Sunday, October 06, 2024

  

حلزون‌های بوداپست

زری فِکِته


اسدالله امرایی

 

دفعه‌ی بعد که گذرتان به  بوداپست افتاد، اگر  در نیمه‌های شب با صدای رعد‌وبرق بیدار شدید، خیالتان راحت باشد که صبح در پیاده‌روهای باران‌خورده شهر، حلزون‌ها را می‌بینید. پس از هر باران، خیابان‌های این شهر چهره‌ی تازه‌ای می‌گیرد. باران که می بارد،  گردوغبار و دود روز قبل را می‌شوید و پیاده‌رو بوی باران را  فرو می‌دهد و به نوعی زندگی تازهای آغاز می‌شود. رد متقاطع حلزون‌های خزنده، گواهی بر این نوزایی هستند.

چیگا یا حلزون مجارستانی، در نظر مردم خوش‌یمن و محبوب است. در زبان مردم مجار در تعریف این ویژگی بی‌مهرگان آن‌ها را به نرمی پوهاداشتوئِک می‌نامند به معنی نرم‌تن. گونه‌های متفاوت حلزون‌های مجار آنقدر متنوع است که برای توصیفشان به شعر رومی‌آورند، اسم‌هایی مثل حلزون در قشنگ، خزنده آب‌گذر، ساکن جزیره‌ی روشن و گورخر سربه‌فلک.

در پیاده‌روها به چشم می‌آیند چون جمعی با اشتیاق دورشان جمع شده‌اند. معمولاً مادران و پدران جوان فرزندان خود را آورند که دور حلزون‌ها بایستند و تماشا کنند و گاهی تغذیهشان کنند. چند پر کاهوی تازه عیش حلزون‌ها را کامل می‌کنند زیرا موجوداتی هستند که به زندگی در مکان‌های سبز عادت دارند و از  مواد آلی می‌خورند و درمقام شهروندان مسئول، بعد از خوردن بازیافت می‌کنند و بشقاب‌های خود را می‌شویند.

ظهور حلزون‌های پس از باران فرصتی برای تغییر الگوی رفتاری‌ عابران فراهم می‌آورد، یعنی باید آهسته بروند و حواسشان باشد که پا روی آن‌ها نگذارند. حلزون‌ها با به‌جا گذاشتن رد روشن، در وجب‌به‌وجب شهر دور هم جمع می‌شوند و گعده می‌کنند و بی‌اعتنا به حضور ما و بدون نگرانی از اینکه هر لحظه احتمال دارد زیر پا له شوند با شاخک‌های حساس به یکدیگر نزدیک می‌شوند. حلزون‌ها انگار با این تجمع‌ها از ما دعوت می‌کنند. اگر بخواهیم، می‌توانیم  به یکدیگر نزدیک شویم و با وجود خطر زیر پا له شدن سر دلمان را برای هم باز کنیم، و به مهربانی با  کسانی درددل کنیم که شاید در پیاده‌رو باران‌خورده  از کنارمان رد می‌شوند .https://beavermag.org/zary-fekete/

 

Tuesday, November 12, 2013

اعدام

اعدام

آنژلینا پولونسکایا
Anzhelina Polonskaya
اسدالله امرایی
طناب دار  باران مرده  از آسمان آویزان است.
سپیده دم فردا در زندانت  باز می‌شود.
دستنوشته‌های  پراکنده را از گوشه و کنار خاطراتت جمع می‌کنند
چهار متر مربع.
دو نگهبان می‌آیند از پشت سر هلت می‌دهند
با تو برادر می‌شوند. کشیشی خم می‌شود و زمزمه می‌کند
چند کلامی  و تو دلداده‌ات را در او می‌بینی
فقط یک دوست می ماند که خونسرد حکم را اجرا می‌کند.
ایستاده بر روی سکویی که  آخرین کلماتت، را در یکی دو خط به صدای بلند می‌گویی
کلماتی که سال‌ها در تنظیم‌شان کوشیده‌ای
خطاب به کسانی که واقعا به آنها نیاز دارند.
 گرد و غبار  که می‌خوابد
معلوم می‌شود اعدامت  خطا بوده و همدیگر را  مقصر می‌دانند و دوباره شما را می‌کشند.


آنژلینا پولونسکایا   
نویسنده و شاعر روس متولد 1969 است. شعر اعدام با اطلاع و اجازه‌ی شاعر منتشر شده است.
Анжелина  Полонская

Friday, June 21, 2013

هیلفیگر داستانی از لری فاندیشن


ترجمه‌ای برای دوست هنرمندم سمیه رمضانی
هیلفیگر
Hilfiger لری فاندیشن
Larry Fondation اسدالله امرایی
خیابان‌های اکو پارک خیس است و چراغ‌هایش خاموش. باران تازه بند آمده و طوفان برق را قطع کرده.
مرد خوش‌لباسی بهمردی دیگری نزدیک می‌شود.
-پنج دلار می‌دم.

مرد ساعت‌دار پیراهن آستین بلندی به تن دارد که از آستین‌های ژاکتش زده بیرون- یک بادگیر تامی هیلفیگر سرخ و سفید و آبی.
-پنج دلار! شوخی می‌کنی.

-خیلی خب ده‌ تا می‌دم خیرش رو ببینی
این رولکسه اصله الاغ.
ماهِ بالای استادیوم تمام بود. باران یک هفته‌ای بی‌امان می‌بارید. بز‌خرها آمده بودند چیزی دندان گیری بخرند.
-آخرش پونزده. بیشتر هم نمی‌دم.
-برو درتو بذار.
این را که گفت خریدار با چوبِ بیس‌بال کوبید تو سر فروشندهفروشنده افتاد زمین.خریدار رفت جلو و ساعت رولکس را از دست چپ او باز کرد. گذاشت تو جیب خودش و از جیب دیگرش یک ده دلاری و یک پنج دلاری درآورد و گذاشت تو جیب ژاکت تامی هیلفیگر فروشنده.
بعد هم به سرعت جیم شد، اما ندوید.
باران دوباره شروع شد.
پانزده یک. پانزده دو..فروخته شد!

