وداع با صف
ولادیمیر
سوروکین
اسدالله امرایی
ولادیمیر گئورگيويچ
سوروکین از مطرحترین و محبوبترین نویسندگان روسيه است. سوروکین در سال 1955 به دنیا آمد. او یکی از مشهورترین
نویسندگان پست مدرن روسی به شمار میرود. نخستین رمانش را در سال 1983 نوشت، رمان مار
و نقطه کبود آسمان از آثار اوست. اين داستان نخستین داستان نويسنده است كه با
اطلاع و اجازه ايشان به فارسي ترجمه شده است.
هر دوراني را
از طریق حرفهاي مردم كوچه و خیابان ميتوان ارزيابي كرد.
«ببین، صف بستهاند.»
«چی توزيع میكنند؟»
«برویم توي صف،
ميفهميم.»
«چقدر بگيرم؟»
«هر قدر بدهند.»
این گفتوگوی
گزندهي دورهی برژنف را باید روي گرانیت براق آرامگاه لنین، یادبود دوران باشکوه
بهشت سوسیالیستی، حک کرد. اگر کسی واقعاً بخواهد بناي یادبودی از آن دوران علم
کند، پیشنهاد ميكنم زماني كه جسد لنین را به خاك ميسپارند، مقبرهی تخلیه شده را
که با چیزهايی پر كنند که مردم شوروی عمري حسرتش را ميكشيدند و به خاطر آنها ساعتها
در صف میایستادند. لي امریکایی و شلوار جين لوی اشتراوس، سیگار کمل و مارلبورو،
کفش پاشنه بلند و کتانی پاشنه تخت، چکمههای ساق بلند، سوسیس سرولات و سالامی،
ضبط صوت سونی و گراندیگ، عطر فرانسوی، کت چرم گوسفند تُرک، کلاه پوست سمور و
کریستال بوهم آلمان- همهی اینها را زير شيشه مثل یادگارهای سوسیالیسم واقعی ميبينم.
هر سال بر شمار مردمی که میخواهند نگاهي به جنازهي لنین در موضع خود بیندازند
افزوده میشود، پس شاید چندين دههي بعد همین صف بدل شود به يگانه یادگار زندهی
ایام رفته... بگذريم از یاد روزگار گذشته. حالا در عصر جدید هستيم، دوران پساکمونیسم:«نگاه
کن، گوشت گوساله میفروشند، صفي هم نیست.»
«پول ندارم. به
جاي آن بايد سیبزمینی بخریم.»
تا چند سال پیش،
مردم شوروی تصور چنین صحنهاي را هم نمیکردند، درک و كنار آمدن با آن برایشان
معضلي سنگين بود. رنج بازار آزاد در نظر ايشان هراسناکتر از اردوگاههاي
كاردرماني معروف به گولاگ بود و تحملش دشوارتر از سالهاي خونبار جنگ خونین، چون
باعث ميشد مردم از فضاي چرت جمعی جدا شوند و بالاجبار تعادل كمال مطلوب جهان
استالینیستی را رها کنند. دستان پولادين نخستین حکومت پرولتاريايی جهانٰ که ما را از گهواره تا گور همراهي ميكرد،ترک خورد و افتاد.
همراه آن، تمام مزايا و روشهاي آشنای سوسیالیستی نیز رفت: آموزش و درمان رايگان، نبود
بيكاري، بیاهمیت بودن پول و سیستم توزیع همگاني یکسان. دل كندن از اين آخری خیلی
سخت بود. به هر حال، در دل این آرميچرهای عقيدتي محکم و سرسخت حکومت، آدميزاد
نشسته بود که به آدمهاي حزبي دستگاههای بوروکراسی و آپاراتچيكها ميرسيدند و تر
و خشكشان ميكردند، به بازار سیاه دامن ميزد تا مايهي دلخوشكنك مردم شوروی باشد.
بعد، ناگهان همه چیز، همه چیز دود شد. پس صف چي؟ آن هیولای چندسر شگفتانگیز، آن
نماد درخشان سوسیالیسم؟آن لویاتان غولپيكر كه شهری را در چنبرهی خود گرفتار
كرده بود؟ چه شد آن ساعات طولانی صف ایستادن، آن داد و قالها، درگيريهاي تماشايي،
شور و شعف نفر اول صف؟
در مدتي بسيار کوتاه
در حد فاجعه، به فاصلهی يكي دو سال، صف به هم ريخت و در قالب تجمع زاده شد.
