردار كرده‌ آغاز مي‌كنم. توي‌ نور سحرگاهي‌ به‌ اكراه‌ روي‌ كاناپه‌ به‌ طرف‌ او مي‌چرخم.

از جايي‌ كه‌ نشسته‌ بيرون‌ را نگاه‌ مي‌كند و من‌ به‌ او نگاه‌ مي‌كنم. در من‌ چيزي‌ هست‌ كه‌ نمي‌توان‌ در آن‌ نگاه‌ نديده‌ گرفت. مي‌فلاي‌ جسم‌ دارد. او صبح‌ من‌ است‌ صدايش‌ كن.