Saturday, February 16, 2013


وداع با صف
ولادیمیر سوروکین
اسدالله امرایی
ولادیمیر گئورگيويچ سوروکین از مطرح‌ترین و محبوب‌ترین نویسندگان روسيه است.  سوروکین در سال 1955 به دنیا آمد. او یکی از مشهورترین نویسندگان پست مدرن روسی به شمار می‌رود. نخستین رمانش را در سال 1983 نوشت، رمان مار و نقطه کبود آسمان از آثار اوست. اين داستان نخستین داستان نويسنده است كه با اطلاع و اجازه ايشان به فارسي ترجمه شده است.

هر دور‌اني را از طریق حرف‌هاي مردم كوچه و خیابان مي‌توان ارزيابي كرد.
«ببین، صف بسته‌اند.»
«چی توزيع می‌كنند؟»
«برویم توي صف، مي‌فهميم.»
«چقدر بگيرم؟»
«هر قدر بدهند.»
این گفت‌وگوی گزنده‌ي دوره‌ی برژنف را باید روي گرانیت براق آرامگاه لنین‌، یادبود دوران باشکوه بهشت سوسیالیستی، حک کرد. اگر کسی واقعاً بخواهد بناي یادبودی از آن دوران علم کند، پیشنهاد مي‌كنم زماني كه جسد لنین را به خاك مي‌سپارند، مقبره‌ی تخلیه شده را که با چیزهايی پر كنند که مردم شوروی عمري حسرتش را مي‌كشيدند و به خاطر آنها ساعت‌ها در صف می‌ایستادند. لي امریکایی و شلوار جين لوی اشتراوس، سیگار کمل و مارلبورو، کفش پاشنه بلند و کتانی پاشنه تخت،‌ چکمه‌های ساق بلند، سوسیس سرولات و سالامی، ضبط صوت سونی و گراندیگ، عطر فرانسوی، کت چرم گوسفند تُرک، کلاه پوست سمور و کریستال بوهم آلمان- همه‌ی اینها را زير شيشه مثل یادگارهای سوسیالیسم واقعی مي‌بينم. هر سال بر شمار مردمی که می‌خواهند نگاهي به جنازه‌ي لنین در موضع خود بیندازند افزوده می‌شود، پس شاید چندين دهه‌ي بعد همین صف بدل شود به يگانه یادگار زنده‌ی ایام رفته... بگذريم از یاد روزگار گذشته. حالا در عصر جدید هستيم، دوران پساکمونیسم:«نگاه کن،‌ گوشت گوساله می‌فروشند، صفي هم نیست.»
«پول ندارم. به جاي آن بايد سیب‌زمینی بخریم.»
تا چند سال پیش،‌ مردم شوروی تصور چنین صحنه‌اي را هم نمی‌کردند، درک و كنار آمدن با آن برایشان معضلي سنگين بود. رنج بازار آزاد در نظر ايشان هراسناک‌تر از اردوگاه‌هاي كاردرماني معروف به گولاگ‌ بود و تحملش دشوارتر از سال‌هاي خون‌بار جنگ خونین،‌ چون باعث مي‌شد مردم از فضاي چرت جمعی جدا شوند و بالاجبار تعادل كمال مطلوب جهان استالینیستی را رها کنند. دستان پولادين نخستین حکومت پرولتاريايی جهانٰ‌ که ما را از گهواره تا گور همراهي مي‌كرد،‌ترک خورد و افتاد. همراه آن، تمام مزايا و روش‌هاي آشنای سوسیالیستی نیز رفت: آموزش و درمان رايگان، نبود بي‌كاري، بی‌اهمیت بودن پول و سیستم توزیع همگاني یکسان. دل كندن از اين آخری خیلی سخت بود. به هر حال، در دل این آرميچرهای عقيدتي محکم و سرسخت حکومت، آدميزاد نشسته بود که به آدم‌هاي حزبي دستگاه‌های بوروکراسی و آپاراتچيك‌ها مي‌رسيدند و تر و خشكشان مي‌كردند، به بازار سیاه دامن مي‌زد تا مايه‌ي دلخوشكنك مردم شوروی باشد. بعد، ‌ناگهان همه چیز، همه چیز دود شد. پس صف چي؟ آن هیولای چندسر شگفت‌انگیز، آن نماد درخشان سوسیالیسم؟‌آن لویاتان غول‌‍پيكر كه شهری را در چنبره‌ی خود گرفتار كرده بود؟ چه شد آن ساعات طولانی صف ایستادن، آن داد و قال‌ها، درگيري‌هاي تماشايي، شور و شعف نفر اول صف؟
در مدتي بسيار کوتاه در حد فاجعه، ‌به فاصله‌ی يكي دو سال، ‌صف به هم ريخت و در قالب تجمع زاده شد. شاید از بين رفتن صف خوب بود. مثل باقي حماسه‌های دیگر که در لته فرو می‌روند، منافعي هم داشت. حالا نه الزاما منافع اجتماعي قومي. يك آهنگساز می‌شناسم که سفت و سخت درآمده بود اپرایی با عنوان صف بنويسد به سبک حماسه‌های روسی: صحنه‌های شلوغ، هم‌سرایان، و طرح داستانی پرشاخ و برگ. شاید در روز افتتاحيه بسیاری از بینندگان، ‌علي‌رغم تجارب شخصی صف ايستادن،‌ فكر كنند این صف که می‌گویند چی هست؟