شاید از بين رفتن صف خوب بود. مثل باقي حماسههای دیگر که در لته فرو میروند،
منافعي هم داشت. حالا نه الزاما منافع اجتماعي قومي. يك آهنگساز میشناسم که سفت و
سخت درآمده بود اپرایی با عنوان صف بنويسد به سبک حماسههای روسی: صحنههای شلوغ،
همسرایان، و طرح داستانی پرشاخ و برگ. شاید در روز افتتاحيه بسیاری از بینندگان، عليرغم
تجارب شخصی صف ايستادن، فكر كنند این صف که میگویند چی هست؟
از قضا صف پدیدهاي
تماماً شوروي بود. تا پیش از ظهور بلشویکها کسي چنین پدیدهاي در روسیه ندیده
بود. در تاریخ روسیه سه واقعه ما را به درک کاملتري از صف ميرساند.
اولی در ۱۸ مه ۱۸۹۶ در ميدان
خودینسکوی در نزدیکی مسکو رخ داد. به میمنت تاجگذاری نیکلای دوم جشن ملی اعلام کردند
و وعده دادند کیسه کیسه هدایای تزار را بین مردم توزیع خواهند کرد. هر یک از این
کیسههای شامل یک لیوان لعابی، یک پارچه، سوسیس، یک بطری آبجو، قند و بیسکویت بود.
تبلیغات روزنامه و حرفهای دهان به دهان، خبر هدیهی تزار را به دور از مسکو هم
رساند. جمعیت حاضر در میدان از روز پیش از آغاز جشن هم بیشتر بود. شب که شد مردم
هنوز میآمدند.
هنگام سپیدهدم به
گزارش ولادیمیر گیلیاروفسکی، نویسنده و روزنامهنگار مشهور که شاهد ماجرا بود:« میدان
خودینسکوی به بشکهای عظیم پر از ماهی حشینه میماند که تا افق امتداد داشت و ابری
سنگین از بخار نفس بر آن خیمه زده بود.» به خاطر بازی تقدیر بود یا حماقت سازماندهندگان
جشن که محوطه در محاصرهی خندقها و سیمهای خاردار به تلهی عظیمی تبدیل شد:
واردش که میشدی، بیرون رفتن محال بود. باجههای توزیع هدایا در یک نقطه متمرکز
بودند. حدود ساعت شش صبح کسی کلاهش را تکان داد. این نشانهی آغاز توزیع هدایا بود.
جمعیت به سمت باجهها حرکت کرد. حادثهی هولناک رقم خورد: افتادند، زیر دست و پا ماندند،
توی خندق پرت شدند، به حصارها فشرده شدند. گیلیاروفسکی بسیار قوی هیکل که میگفتند
با دست خالی نعل اسب و سکه خم میکند، فقط توانست از آن جهنم جان به در ببرد و
بلافاصله از حال رفت. در مجموع بیش از دو هزار نفر در میدان خودینسکوی کشته شدند.
واقعه به خودی خود بینهایت استعاری و مهم است:
جمعیتی عظیم در فضایی تنگ و بسته پر میشود، دیوانهوار غذا میخورد و جلو چشم
تزار جوان له میشود! لازم به ذکر است که جنبش انقلابی مردمی روسیه بلافاصله پس از
تراژدی خودیسنکوی آغاز شد. اغراق نیست اگر بگوییم آن روز صبح در میدان خودینسکوی
پدیدهای جدید یا سوژهای استعاری در تاریخ روسیه شکل گرفت پدیدهای به نام پیکرهی
جمعی. این پیکره سال به سال رشد میکرد و نیرو میگرفت، اقدامات آن علیه رژیم
تزاری هر بار قاطعتر و تهاجمیتر میشد. مقامات حکومتی تلاش کردند با این بدنه
مذاکره کنند، با رشوه بخرند، با یکانهای نظامی به محاصره درآورند و دست آخر به
گلوله ببندند، مثل آن یکشنبهی خونین ۹ ژانویه ۱۹۰۵، روزی
که جمعیتی عظیم در سنت پترزبورگ به سمت کاخ زمستانی راه افتاد تا عريضه به دست تزار
برساند. در سال ۱۹۱۴ همان
مقامات سعي كردند از این نيرو برای مقاصد نظامی بهره بگيرند و آن را علیه دشمن
خارجی هدايت كنند. اما واکنش اين پيكرهي جمعی در خاک بیگانه، دور از وطن كاهلانه
بود، توان از كف داد و زمينگير شد. این پيكره كه تا سال ۱۹۱۷ تجزیه شده بود به پایتخت هجوم آورد تا خودش را جمع کند و
به مشتی سنگين بدل شود و ضربهاي كاري به قدرت حاكم بزند. دو سال آخر جنگ داخلی هم
این بدنه را از کار نینداخت و سال ۱۹۲۰ پيكره
جمعي به قدرت رسید و خوشبختانه آغاز دوران« تودههای انقلابي» را اعلام کرد كه اخلاق
و زیباييشناسی حيرتآور خود را به جهان نشان داد.