از قضا صف پدیده‌اي تماماً‌ شوروي بود. تا پیش از ظهور بلشویک‌ها کسي چنین پدیده‌اي در روسیه ندیده بود. در تاریخ روسیه  سه واقعه ما را به درک کاملتري از صف مي‌رساند. اولی در ۱۸ مه  ۱۸۹۶ در ميدان خودینسکوی در نزدیکی مسکو رخ داد. به میمنت تاج‌گذاری نیکلای دوم جشن ملی اعلام کردند و وعده دادند کیسه کیسه هدایای تزار را بین مردم توزیع خواهند کرد. هر یک از این کیسه‌های شامل یک لیوان لعابی، یک پارچه، سوسیس، یک بطری آبجو، قند و بیسکویت بود. تبلیغات روزنامه‌ و حرف‌های دهان به دهان،‌ خبر هدیه‌ی تزار را به دور از مسکو هم رساند. جمعیت حاضر در میدان از روز پیش از آغاز جشن هم بیشتر بود. شب که شد مردم هنوز می‌آمدند.
هنگام سپیده‌دم به گزارش ولادیمیر گیلیاروفسکی، نویسنده و روزنامه‌نگار مشهور که شاهد ماجرا بود:« میدان خودینسکوی به بشکه‌ای عظیم پر از ماهی حشینه می‌ماند که تا افق امتداد داشت و ابری سنگین از بخار نفس بر آن خیمه زده بود.» به خاطر بازی تقدیر بود یا حماقت سازمان‌دهندگان جشن که محوطه در محاصره‌ی خندق‌ها و سیم‌های خاردار به تله‌ی عظیمی تبدیل شد: واردش که می‌شدی، بیرون رفتن محال بود. باجه‌های توزیع هدایا در یک نقطه متمرکز بودند. حدود ساعت شش صبح کسی کلاهش را تکان داد. این نشانه‌ی آغاز توزیع هدایا بود. جمعیت به سمت باجه‌ها حرکت کرد. حادثه‌ی هولناک رقم خورد: افتادند، زیر دست و پا ماندند، توی خندق پرت شدند، به حصارها فشرده شدند. گیلیاروفسکی بسیار قوی هیکل که می‌گفتند با دست خالی نعل اسب و سکه خم می‌کند،‌ فقط توانست از آن جهنم جان به در ببرد‌ و بلافاصله از حال رفت. در مجموع بیش از دو هزار نفر در میدان خودینسکوی کشته شدند.
 واقعه به خودی خود بی‌نهایت استعاری و مهم است: جمعیتی عظیم در فضایی تنگ و بسته پر می‌شود، دیوانه‌وار غذا می‌خورد و جلو چشم تزار جوان له می‌شود! لازم به ذکر است که جنبش انقلابی مردمی روسیه بلافاصله پس از تراژدی خودیسنکوی آغاز شد. اغراق نیست اگر بگوییم آن روز صبح در میدان خودینسکوی پدیده‌ای جدید یا سوژه‌ای استعاری در تاریخ روسیه شکل گرفت پدیده‌ای به نام پیکره‌ی جمعی. این پیکره سال به سال رشد می‌کرد و نیرو می‌گرفت، اقدامات آن علیه رژیم تزاری هر بار قاطع‌تر و تهاجمی‌تر می‌شد. مقامات حکومتی تلاش کردند با این بدنه مذاکره کنند، با رشوه بخرند، با یکان‌های نظامی‌ به محاصره درآورند و دست آخر به گلوله ببندند،‌ مثل آن یکشنبه‌ی خونین ۹ ژانویه ۱۹۰۵، روزی که جمعیتی عظیم در سنت پترزبورگ به سمت کاخ زمستانی راه افتاد تا عريضه به دست تزار برساند. در سال ۱۹۱۴ همان مقامات سعي كردند از این نيرو برای مقاصد نظامی بهره‌ بگيرند و آن را علیه دشمن خارجی هدايت كنند. اما واکنش اين پيكره‌ي جمعی در خاک بیگانه، دور از وطن كاهلانه بود، توان از كف داد و زمين‌گير شد. این پيكره كه تا سال ۱۹۱۷ تجزیه شده بود به پایتخت هجوم آورد تا خودش را جمع کند و به مشتی سنگين بدل شود و ضربه‌اي كاري به قدرت حاكم بزند. دو سال آخر جنگ داخلی هم این بدنه را از کار نینداخت‌ و سال ۱۹۲۰ پيكره جمعي به قدرت رسید و خوشبختانه آغاز دوران« توده‌های انقلابي» را اعلام کرد كه اخلاق و زیبايي‌شناسی حيرت‌آور خود را به جهان نشان داد.
پس از اين پیروزی پيكره‌ي خلقی بود كه پدیده‌ی صف در روسيه ظاهر شد، با تمام خصایل کلاسیکش: شماره دادن(شماره‌ي هر كسي كه صف مي‌ايستاد را کف دستش مي‌نوشتند)، صدازدن شماره‌ها و حذف قاطعانه و بی‌رحمانه‌ی هر کس که لحظه‌اي صف را ترک می‌کرد، سلسله مراتب سفت و سخت(‌پشت‌سري‌ها بايد مطیع جلویی‌ها مي‌بودند)، حجم کالاهایی که برای هر شخص در نظر گرفته می­شد( که این هم طبق تصمیمی جمعی بود)، و ...
دوران صف‌هاي ملال‌آور آغاز شد.مردم برای همه چیز صف می‌بستند: نان، ‌شکر، سوزن،‌ خبری از شوهر بازداشت شده، بلیت دریاچه‌ی قو،‌ لوازم خانه، اردوهاي تفريحي کومسومول در تعطيلات. در مجتمع‌هاي مسكوني، ‌مردم در صف توالت می‌ایستادند. در زندان‌های شلوغ صف مي‌بستند تا جايی خالي شود و به نوبت بخوابند. یک سوم هر روز مردم شوروي طبق آمار در صف می‌گذشت.
مادربزرگم به شوخی می‌گفت:« طوری سر صف می‌رویم كه مي‌خواهيم سرکار برویم!» واژه‌ی روسی اسلوژبا به معنی كار یا خدمت نه فقط به کار دفتري، کارخانه، ‌یا قبل از انقلاب خدمت‌ به اشراف، بلکه به معني مراسم کلیسا هم به كار مي‌رود. در کلیسای ارتدکس روسی نیمکت وجود ندارد،‌مردم در طول مراسم سرپا می‌ایستند.
« شب تا صبح تو صف بودم.»
« سه ساعت تو صف کَره بودم.»
دو پهلو بودن این گفت‌و‌گوها واضح است. مردم كه فقط برای کره و سوزن صف نمی‌بستند. صف جایگزین کلیسا شده بود. به واسطه‌ی فعل سرپا ماندن، ایستادن در، برای، به خاطر، و پشت سر هم به مدت چند ساعت متوالی در روز،‌ مردم در نوعی مراسم آییني شرکت می‌جستند که در آن به جای آمرزش گناهانشان،‌غذا و کالا به دست می‌آوردند.
پيكره جمعي در اين صف‌ها به شکل گسترده‌اي آییني مي‌شد. نظم و اطاعت می‌آموخت  و در نهايت مردم را مهار مي‌كرد. پيكره جمعي در تظاهرات عمومي، محاكمه‌‌های نمایشی،‌کنگره‌های حزبی ‌و مسابقات فوتبال اجازه داشت سرشت شادماني خودش را نشان بدهد: به شدت تشویق می‌کرد و خشمگين مي‌شد ‌و از شدت لذت‌های بي‌شمار خود را تخليه مي‌كرد. اما در روزهای کاری عادی،‌ صف در انتظارش بود. ساعاتی خاکستری و ملال‌آور اما ناگزير ‌که صف جسم را مي‌فرسود و تکه تکه می‌کرد،‌آرام و منضبط می‌ساخت و به مردم فرصت می‌داد در باره‌ی مزایای سوسیالیسم و مبارزه‌ی طبقاتی فکر کنند و در نهایت با غذا و کالا دست‌به سرشان می‌کرد.
در دوران زمامداری استالین توده‌ی مردم در اصل هر روز تمرین می‌کردند تا برای صف الصفوف آماده شوند، صفی که در آن پیکره جمعی کش و قوسی به خود داد تا پایان دوران طوفانی قیام توده‌هارا اجرا کند و موقعیت تشکیل چنین صفی در ۵ مارس ۱۹۵۳ شکل گرفت،‌ همان روزی که قلب پدر خلق و معمار کبیر توده‌ها از تپش افتاد.
پیکر استالین را سه روز در تابوتش، در خانه‌ی شوراها در مرکز مسکو به نمایش گذاشتند تا مردم فرصت وداع داشته باشند. صف عظیم برای تماشای پیکر استالین نصف پایتخت را گرفته بود. ساکنان مسکو و زائران شهرها و روستاها مثل سیل بی‌پایانی پیش می‌آمدند. روسیه هرگز چنین صفی را به خود ندیده بود.
بار دیگر ماجرای میدان خودینسکوی،‌تکرار شد، این بار نیز پیکر جمعی به محاصره‌ی کامیون‌های نظامی درآمد. شب آخر هجوم آغاز شد. سیل اشک از چشمان آنان که به عزای رهبرشان نشسته بودند می‌ریخت. شلوغی باعث شد مردم به کامیون‌ها بچسبند و زیر دست و پا بمانند. هیچ کس نمی‌داند آن شب دقیقاً چند نفر از بین رفتند. اما اجساد را کامیون کامیون بار زدند و بردند.
هدف دوران استالینیستی تحقق یافت- پیکره‌ی جمعی خود را در صف الصفوف سازمان دهی کرد، ‌در آن ایستاد و به شکل سنتی خود را فدای رهبر فقید کرد و در اجزای فرمانبردار تحلیل رفت. استالین روس‌ها را آرام کرد. دوران«‌توده‌های آرام» فرا رسید.
در دوران رنگارنگ و پر کشاکش اصلاحات خروشچف، صف‌ها هم  نیازمند اصلاحات جدی بود تا خود را از فردگرایی تصادفی و حرکت‌های جمعی افسار گسیخته رها سازد. در دوران حاکمیت برژنف،‌ که بعضی‌ او را بودای شمالی می‌نامیدند، ‌صف بدل شد به علامت تجاری اصل سوسیالیسم توسعه یافته و در کنار پدیده‌های نمادینی نظیر کلیسای جامع حضرت بازیل، خاویار روسی، خلقیات روسی، آرامگاه لنین ‌و تهدید نظامی شوروی، جایگاه ویژه‌ای یافت.
مانند سنگ‌های نسبتاً باارزشی که در طول زمان صیقل خورده، ‌عبارات آیینی با خلوص پاک برق می‌زد. هیچ صفی بدون آنها صف نبود:
«رفقا، کی آخرین نفر است؟»
« چی می‌دهند؟»
« هر نفر چقدر؟»
« تو که تو صف نبودی!‍»
«از پنج صبح یک کله اینجا ایستاده‌ام.»