پس از اين پیروزی
پيكرهي خلقی بود كه پدیدهی صف در روسيه ظاهر شد، با تمام خصایل کلاسیکش: شماره
دادن(شمارهي هر كسي كه صف ميايستاد را کف دستش مينوشتند)، صدازدن شمارهها و
حذف قاطعانه و بیرحمانهی هر کس که لحظهاي صف را ترک میکرد، سلسله مراتب سفت و
سخت(پشتسريها بايد مطیع جلوییها ميبودند)، حجم کالاهایی که برای هر شخص در
نظر گرفته میشد( که این هم طبق تصمیمی جمعی بود)، و ...
دوران صفهاي
ملالآور آغاز شد.مردم برای همه چیز صف میبستند: نان، شکر، سوزن، خبری از شوهر بازداشت
شده، بلیت دریاچهی قو، لوازم خانه، اردوهاي تفريحي کومسومول در تعطيلات. در مجتمعهاي
مسكوني، مردم در صف توالت میایستادند. در زندانهای شلوغ صف ميبستند تا جايی خالي
شود و به نوبت بخوابند. یک سوم هر روز مردم شوروي طبق آمار در صف میگذشت.
مادربزرگم به
شوخی میگفت:« طوری سر صف میرویم كه ميخواهيم سرکار برویم!» واژهی روسی اسلوژبا
به معنی كار یا خدمت نه فقط به کار دفتري، کارخانه، یا قبل از انقلاب خدمت به
اشراف، بلکه به معني مراسم کلیسا هم به كار ميرود. در کلیسای ارتدکس روسی نیمکت وجود
ندارد،مردم در طول مراسم سرپا میایستند.
« شب تا صبح تو
صف بودم.»
« سه ساعت تو صف
کَره بودم.»
دو پهلو بودن این
گفتوگوها واضح است. مردم كه فقط برای کره و سوزن صف نمیبستند. صف جایگزین کلیسا
شده بود. به واسطهی فعل سرپا ماندن، ایستادن در، برای، به خاطر، و پشت سر هم به
مدت چند ساعت متوالی در روز، مردم در نوعی مراسم آییني شرکت میجستند که در آن به
جای آمرزش گناهانشان،غذا و کالا به دست میآوردند.
پيكره جمعي در
اين صفها به شکل گستردهاي آییني ميشد. نظم و اطاعت میآموخت و در نهايت مردم را مهار ميكرد. پيكره جمعي در تظاهرات
عمومي، محاكمههای نمایشی،کنگرههای حزبی
و مسابقات فوتبال اجازه داشت سرشت شادماني خودش را نشان بدهد: به شدت تشویق میکرد
و خشمگين ميشد و از شدت لذتهای بيشمار خود را تخليه ميكرد. اما در روزهای
کاری عادی، صف در انتظارش بود. ساعاتی خاکستری و ملالآور اما ناگزير که صف جسم
را ميفرسود و تکه تکه میکرد،آرام و منضبط میساخت و به مردم فرصت میداد در بارهی
مزایای سوسیالیسم و مبارزهی طبقاتی فکر کنند و در نهایت با غذا و کالا دستبه
سرشان میکرد.
در دوران زمامداری
استالین تودهی مردم در اصل هر روز تمرین میکردند تا برای صف الصفوف آماده شوند، صفی که در آن پیکره جمعی کش و
قوسی به خود داد تا پایان دوران طوفانی قیام تودههارا اجرا کند و موقعیت تشکیل
چنین صفی در ۵ مارس ۱۹۵۳ شکل گرفت، همان روزی که قلب پدر خلق و معمار کبیر تودهها
از تپش افتاد.