در دهه‌ی ۱۹۷۰،‌ روزهای خوش بی‌تحرکی در سایه‌ی سیاست‌های عاقلانه‌ی تنش‌زدایی و نفت ارزان روسیه ذخایر به قدر کافی موجود بود و مردم دیگر در صف کره و شکر نمی‌ایستادند. در عوض برای کالاهای «‌وارداتی» صف می‌بستند: جین امریکایی،‌کفش آلمانی،‌ بافتنی ایتالیایی. با خوشحالی صف می‌بستند،‌ شوخی می‌کردند و فضایی صمیمی به وجود می‌آمد. پس از یک ساعت کنارِ هم بودن در صف، آقای جلویی با صورتی آفتاب‌سوخته و مهربان  و کلاه چرمی به سر، احتمالاً برایتان داستان‌هايي می‌گفت از روزهای سختی که به عنوان زمین‌شناس در شمال دور کار می‌کرد، ‌از شکار خرس که نزدیک بود فاجعه بار بیاورد، ‌از مشکلات زیست‌محیطی رودخانه‌های شمالی و غروب‌های باشکوه تایگا و ترانه‌های شبانه که دور آتش با آهنگ گیتار می‌خواندند. زن پشت سری‌ات با تی‌شرت گل‌منگلی و چشمانی مختصر متورم از گریه با جمله‌اي آشنا شروع می‌کرد:« همه‌ی مردها عین هم هستند.» از طلاقش می‌گفت ‌که پریروز قطعی شد و از شوهر الکلی‌اش که بی‌شرمانه دار وندار مادر از کارافتاده‌اش را به باد داد و چیزی برای پدرش که از ‌قهرمان‌های نبرد استالین‌گراد بود باقی نگذاشت. صف با صدای مرد بازنشسته نسبتاً خوش‌پوشی، که بیشتر به سرهنگ دو های سابق می‌زد، ‌جلو می‌رفت. یک ساعت بعد، مبلغ ناچیزی به دولت پرداخته‌اید و ‌خوشحال جنس خارجی مورد نظرتان را توی کیف دستی پنهان می‌کنید.
 و .... اما متأسفانه،‌ تمپورا موتامور، ات نوس موتامور ان الیس یعنی زمانه عوض شده و ما هم عوض شده‌ایم.
دهه‌ی تاریک و روشن هشتاد از راه رسید. امپراتوری به آرامی در سراشیب سقوط می‌خزید. پیکره جمعی هر سال برای تهیه‌ی کالاهای اساسی به مشکلات بیشتری برمی‌خورد. این هزار پای هزار سر دیگر دنبال لوی اشتراوس و کفش سالاماندر نمی‌رفت بلکه برای کره و سوسیس صف می‌بست.
دوران آشفته‌ی پروسترویکا آغاز شد. شوخی‌ها و اعترافات صادقانه که در صف‌ها به گوش می‌رسید آب رفت. اخم و اندوه چهره‌ها خبر از روزهای سخت داشت. مردم  منتظر صف‌های بی‌پایان، ‌نوبت‌های چهاررقمی بر کف دست و معطلی‌های چندروزه بودند. سالخورده‌ها به یاد دوران جنگ افتادند، محاصره‌ی لنینگراد و جیره‌ی روزانه ۱۲۵ گرمی نان و تجربه‌های خود را برای بقا به دیگران می‌گفتند. اما بلایی که در آغاز دهه‌ی ۱۹۹۰ بر سر پیکره‌ی جمعی نازل شد از حصر لنینگراد هولناک‌تر بود.
این بلا بمب اتمی اقتصاد بازار آزاد بود.
پس از انفجار گوش‌خراش آن، آدم‌هایی که توی ‌صف می‌ایستادند، ‌به سه حقیقت وحشت‌ناک پی بردند:
1-پول واقعی است.
2- کسانی که در صف کنار شما می‌ایستند،‌توانایی‌هايي متفاوتی دارند.
 ۳- فقط سه نوع سوسیس وجود ندارد. بلکه سی‌و سه نوع  است.
‌بلکه ۳۳۳ نوع. صف تکان خورد و پراکنده شد. شهروندان که عقل معاش داشتند و می‌خواستند مغازه‌ی خودشان را باز کنند و به جای این که در صف سوسیس بایستند، خودشان سوسیس بفروشند، زود از صف بیرون رفتند. به دنبال آنان شهروندان فعالی از صف کنار کشیدند که می‌خواستند در مغازه‌های تولیدکنندگان سوسیس پول در بیاورند.
بقیه قهرمانانه به انتظار ادامه دادند.  فروشگاه‌‌های جدید که باز شد، ‌هر چند 333 جور سوسیس نبود و فقط ۱۰ جور بود، ‌صف از هم گسست و به ده صف کوچک بدل شد. مردم قدرت انتخاب سوسیس داشتند. صف به سبک شوروی از پس مسئله‌ی قدرت انتخاب برنمی‌آمد. وقتی کالاهای جدیدتری مثل اسنیکرز یا بونتی بر قفسه‌ی فروشگاه‌ها ظاهر شد، ‌صف‌ها آب رفت. سیل آبجوی آلمانی، ‌لیکور رویال و جوراب زنانه جاری شد و صف از بین رفت.
فروپاشی صف برای پیکر جمعی شوروی، بسیار دردناک‌تر از فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی بود. با زوال صف که نوعی مسکن بود و اعتماد به نفس‌ مردم را بالا  می‌برد و چندین دهه صیقل خورده و بدل شده بود به ضرورتی هر روزه، ‌مثل ضرورت مواد مخدر برای معتادان، مردم از آن محروم شدند. ناگهان ‌مواد قطع شد. پیکره‌ی جمعی ترک دردناکی را تجربه کرد. تظاهرات خشمگین تحت لوای پرچم سرخ آغاز شد و در نهایت به درگیری نابرابر با پلیس انجامید: تلاشی ابلهانه برای نخستین کودتا. روزنامه‌ها تیتر زدند« امریکا روسیه را اشغال می‌کند». توبه‌ی کمونیست‌های سابق و اورتدکس شدن دسته جمعی،‌تأسیس کمیته‌هايي برای نجات ملی،‌از دجال تا کوکاکولا،‌و غیره. اما هیچ چیز فقدان صف را جبران نمی‌کرد. اثرات ترک بیش از حد دردناک بود. پیکره ی جمعی روز به روز آب می‌رفت ‌و مثل جانوران فیلم‌های ترسناک، خود را به آب و آتش می زد و به دنبال چیزی بود تا خود را در آن مستحیل کند.
آخرین حضور پیکره‌ی جمعی در شورای عالی روسیه بود. در ۲۱ سپتامبر ۱۹۹۳،‌ یلتسین پیکره‌ی جمعی را منحل کرد. فراز و نشیب‌های به سبک هالیوود آغاز شد؛ گل و لای قهوه‌اي رنگ بر مرمرهای سفید ‌کاخ سفید مسکو شره کرد، ‌جمعیت انبوه به پا خاست،‌ محوطه‌ی فیلمبرداری سفت و سخت محاصره شد. طولی نکشید که موجود ترسناک محاصره را شکست، به هر حال این ژانر باید وحشت آفرین باشد. موجود ترسناک به سمت خودروهای نظامی خزید و کامیون‌ها را تصرف کرد و به سمت ساختمان تلویزیون حمله برد، شاید تا خواسته‌اش را فریاد بزند و به جهانیان بگوید ‌صف ما را پس بدهید!
روز چهارم اکتبر ‌سومین و آخرین واقعه‌ی زندگی پیکره‌ی جمعی به وقوع پیوست. چند واحد تانک‌ها بر تاریخ آن مهر پایان زدند. هیولای زخمی را از کاخ سفید سوخته بیرون کشیدند، عملیات ‌تخلیه و پاکسازی به همان شکل آشنای صف ‌انجام شد. صف کوچکی هم نبود. مشاهده‌ی صحنه‌ی بیرون راندن اعضای شورای عالی از کاخ سفید، دل ‌هر بیننده‌ای را می‌لرزاند. دوران «‌توده‌های عظیم مقاوم» برای همیشه و همیشه به پایان می‌رسید. هر رفتنی به خصوص اگر به زور لوله ی تفنگ و با دست‌های بالا باشد،  دلتنگی می‌آورد. یاد قدیم می افتی. اما نه شماره‌های کف دست،‌ نه آرنجی که پهلوتان را سوراخ می کرد و ‌نه فریاد‌های عصبی« نفری سه تا!» یاد ‌چیزهای دیگر می‌افتید. چیزهای خوب.
سال 1971.اول تابستان.  سپيدارها تمام مسکو را پر کرده‌اند. نزدیکی آپارتمانمان کنار بنای یادبود لنین اتفاقی غیرعادی رخ داده است: فروشگاه شیلات محل خاویار سیاه آورده. صف کوتاهی است که دو ساعت معطلی دارد. توی صف می‌ایستم. والدینم نیستند، به دریای سیاه رفته‌اند. کلی پول دارم- چهل روبل. با نصف آن می‌توانم یک خاویار بخرم و دوست دخترم ماشا را دعوت کنم. یک ساعت و نیم بعد می‌رسم دم پیشخان، ‌اما مردِ عشقِ خاویار گنده‌ای مرا از صف بیرون می‌کند. یک دقیقه بعد، حکم مرگ صادر می‌شود: یکی می‌گوید:« پسر،‌ تو توی صف نبودی.» اما همسایه‌مان که گلابی صدایش می‌کردیم نجاتم می‌دهد. به خاطر بدن قناسش که از بالا به پایین پهن‌تر می‌شود، گلابي صدايش مي‌كنيم.‌ با هیکل گنده‌اش معترضان را هل می‌دهد عقب و مرا به اول صف دم پیشخان برمی‌گرداند.
مشتاقانه می‌گویم:«یک کیلو!» و اسکناس بیست روبلی مچاله را دراز می‌کنم. دخترک فروشنده خیس عرق براق می‌شود:« نفری نیم کیلو.»
گلابی طوری داد می زند که کل مغازه می‌شنوند :«کوفت! یک کیلو به این بچه بده!»
و بعد رو می‌کند به صف و دلیل اعتراضش را شرح می­دهد:« اینها تو خانه مریض دارند!»
دختر فروشنده با اِکراه دو بسته‌ی کاغذی چرب به سینه‌ام چسباند. هر کدام نیم کیلو خاویار سیاه داشت. بسته‌ها را محکم بغل می‌کنم و به خیابان می‌زنم، ‌می‌پیچم و پای پنجره‌ی ماشا می‌ایستم. باز است. نسیمی پرده‌ها را به بازی گرفته.
صدا می‌زنم:« ماشا.»
ماشا می‌آید دم پنجره. لباس بی‌آستینی از ابریشم نقره‌اي به تن کرده. گنجم را نشان می‌دهم. لبخند می‌زند و انگشتش را روی شقیقه‌اش می‌چرخاند.
طولی نمی‌کشد که دوتایی لبه‌ی پنجره نشسته‌ایم. یک کاسه‌ی چینی سوپ‌خوری بین ماست با یک تپه خاویار سیاه. قاشق قاشق می‌خوریم و با نوشابه‌ی گاز‌دار لیمویی گرم می‌شوییم و پایین می‌فرستیم و بعد طعم نمک روی لب‌های همدیگر می‌چشیم.
کجا رفت؟
 سپيدارها کجایند؟ ماشا کجاست؟ خاویار چه شد؟
خداحافظ صف.
رفيق كي نفر آخر صف است؟