پیکر استالین را سه روز در تابوتش، در خانهی شوراها در
مرکز مسکو به نمایش گذاشتند تا مردم فرصت وداع داشته باشند. صف عظیم برای تماشای
پیکر استالین نصف پایتخت را گرفته بود. ساکنان مسکو و زائران شهرها و روستاها مثل
سیل بیپایانی پیش میآمدند. روسیه هرگز چنین صفی را به خود ندیده بود.
بار دیگر ماجرای
میدان خودینسکوی،تکرار شد، این بار نیز پیکر جمعی به محاصرهی کامیونهای نظامی
درآمد. شب آخر هجوم آغاز شد. سیل اشک از چشمان آنان که به عزای رهبرشان نشسته
بودند میریخت. شلوغی باعث شد مردم به کامیونها بچسبند و زیر دست و پا بمانند.
هیچ کس نمیداند آن شب دقیقاً چند نفر از بین رفتند. اما اجساد را کامیون کامیون
بار زدند و بردند.
هدف دوران
استالینیستی تحقق یافت- پیکرهی جمعی خود را در صف الصفوف سازمان دهی کرد، در آن
ایستاد و به شکل سنتی خود را فدای رهبر فقید کرد و در اجزای فرمانبردار تحلیل رفت.
استالین روسها را آرام کرد. دوران«تودههای آرام» فرا رسید.
در دوران رنگارنگ
و پر کشاکش اصلاحات خروشچف، صفها هم نیازمند اصلاحات جدی بود تا خود را از فردگرایی
تصادفی و حرکتهای جمعی افسار گسیخته رها سازد. در دوران حاکمیت برژنف، که بعضی او
را بودای شمالی مینامیدند، صف بدل شد به علامت تجاری اصل سوسیالیسم توسعه یافته
و در کنار پدیدههای نمادینی نظیر کلیسای جامع حضرت بازیل، خاویار روسی، خلقیات
روسی، آرامگاه لنین و تهدید نظامی شوروی، جایگاه ویژهای یافت.
مانند سنگهای نسبتاً
باارزشی که در طول زمان صیقل خورده، عبارات آیینی با خلوص پاک برق میزد. هیچ صفی
بدون آنها صف نبود:
«رفقا، کی آخرین
نفر است؟»
« چی میدهند؟»
« هر نفر چقدر؟»
« تو که تو صف
نبودی!»
«از پنج صبح یک
کله اینجا ایستادهام.»
در دههی ۱۹۷۰، روزهای خوش بیتحرکی
در سایهی سیاستهای عاقلانهی تنشزدایی و نفت ارزان روسیه ذخایر به قدر کافی
موجود بود و مردم دیگر در صف کره و شکر نمیایستادند. در عوض برای کالاهای «وارداتی»
صف میبستند: جین امریکایی،کفش آلمانی، بافتنی ایتالیایی. با خوشحالی صف میبستند،
شوخی میکردند و فضایی صمیمی به وجود میآمد. پس از یک ساعت کنارِ هم بودن در صف،
آقای جلویی با صورتی آفتابسوخته و مهربان
و کلاه چرمی به سر، احتمالاً برایتان داستانهايي میگفت از روزهای سختی که
به عنوان زمینشناس در شمال دور کار میکرد، از شکار خرس که نزدیک بود فاجعه بار
بیاورد، از مشکلات زیستمحیطی رودخانههای شمالی و غروبهای باشکوه تایگا و ترانههای
شبانه که دور آتش با آهنگ گیتار میخواندند. زن پشت سریات با تیشرت گلمنگلی و
چشمانی مختصر متورم از گریه با جملهاي آشنا شروع میکرد:« همهی مردها عین هم هستند.»
از طلاقش میگفت که پریروز قطعی شد و از شوهر الکلیاش که بیشرمانه دار وندار مادر
از کارافتادهاش را به باد داد و چیزی برای پدرش که از قهرمانهای نبرد استالینگراد
بود باقی نگذاشت. صف با صدای مرد بازنشسته نسبتاً خوشپوشی، که بیشتر به سرهنگ دو
های سابق میزد، جلو میرفت. یک ساعت بعد، مبلغ ناچیزی به دولت پرداختهاید و خوشحال
جنس خارجی مورد نظرتان را توی کیف دستی پنهان میکنید.
و .... اما متأسفانه، تمپورا موتامور، ات نوس
موتامور ان الیس یعنی زمانه عوض شده و ما هم عوض شدهایم.