"Farwell to Queue" Vladimir Sorokin. Words Without Borders.2010







Friday, February 01, 2013

شهر پرنده‌ها




آتم واتس(Autumn Watts ) ساکن دوحه قطر است. لیسانس انسان‌شناسی دانشگاه پورتلند را دارد و فوق لیسانس هنرهای زیبای دانشگاه کرنل. آثارش در مجلات مختلف چاپ شده. در حال حاضر  افسانه‌های شفاهی مردم قطر را جمع تدوین می‌کند  و رمانی در دست نگارش دارد. داستان حاضر با اجازه‌ی نویسنده از مجله گرنیکا ترجمه شده.
شهر پرنده‌ها
در قطر پرنده‌ها شهر پنهان خود را ساخته‌اند. در برج‌ها و راه‌پله‌های کاخی متروک لانه دارند. پرهایشان زمین را فرش کرده. در کاسه‌ی دستشویی‌های خالی لانه ساخته‌اند. استخوان های ظریف و تمیزشان در ماسه‌های سفید حیاط پخش است. می‌گویند جن دارد اما درست نیست. در آن فضای هزاران بال خفته جایی یرای جن نمی‌ماند. صدای اذان بیدارشان می‌کند و به پرواز در می‌آورد. یک بار باد بال‌کوفتن‌شان مرا گرفت. سایه و روشن‌ پرپر.
 شهر سگ‌ها
اما جای سگ‌ها را پیدا نکردم. دیده بودم در هرم منطقه‌ی صنعتی پرسه می‌زنند. سایه‌های گرسنه‌ای که پشت کوت زباله این سو و آن سو می‌سرند. گاهی زخم‌های ناسوری دارند، پای شکسته و استخوان بیرون زده. دمی نصفه. پوست گردنی که قلاده‌ی سیمی شلش کرده. گوشت قرمز زیر زخم گردن. شایعه‌ای شنیدم .در مجلس زیرزمینی خودشان گرد هم می‌ایند، زیر بنای بلند کارخانه‌های لب دریا. آنجا زوزه‌های هماهنگی به شعر می‌خوانند و برای رضایت خاطر سلطان نبردهای با شکوه راه می‌اندازند. شاهشان سگ نیست بلکه گرگی زیبا و بی‌رحم است. در واقع همه‌ی سگ‌ها زیر زمین تغییر شکل می‌دهند.روی زمین همه‌ی سگ‌ها از زور گرسنگی لاغر و لاجان می‌نمایند اما بشنوید و باور نکنید، همه سگ‌ها زیر پوست‌شان سگ هستند.
شهر گربه‌ها
گربه‌ها راه خود را گم کرده‌اند. روزگاری، اجدادشان قلاع خود را واگذاشتند و سرزمین افسانه‌ای خود را ترک کردند. نام واقعی خود را از یاد بردند و حتی زبان‌شان هم از یادشان رفت. غرق تاریکی و جهالت شدند. گربه نره را ببین با صورت دریده پاورچین زیر لوله‌های زیرزمین می‌رود. گربه ی مادر را ببین که کمرش مثل کمان پیچیده‌درهم سعی دارد بجه گربه‌های مرده را مثل برگ های پژمرده در گرما تیمار کند. کاخ‌شان سطل آشغال حلبی است. قلمروشان آسفالت داغ. برای همین خود را به خیابان شلوغ می‌اندازند و خیابان را با دل و روده‌شان در آغوش می‌کشند.
شهر اسب‌ها
  می‌گویند گله‌ای اسب نامریی در خالی‌ترین بخش بیابان می گردد که تلماسه‌هایش پانخورده و پاک است.  می‌گویند اگر بگردی پیداشان نمی‌کنی، اما اگر دلت صاف باشد و روی ماسه ها با زبان روزه ساکت بنشینی و جز با شیر افطار نکنی شاید گرمای نفس شان را پس کله‌ات حس کنی.  شنیده‌ام تنها زنان باردار یا بچه‌هایی که آزار دیده‌اند می‌توانند آنها را بکشند. اسب‌ها آسیبی نمی‌رسانند. دل‌شان بزرگ است و نجیب هستند. از بین همه‌ی حیوان‌ها آنها آخرین موجوداتی هستند که یادشان می‌آید ما چه می‌توانستیم باشیم و هنوز غصه‌ی ما را می‌خورند.
  
 http://www.guernicamag.com/fiction/two-stories/

Thursday, November 15, 2012


دیوار مشترک
پاملا دانکن(Pamela Duncan)
اسدالله امرایی
پاملا دانکن در اشویل به دنیا آمده و در بلک مانتین، سوانانوا و شلبی کارولینای شمالی  بزرگ شده. از شعبه‌ی چاپل هیل دانشگاه کارولینای شمالی لیسانس روزنامه نگاری دارد و فوق لیسانس ادبیات خلاقه را از  دانشگاه ایالتی کارولینای شمالی در رالی گرفته. رمان نویس و داستان نویس است. در کولاوی زندگی می‌کند و در در دانشگاه کارولینا ادبیات خلاقه درس می‌دهد. نخستین رمان او زنان ماه جایزه انجمن کتاب‌فروشان جنوب شرقی را گرفت و رمان دومش زندگی گیاهی جایزه سر والتر رالی را در 2003 برد. در سال  2007 جایزه‌ی جیمز استیل را برای نوشتن درباره‌ی جنوب آپالاچی گرفت که بورس نویسندگان حنوبی‌ست. رمان سومش زیبای گنده هم در مارس 2007 منتشر شد.