دههی تاریک و
روشن هشتاد از راه رسید. امپراتوری به آرامی در سراشیب سقوط میخزید. پیکره جمعی
هر سال برای تهیهی کالاهای اساسی به مشکلات بیشتری برمیخورد. این هزار پای هزار سر
دیگر دنبال لوی اشتراوس و کفش سالاماندر نمیرفت بلکه برای کره و سوسیس صف میبست.
دوران آشفتهی پروسترویکا
آغاز شد. شوخیها و اعترافات صادقانه که در صفها به گوش میرسید آب رفت. اخم و
اندوه چهرهها خبر از روزهای سخت داشت. مردم
منتظر صفهای بیپایان، نوبتهای چهاررقمی بر کف دست و معطلیهای چندروزه
بودند. سالخوردهها به یاد دوران جنگ افتادند، محاصرهی لنینگراد و جیرهی روزانه ۱۲۵ گرمی نان و
تجربههای خود را برای بقا به دیگران میگفتند. اما بلایی که در آغاز دههی ۱۹۹۰ بر سر پیکرهی
جمعی نازل شد از حصر لنینگراد هولناکتر بود.
این بلا بمب اتمی
اقتصاد بازار آزاد بود.
پس از انفجار گوشخراش
آن، آدمهایی که توی صف میایستادند، به سه حقیقت وحشتناک پی بردند:
1-پول واقعی است.
2- کسانی که در
صف کنار شما میایستند،تواناییهايي متفاوتی دارند.
۳- فقط
سه نوع سوسیس وجود ندارد. بلکه سیو سه نوع
است.
بلکه ۳۳۳ نوع. صف تکان
خورد و پراکنده شد. شهروندان که عقل معاش داشتند و میخواستند مغازهی خودشان را باز
کنند و به جای این که در صف سوسیس بایستند، خودشان سوسیس بفروشند، زود از صف بیرون
رفتند. به دنبال آنان شهروندان فعالی از صف کنار کشیدند که میخواستند در مغازههای
تولیدکنندگان سوسیس پول در بیاورند.
بقیه قهرمانانه
به انتظار ادامه دادند. فروشگاههای جدید
که باز شد، هر چند 333 جور سوسیس نبود و فقط ۱۰ جور بود، صف از هم گسست و به ده صف کوچک بدل شد. مردم
قدرت انتخاب سوسیس داشتند. صف به سبک شوروی از پس مسئلهی قدرت انتخاب برنمیآمد.
وقتی کالاهای جدیدتری مثل اسنیکرز یا بونتی بر قفسهی فروشگاهها ظاهر شد، صفها آب
رفت. سیل آبجوی آلمانی، لیکور رویال و جوراب زنانه جاری شد و صف از بین رفت.
فروپاشی صف برای
پیکر جمعی شوروی، بسیار دردناکتر از فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود.
با زوال صف که نوعی مسکن بود و اعتماد به نفس مردم را بالا میبرد و چندین دهه صیقل خورده و بدل شده بود
به ضرورتی هر روزه، مثل ضرورت مواد مخدر برای معتادان، مردم از آن محروم شدند.
ناگهان مواد قطع شد. پیکرهی جمعی ترک دردناکی را تجربه کرد. تظاهرات خشمگین تحت
لوای پرچم سرخ آغاز شد و در نهایت به درگیری نابرابر با پلیس انجامید: تلاشی
ابلهانه برای نخستین کودتا. روزنامهها تیتر زدند« امریکا روسیه را اشغال میکند».
توبهی کمونیستهای سابق و اورتدکس شدن دسته جمعی،تأسیس کمیتههايي برای نجات ملی،از
دجال تا کوکاکولا،و غیره. اما هیچ چیز فقدان صف را جبران نمیکرد. اثرات ترک بیش
از حد دردناک بود. پیکره ی جمعی روز به روز آب میرفت و مثل جانوران فیلمهای ترسناک،
خود را به آب و آتش می زد و به دنبال چیزی بود تا خود را در آن مستحیل کند.