ساکنان آپارتمان دوبلکس من مرتب با هم حال می‌کنند. یا بهتر بگویم ساکنان نیمه‌ی دیگر آپارتمان دوبلکس من  مرتب با هم حال می‌کنند. من فقط گوش می‌کنم، نه که فکر کنید از قصد گوش کنم،  نمی‌توانم نشنوم. دیوار بین آپارتمان ما آنقدر نازک است که من هر صدایی را می‌شنوم، ‌حتی سکوت را.

ساعت یازده که تلویزیون را خاموش می‌کنم، آنها توی رخت‌خواب  هستند.  سعی می‌کنم صدایم درنیاید تا مزاحم عیش آنها نباشم.  دندان‌هایم را به آرامی مسواک می‌زنم، به آرامی آب دهانم را بیرون می‌ریزم و به آرامی دهانم را آب می‌کشم. تنها صدایی که بلند می‌شود و بابت هم آن کاری از دستم برنمی‌آید  جیرجیر در کابینت دست‌شویی‌ست.
خیلی حشری هستند. تد می‌نالد و زن آخ و اوخ راه می‌اندازد. دست کم ده بار می‌گوید:« آه آه آه آه آه آه آه اه آه آه»  هر بار هم بلندتر آخرش هم یک آخبیش کشیده که شینش کلی ادامه دارد. فکر نمی‌کنم ادا در بیاورد. ول‌کن هم نیست. اگر ادا در می‌آورد احتمالاً یه جاهایی عوض می‌کرد لحنش را. مثلاً می‌گفت:« آخ اوخ وای آه آه  آخیش.»
البته هر شب که این اتفاق نمی‌افتد. گاهی شب ها که سوزان تا دیر وقت توی بیمارستان کار می‌کند، از خستگی نا ندارد. به تد می‌گوید عزیزم فردا شب جبران می‌کنم.» بی‌صبرانه منتظر او می‌ماند. البته کار او توی بانک به اندازه شغل پرستاری سخت نیست. همان شب اول عروسی  اسباب‌کشی کردند، شش ماه پیش.
آنها را بیشتر از باربارا و استنلی دوست داشتم که دو اجاره‌نشین پیشتر از اینها بودند، درست قبل از مستأجر عزبی که از بس ساکت بود اسمش را یاد نگرفتم. باربارا و استنلی مدام دعوا می‌کردند و مرا یاد پدر و مادر خودم می‌انداختند. آن موقع پانزده سال داشتم و تلویزیونی توی اتاقم داشتم که هر وقت نمی‌خواستم صداشان را بشنوم به اتاقم می‌رفتم. اما باربارا و استنلی  بلندتر از تلویزیون دعوا می‌کردند. یک بار هم که صدای تلویزیون را روشن کرده بودم تا آنها راحت‌تر باشند، با کمال پررویی آمد دم در که اعتراض کند به صدای بلند تلویزیون من. عذر خواهی کردم و مدتی از هدفون استفاده می‌کردم. سعی می‌کنم همسایه‌ی ملاحظه‌کاری باشم.
استنلی هر وقت جوش می‌آورد مشت به دیوار می‌کوبید.این داد و بی‌داد و مشت به دیوار زدن حال مرا می‌گرفت. باربارا یک بار او را به اورژانس برد برای اینکه دستش شکست. بعد هم آمدند و به رختخواب رفتند. باربارا دلش برای او می‌سوخت و او هم خیلی بهش حال داد.
شب بعد دوباره روز از نو روزی از نو، اما این دفعه استنلی دیوار را با مشت نزد، خواباند تو فک باربارا. وقتی صدای جیغ و داد را شنیدم خواستم به پلیس زنگ بزنم، اما خب دوست ندارم فضولی کنم. پلیس آمد به هر حال و صاحبخانه به آنها گفت که باید خانه را تخلیه کنند. گفت که می‌خواهد مستأجرهای با کلاس‌تری بیاورد.خب مستأجرهای با کلاسش سوزان و تد بودند. آنها هم غیر از عشق‌ورزی و مهمانی‌های گاه‌وبی‌گاهشان خیلی ساکت و باملاحظه هستند.البته همیشه مرا هم به مهمانی‌های خود دعوت می‌کنند که من نمی‌روم. صدای تلویزیون را زیاد می‌کنم که با صدای مهمانی جور دربیاید و احساس شرمندگی نکنند.
گاهی اگر تلویزیون برنامه‌ی به درد بخوری نداشته باشد، خاموش می‌کنم و به صدای سوزان و تد گوش می‌دهم که دوتایی با هم شام درست می‌کنند. سوزان درباره‌ی مریض‌های بیمارستان حرف می‌زند و تد از کارآموزهای مدیر بانک. یک بار در باره بیمار پیری می گفت که همان روز توی بیمارستان مرده بود و خیلی آشفته بود و وقتی گریه کرد، تد گفت:« وای عزیزم.» انگار می‌دیدم که بغلش کرد و او را به آرامش خواند. آن سکوت، خیلی صحنه‌ی جالبی بود. بعد هاق زد و دوتایی خندیدند. حالا نخند کی بخند.
گاهی شب‌ها توی رخت‌خواب دراز می‌کشم  و به دیوار مشترک‌مان نگاه می‌کنم و آنها را در صلح و صفا در آغوش هم مجسم می‌کنم. گاهی از تصور خوشبختی آنها گریه‌ام می‌گیرد. 

,Common Wall is translated from Long Story Short,Flash Fiction by Sixty Five of North Carolina's Finest Writers Edited by Marianne Gingher, Published by The University of North Carlolina Press, Chapel Hill 2009