آخرین حضور پیکرهی
جمعی در شورای عالی روسیه بود. در ۲۱
سپتامبر ۱۹۹۳، یلتسین
پیکرهی جمعی را منحل کرد. فراز و نشیبهای به سبک هالیوود آغاز شد؛ گل و لای قهوهاي
رنگ بر مرمرهای سفید کاخ سفید مسکو شره کرد، جمعیت انبوه به پا خاست، محوطهی فیلمبرداری
سفت و سخت محاصره شد. طولی نکشید که موجود ترسناک محاصره را شکست، به هر حال این
ژانر باید وحشت آفرین باشد. موجود ترسناک به سمت خودروهای نظامی خزید و کامیونها را
تصرف کرد و به سمت ساختمان تلویزیون حمله برد، شاید تا خواستهاش را فریاد بزند و
به جهانیان بگوید صف ما را پس بدهید!
روز چهارم اکتبر
سومین و آخرین واقعهی زندگی پیکرهی جمعی به وقوع پیوست. چند واحد تانکها بر
تاریخ آن مهر پایان زدند. هیولای زخمی را از کاخ سفید سوخته بیرون کشیدند، عملیات تخلیه
و پاکسازی به همان شکل آشنای صف انجام شد. صف کوچکی هم نبود. مشاهدهی صحنهی بیرون
راندن اعضای شورای عالی از کاخ سفید، دل هر بینندهای را میلرزاند. دوران «تودههای
عظیم مقاوم» برای همیشه و همیشه به پایان میرسید. هر رفتنی به خصوص اگر به زور لوله
ی تفنگ و با دستهای بالا باشد، دلتنگی میآورد.
یاد قدیم می افتی. اما نه شمارههای کف دست، نه آرنجی که پهلوتان را سوراخ می کرد
و نه فریادهای عصبی« نفری سه تا!» یاد چیزهای دیگر میافتید. چیزهای خوب.
سال 1971.اول
تابستان. سپيدارها تمام مسکو را پر کردهاند.
نزدیکی آپارتمانمان کنار بنای یادبود لنین اتفاقی غیرعادی رخ داده است: فروشگاه
شیلات محل خاویار سیاه آورده. صف کوتاهی است که دو ساعت معطلی دارد. توی صف میایستم.
والدینم نیستند، به دریای سیاه رفتهاند. کلی پول دارم- چهل روبل. با نصف آن میتوانم
یک خاویار بخرم و دوست دخترم ماشا را دعوت کنم. یک ساعت و نیم بعد میرسم دم
پیشخان، اما مردِ عشقِ خاویار گندهای مرا از صف بیرون میکند. یک دقیقه بعد، حکم
مرگ صادر میشود: یکی میگوید:« پسر، تو توی صف نبودی.» اما همسایهمان که گلابی
صدایش میکردیم نجاتم میدهد. به خاطر بدن قناسش که از بالا به پایین پهنتر میشود،
گلابي صدايش ميكنيم. با هیکل گندهاش معترضان را هل میدهد عقب و مرا به اول صف دم
پیشخان برمیگرداند.
مشتاقانه میگویم:«یک
کیلو!» و اسکناس بیست روبلی مچاله را دراز میکنم. دخترک فروشنده خیس عرق براق میشود:«
نفری نیم کیلو.»
گلابی طوری داد
می زند که کل مغازه میشنوند :«کوفت! یک کیلو به این بچه بده!»
و بعد رو میکند
به صف و دلیل اعتراضش را شرح میدهد:« اینها تو خانه مریض دارند!»
دختر فروشنده با
اِکراه دو بستهی کاغذی چرب به سینهام چسباند. هر کدام نیم کیلو خاویار سیاه داشت.
بستهها را محکم بغل میکنم و به خیابان میزنم، میپیچم و پای پنجرهی ماشا میایستم.
باز است. نسیمی پردهها را به بازی گرفته.
صدا میزنم:«
ماشا.»
ماشا میآید دم
پنجره. لباس بیآستینی از ابریشم نقرهاي به تن کرده. گنجم را نشان میدهم. لبخند
میزند و انگشتش را روی شقیقهاش میچرخاند.
طولی نمیکشد که
دوتایی لبهی پنجره نشستهایم. یک کاسهی چینی سوپخوری بین ماست با یک تپه خاویار
سیاه. قاشق قاشق میخوریم و با نوشابهی گازدار لیمویی گرم میشوییم و پایین میفرستیم
و بعد طعم نمک روی لبهای همدیگر میچشیم.
کجا رفت؟
سپيدارها کجایند؟ ماشا کجاست؟ خاویار چه شد؟
خداحافظ صف.
رفيق كي نفر آخر
صف است؟
"Farwell to Queue" Vladimir Sorokin. Words Without
Borders.2010